عارفی که با فطرت انسان حرف می زند
نویسنده:حسین فرزانه
منبع:روزنامه قدس
در هشتصدمین سال تولد مولانا، جلال الدین محمد بلخی (مولوی)، شاعر عارف مسلک ایران زمین، مولوی شناسان و مولوی پژوهان در حال برگزاری مراسم تجلیل و تحلیل وی هستند. بدین مناسبت، همایشها و نشستهای زیادی در سرتاسر جهان در حال برگزاری است. این نشستها و همایشها درصدد بررسی شعر و شخصیت مولوی از جنبه های مختلف هستند و می کوشند عشق در دیدگاه وی را حلاجی کنند و بگویند او با اشعریان و معتزله زمانش چه نسبتی برقرار می کند؛ عقل را از دیدگاه او بررسی کنند و نشان می دهند فاهیمی چون اخلاق، معنویت، انسان و ملیت در نظر وی چه جایگاهی دارد. با این همه، شاید بتوان همه این حلاجی ها را با توجه به نسبت مولوی و جهان معاصر، بهتر و بیشتر بررسی کرد. تا ما ندانیم که مولوی با زمانه و عصر کنونی چه نسبتی برقرار می کند و گفتگوی ما با وی از چه نوعی است، بسیاری از تلاشها و کوششها، بی نتیجه خواهد بود. آنچه می خوانید، به این موضوع می پردازد.
1) تردیدی نیست که عصر مولوی با عصر حاضر به کلی متفاوت است. مولوی در زمانه ای می زیسته که بشر هنوز مدرنیته را تجربه نکرده بود و علوم جدید و فناوریهای جدید به صورتی که در حال حاضر مطرحند در آن زمانه مطرح نبودند. بشر چنین رویکرد انتقادی به خود، جهان و جامعه را پیشه نکرده بود و جوامع بشری این گونه شاهد انقلاب و تغییرات در همه عرصه ها نبودند. با وجود این، اگر چه زمانه مولوی کاملاً متفاوت با زمانه ماست، با این همه او برای ما باقی مانده است و ما می پنداریم می توانیم آموزه های بسیاری از وی بیاموزیم و در مکتب وی درس آموزی کنیم. دلیل این امر آن است که مولوی تنها برای انسانهای زمان خود سخن نمی گوید؛ سخن وی با همه انسانها در طول تاریخ است؛ زیرا وی سرشت و ماهیت مشترک همه انسانها را مخاطب قرار داده است. او به مرز و جغرافیایی خاص، آیینی خاص و فرهنگی مشخص کاری ندارد؛ سخن وی به دغدغه هایی توجه دارد که همیشه برای بشر و برای همه زمانها وجود خواهند داشت.
مولوی از مرگ و زندگی سخن می گوید، به معنای زندگی توجه دارد، دوستی و عشق و به یک معنا رابطه برایش مهم است و نسبت آدم این جهانی با مبدأ این جهان، ذهن و زبانش را به خود مشغول داشته است. اینها البته مسائل و موضوعاتی نیستند که مختص یک انسان در یک مکان و زمان خاص باشند. تا انسان انسان بوده، این مسائل مطرح بوده اند و به احتمال زیاد، سرشت آدمی چنان متحول نمی شود که برای سالها و قرنها این دغدغه ها به کلی از بین بروند. تا زمانی که امید و ایمان برای آدمی مسأله است و تا هنگامی که اضطراب، تشویش، ترس و واهمه با انسان همراهند، بشر به مولوی نیاز دارد. مولوی در این زمینه ها راهی جدید را فراروی بشر می گشاید که هنوز هم این راه، خریداران و رهروان بسیار دارد.
2) علاوه بر اینها برای آنکه بدانیم مولوی به چه کار ما می آید، باید بدانیم زمانه ما چگونه زمانه ای است. در آغاز سده بیست و یکم تحولات شگرف و منحصر به فردی را پشت سر گذشته ایم. پسامدرنها به این دوره، دوره و موقعیت پست مدرن هم می گویند. منظور آنها از این اصطلاح، آن است که در این زمانه، اعتقاد به ارزشهای مدرن کم رنگ شده است. عصر مدرن، عصری است که اعتقادی شگرف به عقل مدرن دارد و معتقد است، می توان با تکیه و اتکای بر عقل مدرن، همه وجوه زندگی مادی و معنوی را به بالاترین درجه خود رساند. عقل جدید به بهترین شکل در علم جدید تجلی دارد و طرفداران علم جدید معتقد بودند، سعادت آدمی با علم به راحتی قابل دسترس است.
در این راستا، هیچ نیازی به منابع معرفتی دیگر یعنی تاریخ، فلسفه، دین و عرفان نیست. آدمی تنها برای خوشبخت شدن و طی مراحل مختلف ترقی، به علم جدید و دستاورد شگفت انگیز آن یعنی فناوری نیاز دارد. این باور و اعتقاد شدید و افراطی به علم جدید با توجه به وقوع دو جنگ جهانی مهیب و صدمات جبران ناپذیری که بر تمدن بشری وارد کردند، رو به سستی نهاد. با این حال پسامدرن با شعار از مرجعیت افتادن عقل مدرن شناخته می شود. حتی اگر رویکرد متفکران پست مدرن را هم رویکردی افراطی بدانیم، نمی توان برخی انتقادهای آنها به عقل جدید و علم جدید را نادیده گرفت و می توان آنها را معتبر و قابل توجه دانست. در این منظومه است که می توان نگاهی مجدد به سنت غنی بشری که قبل از جهان مدرن وجود داشته افکند.
اگر از یک پوزیتیویست می پرسیدیم چه نیازی به حکمایی چون بودا، مولوی و فردوسی داریم، او با قاطعیت تصریح می کرد که تا علم موجود است، به هیچ فرد و رأیی نیاز نداریم و علم جدید به تنهایی می تواند انواع و اقسام نیازهای ما را برآورده کند. اما این نگاه در عصر حاضر تغییر یافته و بشر پی برده راهی ندارد جز اینکه از همه دستاوردها و اندوخته های بشری استفاده کند تا بتواند به زندگی پیچیده ای و که در برابرش قرار گرفته پاسخهایی درخور بدهد. در این میان، حکیمان و فرزانگان جهان قدیم جایگاهی ممتاز و درخور را از آن خود می کنند. به یک معنا برخی از آموزه های آنها نه تنها تعارضی با جهان ما ندارند، بلکه بسیار به کار انسان بحران زده و وحشت زده کنونی می آیند. توجه به فردی چون مولوی، با نگاهی به این مشخصات جهان ما قابل توجیه است. این توجه نه یک عمل متکلفانه بلکه نگاهی از سر ضرورت است. بشر جدید به اندیشه های افرادی چون مولوی برای مواجهه با بحرانهای بزرگ خویش بسیار نیاز دارد.
3) به نظر ما، یکی از مواضع ملای روم که بسیار به کار جهان کنونی می آید، موضع وی در قبال معنای زندگی است. معنای زندگی، یکی از مهمترین پرسشهای بشر جدید است. این مسأله و چالش آن قدر مهم و حیاتی است که عده ای مهمترین چالش قرن را بحران معنا دانسته اند. به یاد آوریم جمله معروف «آندره مالرو» را که تصریح می کرد، قرن بیست و یکم یا معنوی خواهد بود یا وجود نخواهد داشت. مولوی در برابر این معضل و بحران حامل و واجد جوابی است. این جواب هم مبتنی بر گونه ای انسان شناسی ارائه می شود که بر تعالیم معنوی و دین استوار است. او با زبانی تازه، تعالیم معنوی و انسان ساز ادیان ابراهیمی را بیان می کند و از گونه ای زیستن سخن می گوید که در آن، انسان با آن به مبدأ و راز هستی نزدیکتر می شود.
به معنای دیگر، دلیل بحران معنا نزد مولوی، دوری انسان از اصل عالم و راز هستی است. انسانی که مولانا ارائه می دهد هم می تواند به سرحد پستی و حقارت برسد و هم می تواند به گونه ای عظمت و جلال همراستای جایگاه مبدأ هستی دست یابد.
این آموزه همان طور که دیدیم، مختص مولوی نیست و ریشه و عصاره دید اسلام در باب انسان را شامل می شود. آنچه مولوی را در این مورد ممتاز و منحصر به فرد می سازد، زبانی تازه است که برای ارائه این آموزه ها به کار می گیرد. او در ابتدا عرفانی مبتنی بر شور و شادی را ارائه می کند که این عرفان در مقابل عرفان هراس انگیز غزالی قرار می گیرد. به تعبیر دیگر، عرفان او عرفانی است که با سرشت بشر که برای شادیهای معنوی ارزش و ارج بسیار قایل است، همخوانی و همگامی دارد. طرفه آنکه بشر جدید و مدرن هم به این گونه عرفان بیش و پیش از عرفان هراس انگیز ارزش قایل است. از سوی دیگر، زبانی که وی به کار می گیرد، زبان شعر توأم با استعاره ها، داستانها و تمثیلهایی است که در آن نمود دارند.
مولوی، مولوی نمی شود جز آنکه به زبانی خاص به سبک و روشی منحصر به فرد می رسد. به قول متفکری، در این جهان حرف تازه کم زده می شود و حرفهای مهم و اساسی را بزرگان گفته اند و کاری که یک متفکر یا یک هنرمند انجام می دهد، آن است که این حرف مهم و اساسی را در قالب و چارچوب تازه ای می ریزد و با زبانی نو به بیان آن می پردازد. روش و طرح مولوی را باید از این منظر نگاه کرد. او هنگامی که درصدد است به بحران معنای زمانه خویش پاسخ گوید، راهی به جز آنچه پیشینیانش ارائه کرده اند، معرفی نمی کند. کار وی، ریختن این آموزه ها در قالب شعر و استفاده از داستانهایی همه فهم و ساده و البته به شیوه ای شگرف و منحصر به فرد است.
4) رجوع به مولانا و اندیشه های وی، رجوع به یک نفر نیست. تأمل بر آرای وی، تأمل بر یک سنت ذهنی و معنوی هم به شمار می رود. او سراینده و تجلی سنتهای مختلف بسیاری است که تا آن زمان وجود داشته اند. به همین دلیل، در آرا و اندیشه های وی علاوه بر اندیشه های غنی اسلامی، اندیشه های سنتهای دیگر هم موجودند. این امر تا حد زیادی به وضعیت خاص فرهنگ ایران در عصر مولانا مربوط می شود که به یک معنا نه تنها چهارراه جغرافیایی جهان بوده، بلکه چهارراه معنوی و فکری جهان هم به شمار آمده است. داستانها و تمثیلهایی که در آثار مختلف مولوی و بخصوص در «مثنوی معنوی» نمایانند، به خوبی این نکته را ثابت می کنند که وی ضمن آنکه وامدار جدی فرهنگ ایرانی- اسلامی است، از آموزه ها و تعالیم غنی فرهنگهای دیگر هم استفاده کرده است. از این جنبه، احتیاج ما به مولانا تنها احتیاج به یک فرد، شاعر و یا متفکر محدود نمی شود، بلکه با این کار با سنتها و فرهنگهای مختلفی ارتباط برقرار می کنیم که در مولانا جمع شده اند. این جمع شدن اما به شیوه ای است که از آن بوی التقاط و چندگانگی به مشام نمی آید، زیرا مولانا توانسته با استادی، از این آموزه ها به گونه ای استفاده کند که اشتراکهای آنها پررنگ باشد.
با این همه، نمی توان نادیده گرفت که مؤلفه های فرهنگ ایرانی- اسلامی بیش و پیش از شاخصهای هر فرهنگ دیگری در آرای مولوی نفوذ دارند و این امر نه تنها از طریق زبان فارسی خود را آشکار می کند، بلکه در سطح مضامین فکری مولوی و وامگیری وی از افرادی چون عطار و سنایی و فردوسی و ناصر خسرو و غزالی نیز مشهود است. به همین دلیل باید گفت، نیاز جهان جدید به مولوی، نیاز به زمانه و سنتی است که جنبه های مثبت بسیاری را در خود نهفته دارد و مولوی توانسته به خوبی و با هنرمندی، آنها را عرضه نماید.
نظر شما