قدرت و اخلاق از چشم دوربین
در نمایشنامه جالب و جذاب رام کردن زن سرکش نوشته ویلیام شکسپیر، موضوع اصلی زنی است سرکش که دیگران قادر به کنترل وی نیستند. هیچ خواستگاری جرات نزدیکی به او را ندارد. تا اینکه سرانجام یک نجیب زاده ولنگار اما باهوش، طمع به جهیزیه اش می بندد و به خواستگاری اش می رود. در آغاز مورد هجوم این دختر قرار می گیرد اما سرانجام او را به عقد خود درمی آورد و در همان آغازین شب عروسی، زمانی که در خانه پدرزنش سفره شام پهن شده، عروس را با خود به خانه اش می برد. شب اول گرسنه اش می گذارد و غذاهای آماده را بر سر و روی نوکران و پیشخدمتان خانه اش فرو می ریزد اما در همان حال نشان می دهد اهل معامله است. از این رو دعوت عروسی خواهر نوعروس حیرت زده خود را بهانه می کند و شرط می گذارد؛ درصورتی به عروسی خواهند رفت که هرچه او بگوید، زن هم قبول و هم اطاعت کند. جریان رام کردن این زن سرکش در یک شرط بندی با دو داماد دیگر پایان می پذیرد. شرط بندی از این قرار بود که هر یک از دامادها باید زن شان را از اتاق ها و سالن های دیگر به سوی خود بخوانند. برنده آن دامادی خواهد بود که همسرش این فرمان را اطاعت کند. حیرت همگان هنگامی به اوج می رسد که تنها همان زن سرکش قبلی اطاعت می کند. داستان سرانجام با عشق و محبت زن و شوهر به یکدیگر پایان می یابد. این نوع از تحول استحاله یی است دوست داشتنی و خشونت در آن آزمونی صرفاً نمایشی و غیرمستقیم است چرا که در پس آن عشق متقابلی نهفته است؛ عشقی که هیچ یک از این دو نمی خواهند برای بیانش اولین باشند، عشقی که خشونت مذکور را قابل پذیرش می کند و لطیف می نمایاند. نکته مهم در جریان این رویدادها، آن است که طرفین ماجرا از محدوده آزاد استقلال فردی بهره مند هستند بنابراین سیر آنها از جدال و ستیز به حدت و دوستی نه تنها انسانی نیست، بلکه جریانی از حرکت را به سوی وحدتی پایدار نشان می دهد.
با این حال تمامی روندهای استحاله به سوی یگانگی با این پایان خوش تمام نمی شود. در این استحاله از ستیز به یگانگی، دو ویژگی وجود دارد؛ اول همانی است که متذکر شدیم یعنی آن نیروی اصلی که نقش بازی می کند، عشق و محبت است نه زور و سرکوب، دوم آنکه هدف اصلی اطاعت و تهی شدن اراده این دختر سرکش نیست بلکه برعکس پرکردن وی از ظرفیت حضوری متناسب میان فرهنگ ارتباطی و ظرفیت عاطفی طرفین است. میدانی که این دو را در مقابل هم قرار می دهد عرصه یی است که نوعی تحول متقابل در فردیت هر یک نهفته است. یکی از تهاجم رها می شود و دیگری از ولنگاری و شلختگی، چرا که سایه نوعی عشق همراه با فردیت های مستقل بر بالایش پرواز می کند.
مواردی تراژیک نیز وجود دارند که آنچه نتیجه این جریان استحاله است عشق نیست بلکه کینه است. نمونه مهم آن را بونوئل در فیلم «تریستانا»ی خود نشان می دهد. دختری زیبا و روستایی به شهر می آید و در خانه مالک فئودال همان روستای خود به کار مشغول می شود. پیرمرد فئودال که ظاهراً خود را از پشتیبانان اخلاق نشان می دهد، تمایل به تصاحب دختر را در سر دارد. اما دخترک با نقاشی هنرمند آشنا شده و به او تمایل دارد. پیرمرد درمی یابد و با توطئه یی نقاش را درگیر با پلیس می کند. دختر به ناچار تن به ازدواج با پیرمرد می دهد. اما چنین تن دادنی مشابه مورد قبلی نیست. در اینجا تن دادن جریانی یکسویه است. یکی می خواهد بر دیگری تسلط پیدا کند، به همین دلیل تن در دادن دخترک با ظهور کینه یی سخت در دل او همراه می شود. زمانی چند که می گذرد، پیرمرد دخترک را به عقد خود درمی آورد. با گذر زمان پیرمرد ناتوان تر از پیش می شود و نمی تواند تمایلات زنی جوان را که زخمی از کین است، برآورده کند. طبیعی است روابط آن دو را معکوس می کند. اکنون پیرمرد است که بیشتر به زن وابسته می شود این در حالی است که در درون این دختر جریانی معکوس در حال شکل گیری است، به طوری که عواطف و رفتارهای ساده و شیرین اولیه او به اخم و کینه یی که مدام خود را جوان می کند و التهابی به شدت مهاجم بدل می شود. جریان مذکور به ویژه به دلیل حادثه یی جدید تشدید می شود. زن پایش را از دست می دهد و باز هم کینه های کهنه چرکین تر می شوند. اکنون این پیرمرد است که چون یک خدمتکار در کنار او قرار می گیرد. سرانجام در آخرین سکانس فیلم در شبی زمستانی درحالی که پیرمرد سرماخورده، به تخت افتاده و بوران و برف در بیرون غوغا می کند، زن وارد اتاق می شود. نگاهی انباشته از کین به او می اندازد، رو برمی گرداند و پنجره ها را یک یک می گشاید تا پیرمرد به تیغ کینه و زندگی از دست رفته او بمیرد.
بونوئل نشان می دهد کینه ها تحت تاثیر زمان فراموش نمی شوند. تنها منتظر فرصت مناسب می مانند تا آشکار شوند. آنگاه که فرصت به دست آمد، تیغ زهرآلود خود را فرو می برند. در این شرایط کینه ساز نمی تواند از دست کینه ورز خلاص شود. کینه ساز نمی تواند درک کند که کینه از همان آغازین لحظه ظهور خود چون شمشیر «داموکلس» بر بالای سرش حضور داشته است. قدرت آنگاه که از قلمرو نقد خود می گریزد، تنها می تواند به صورت فرامین اجرایی ظاهر شود؛ فرامینی که تحقیرکننده اند و نوعی تمایل به گریز همراه با تحقیرشدگی را در فرمان گیر ایجاد می کنند. هرچه این فرامین ارزش های حضور فرمان گیر را تخریب کنند، کین بیشتری در او ایجاد می کنند. دو ابزار مهم این نوع از قدرت های گریزنده از نقد، یکی قانون (در شکل دیگرش سنت ها) و دیگری ترس است. هرچه فرامین اجرایی بیشتر شوند، به ناچار، محدوده تحرک فرمان گیران تنگ تر می شود. و فرمان ده اجازه گریز به اطرافیان فرمان گیر خود نمی دهد. در این حال سنجش قدرت نسبت به فرمان گیرانش نه تنها از طریق آشکار شدن حقیقت بلکه تنها از طریق روند اطاعت محک زده می شود. چنین اطاعتی محصول روابطی یکسویه، تحکمی و نابرابر است، بنابراین موجب بروز مقاومت در فرمان گیران می شود. اگر این مقاومت نتواند در عرصه عمل بروز کند، آنگاه در خطرناک ترین شکل خود یعنی کینه ظهور می کند. به همین دلیل است که می گویند؛ هر مقدار چنین اطاعتی بیشتر تحمیل شود میدان برای ظهور کینه ها نیز مستعدتر می شود.
پرسشی که بونوئل در پایان فیلم در برابر ما قرار می دهد، بسیار مهم است. چگونه دخترکی در آغاز خندان، معصوم و ساده، سرانجام در پایان فیلم به کینه ورزی عبوس و هوشمند بدل می شود، او این هوش را در کدام مکتب می آموزد، و چه روندی منجر به بروز آگاهی برای ارضای عملی این کینه می شود، این هوش در مکتب کینه به دست می آید یا عدالت؟ در عدالت میدانی دو سویه از منابع و توانایی ها براساس نقد و تحرک اندیشه پدید می آید، کینه اما محصول بسط نامتوازن قدرت و در نتیجه هجومی نابگاه از سویی به سوی دیگر است. هرچه در جریان این توزیع نامتوازن سرکوب بیشتری پدید آید، کینه بیشتر و در نتیجه هجوم نیز غیرقابل پیش بینی تر می شود. هرچه از بروز واکنش ها با نیروی سرکوب بیشتری جلوگیری شود، هجوم همراه با کینه ها نیز نیرومندتر و باز هم غیرقابل پیش بینی تر می شود. این به آن معنی است که کینه هرچه به زمان ظهور خود نزدیک تر و زودتر ارضا شود، کورتر عمل می کند، اما هرچه زمان بیشتری بگذرد، با آگاهی و شناخت می آمیزد. چنین شناختی مستقیماً در رفتارهای کینه ورز اثرگذار می شود. در نگاهی دیگر بونوئل نشان می دهد برای کینه ساز شانس کمی برای گریز از کینه ورز وجود دارد. او حتی اگر میدان رفتاری خود را تغییر دهد و قلمرو رفتاری خود را با محبت بیامیزد باز هم گریزی از کینه نخواهد داشت. کینه آستانه یی از اثر می آفریند که دست کینه ساز با هر وسیله یی به آن نمی رسد. در چنین شرایطی جایی برای بخشش وجود ندارد. در نگاهی دیگر یکی از ویژگی های کینه آن است که می تواند مدام خود را بپوشاند. برای مثال یکی از مهم ترین حجاب های کینه، تملق است و دیگری طمع، بهتر بگوییم طمع آفرینی در کینه ساز. آگاهی از این نکات است که راه گریز را برای کینه ساز مسدود می کند. او یا باید تسلیم شود یا مدام بر قدرت سرکوب خود بیفزاید.
قدرت آنگاه که از دست قدرتمند می گریزد، فرد قدرتمند را وادار به گریستن می کند. به راستی این گریستن از سر چیست؟ از قدرتی که از دست رفت یا از هراس ظهور کینه یی که هر لحظه ممکن است سر باز کند و چرکابه های خود را به بیرون زند. ویژگی ترس آن است که همواره آستانه یی دارد، کینه اما چنین نیست، مدام افزایش پیدا می کند و فراموشی را در آن راه نیست. از سویی دیگر، بی عدالتی پیش از آنکه قدرت آفرین باشد، نشان از سقوط دارد. به همین دلیل، قدرت ناتوان از اعمال درست عدالت ناچار می شود به زور بیشتری تکیه کند. تکیه گاهی که مدام ناپایدارتر می شود. چرا که منابع مورد نیاز را کم و توزیع را قطبی تر می سازد. بی دلیل نیست که استمرار روند بی عدالتی منجر به استحاله روابط معنوی به مادی می شود. در این حالت است که هر ترکی در قدرت به جهشی در سوی دیگر تبدیل می شود و میدان برای فروریزی ترس از یک سو و ظهور ترس در سوی دیگر آماده می شود. کینه ها نیز متناسب با این رویدادها مانند دمل سر باز می کنند، شروع به ریزش چرکابه های خود می کنند، چون نیش مرگبار رطیلی در شبی با لحظه های کابوسی که قدرت اسیر آن می شود. کابوسی که او را وا می دارد، در میدانی تنگ تر انرژی بیشتری به کار گیرد. این میدان های تنگ را پولانسکی کارگردان بزرگ معاصر نشان داده است.
رومن پولانسکی در یکی از فیلم های خود که می توان نامش را مرگ و دوشیزگی ترجمه کرد، در جریان تغییر سیاسی قدرت در کشوری مثالی در امریکای جنوبی، شکنجه گر حکومت قبلی را مقابل شکنجه دیده اش قرار می دهد. دیدار ناگهانی است و تصادفی. آن هم در منزل شکنجه دیده. دیدار آنچنان است که کینه ها به سرعت سر باز می کنند. چون نیشتری که بر دملی زده می شود، تمامی چرک های قبلی شروع به ریزش می کنند. شوهر که خود یک حقوقدان است و مشاور حکومت دموکرات جدید، آن هم برای سامان بخشی ساختار قدرت، در آغاز چنین کشاکشی مقاومت می کند و می خواهد زن را از کار خود باز دارد. اما نمی تواند در مقام هجوم کینه سر باز کرده، تاب آورد. این است که به تدریج نقش یک وکیل را بازی می کند. او که مدام اصول انسانی را مقابل کینه سر باز کرده زن شکنجه دیده خود قرار می دهد، و می خواهد به شکلی این شکنجه گر قبلی را از زیر بار هجوم کینه زن خود بیرون کشد، سرانجام آنجا که شکنجه گر شروع به اعتراف می کند، به یکباره فرو می ریزد، درست در لحظه یی که زن شکنجه دیده از کینه تهی می شود، او پر می شود.
فضا فضای اقرار است. با این تفاوت که در حالت اول این زن بود که باید از طریق شکنجه شکسته می شد و اقرار می کرد. در حالی که در حالت جدید این شکنجه گر است که باید خود را تهی کند. آنچه از این پر و خالی کردن ها باقی می ماند دو بازمانده فروریخته است. به راستی آن قدرتی که در پس این دو بازمانده ناتوان چنین تراژدی را پدید می آورد، کیست؟ چگونه می تواند دو شکست خورده پدید آورد؟ درآغاز آنگاه که شکنجه های زن در زندان آغاز می شود، این شکنجه دیده است که شروع به گریز می کند. گریزی که به فروپاشی اخلاق در شکنجه گر فرجام می یابد. چرا اخلاق مورد هجوم قرار می گیرد؟ شاید علت آن باشد که قدرت سیاسی آنقدر عریان است که غریزه قدرت را چون نیروی برق در تمامی ذهن شکنجه گر پخش می کند. هرچه شکنجه ها سخت تر می شوند، تقدس بدن زن به مجموعه یی جرم حیاتی و فیزیکی تبدیل می شود. توگویی بدن مقابل فاقد روح می شود. مثل آنکه با یک مجسمه ورمی روی و می توانی با آن هرکاری که می خواهی بکنی. به همان اندازه که شکنجه گر از اخلاق تهی می شود، نوعی تخلیه روح انسانی از بدن شکنجه دیده در ذهن شکنجه گر نقش می بندد. هرچه فریادهای شکنجه دیده بیشتر می شود، به سبعیت حاصل از این حرکت، فروپاشی همه جانبه معنوی- اخلاقی نیز افزوده می شود. جریان این سبعیت چون ماده مخدری تمامی احساس های اخلاقی شکنجه گر را کرخ می کند. هرچه اخلاق کرخ تر شود بدن مقابل مقاومت انسانی خود را از دست می دهد و غریزه ها وارد میدان می شوند، تا جایی که رهایی از درد در شکنجه دیده به رهایی غریزه و فروپاشی اخلاق در شکنجه گر فرجام می یابد. در چنین حالی است که در شکنجه گر غریزه جنسی، آن هم در بدوی ترین شکل خود بیدار می شود. نوعی جریان استحاله اخلاقی که تا سرحد انجام عملی فیزیکی با هر ابزاری پیش می رود. بی دلیل نیست که قدرت سیاسی هرچه عریان تر شود، اخلاق بی ارزش تر می شود. در این حال تنها غرایز اند که می توانند فعال شوند. در مقابل، اخلاق یعنی همان نیروی بازدارنده درونی افعال بی اثر می شود. بی دلیل نیست که شکنجه را چون هم خوابگی در اتاق های بسته انجام می دهند. یا به مانند محققی که محرمانه با وسایل آزمایش خود کار می کند، شکنجه دیده هم تبدیل به وسیله آزمایش می شود. آزمایشی با دو جریان آشکارساز یکی در شکنجه گر و دیگری در شکنجه دیده، در یکی کینه فزونی می گیرد و در دیگری اخلاق فرو می ریزد. یکی پر می شود و دیگری خالی، یکی درگیر با جریانی از فروپاشی اخلاق می شود و دیگری خود را درگیر با کینه یی فشرده می بیند. یکی می خواهد گذشته را آشکار سازد و دیگری در پی آینده و فرصت است. با این حال جریان این فروپاشی اخلاقی دائمی نیست. مثل اورگاسم جنسی پدید می آید و محو می شود. به هرحال این نوع از اورگاسم ضدانسانی به مانند دیگر اورگاسم ها به ظهور حس گناه فرجام می یابد. تنها کافیست نیروی غریزه پدیدآمده برای لحظه یی ضعیف شود (این صحنه معمولاً در تنهایی پدیدار می شود). جریان بیدار شدن وجدان اخلاقی به صورت بی خوابی، التهاب و حس گناه، شکنجه گر را آزار می دهد. بی دلیل نیست اگر شکنجه دهندگان در جدال میان پهنه مطلق و هستی شناسانه اخلاق درونی خود با اعمال شکنجه و فروپاشی ارزش های حاصل از این اورگانیسم های انسانی به الکل و مواد مخدر پناه می برند. آنها نمی توانند به سهولت از نیروی وجدان یعنی همان نیروی حاصل از مطلق بودن مفاهیم ارزشی- اخلاقی درون شان رها شوند. به هر تقدیر در این شرایط آنکه فیزیکی شکنجه می کند خود اسیر فشار نیروی اخلاق درونی اش می شود و آنکه درگیر کینه می شود با خطر بزرگ تری روبه رو می شود و آن فروپاشی اخلاق در جریان ارضای کینه اش است. کم کسانی توانسته اند از این دام های این فروپاشی ها بگریزند.
در آخرین سکانس همین فیلم با سالن کنسرتی روبه رو می شوید. شکنجه گر با فرزندان و زنش در یک سو و شکنجه دیده با شوهرش در سوی دیگر، در چشمان هر دو نوعی حسرت همراه با غم نهفته است. هر دو آزمون گذار از مرحله آخرین را از سرگذرانده اند، زن کینه اش را رانده است و تهی شده است و مرد شکنجه گر به اعتراف آمده است. زن نمی داند میان میل به زیستن لذت بخش با شویش آنگاه که به بستر برای هماغوشی می روند، چه کند و مرد شکنجه گر آنگاه که دست محبت خود را بر فرزندش می کشد و به زن نگاه می کند، نمی تواند از بار سنگین فروپاشی ارزش های اخلاقی اش در گذشته بگریزد؛ نوعی فشار درونی که آنها باید تا انتهای عمر خود آن را تحمل کنند. تو گویی دوالپایی بر دوش شان نشسته و حاضر نیست آنها را رها کند. این همان سایه قدرتی است که هر دو را بلعیده است. اثر این قدرت را در فشار آرشه روی ویولنسل از همان آغازین کنسرت می توانید حس کنید. فشار و مقاومت برای گریز از طریق ضجه های همین ویولنسل انتقال پیدا می کند.
با تمام این گفته ها هنوز به خطرناک ترین شکل اثرگذاری هیچ انگارانه قدرت سیاسی نپرداخته ایم. در این شکل قدرت با چرکین کردن مفاهیم مطلق و هستی شناسانه اخلاق درون آدمی و تبدیل آنها به سلسله یی اعمال تکراری در جریان زیستن، روندی از انقطاع ارزش اخلاقی از اعمال فرد به وجود می آورد. در این حال خدای درون به کناری گذاشته می شود تا خدای بیرون جانشین آن شود. به این ترتیب جایگاه های دوگانه ارزش های اخلاقی معکوس می شوند؛ آنچه از مفاهیم اخلاقی که درون آدمی مطلق اند فرومی ریزند و نسبی می شوند. به این ترتیب فرد وجدان خود را از دست می دهد. در مقابل، قدرت بیرونی هر فعلی را که بخواهد به صورت ارزش مطلق در می آورد و آدمیان را از طریق همین اخلاق در عمل به ظاهر مطلق (که در درون خودش نسبی است) محک می زند. اگر شکنجه گر قبلی بعد از هر شکنجه یی با معضل نیروی درونی مطلق اخلاقی خود روبه رو می شود و ناچار است با مشروب و مواد خواب آور از کابوس های حاصل از نیروی درونی خود بگریزد، فردی که درونش از اثر رابطه ارزش های اخلاقی با هستی تهی شده، نه تنها فعل شکنجه خود را کابوس زا نمی بیند بلکه با اتصال امر قدسی به افعال خود، کاملاً در میدانی از اجرای بی رحمانه ترین اقسام شکنجه قرار می گیرد.
اینکه می گویند می توانی در جنگ برای دفاع از میهنت دشمن را بکشی اما هیچ گاه حق نداری در درونت کسی را بکشی، به همین دلیل است چرا که اگر در درونت بکشی، آنگاه تکه تکه می کنی بدون آنکه وجدانی در کار آید. در اینجا دیگر شکنجه وسیله یی برای آشکارسازی اطلاعات نیست، بلکه جریانی محبت آمیز برای رهایی فرد شکنجه دیده از جهنمی است که رو به آن دارد. به همین دلیل نوعی هدف معنوی برای انجام فعلی غیرانسانی موجب از هم فروپاشیدن اخلاق می شود. باید توجه داشت در زندگی به دلیل تقابل اخلاق با قلمرو اجرایی و عقلی، همین اخلاق از طریق فشار عقول جزم شده، گرایش به نسبیت پیدا می کند. علت آن است که ما در عمل باید به عقل خود به صورت مطلق نگاه کنیم. در غیر این صورت خطرات بسیار ما را احاطه خواهند کرد. برای نمونه ناچاریم در عمل و زندگی عملی خود به جاذبه زمین به صورت مطلق نگاه کنیم، هرگونه شک در قلمرو عمل نسبت به این عقل ممکن است ما را وادارد پایمان را از بالای یک آسمانخراش به بیرون پنجره گذاشته و با مرگ روبه رو شویم. اما همین عقل در قلمرو نقد درونی باید نسبی شود. برعکس عقل، اخلاق ناچار است در قلمرو درون به هستی پیوند خورده و از طریق ارزش های مطلق، خود را صیانت بخشد. می دانیم این آرزو ها هستند که موجب ظهور ارزش های اخلاقی می شوند بنابراین آرزوهای هستی شناسانه موجب ظهور مطلقیت در ارزش های اخلاقی می شوند. اینکه می گویند روح آدمی ماهیتاً پاک است به دلیل همین ارتباط مفاهیم اخلاقی با قلمرو هستی است. نوعی حریم که خروج از آن به گذاری فرجام می یابد که آن را فرآیندهای فروپاشی ایمان درونی می نامیم. اما گریز از قلمرو مفاهیم هستی شناسانه اخلاقی و تبدیل این قلمرو به میدانی که از آن عقل بیرونی است، فعل را جانشین این مفاهیم می کند. نزد چنین آدمیانی معیار هویت معنوی فرد همان وارستگی ظاهری اش است که در اجرای افعال خاصی خلاصه می شود؛ افعالی که صبغه یی آیینی و تشریعی دارند. برای مثال می گویند کسی که نماز می خواند دروغ نمی گوید، شهوتران نیست و مال مردم را نمی خورد. در حالی که فعل نماز به قول مولانا می تواند به جای آشکارسازی معنوی به پوششی ریاورزانه بدل شود. چنین روندی را نوعی انجماد امر معنوی تعریف می کنیم. اگر فعلی بیرونی که ذاتاً عقلی است بخواهد خود را جانشین مفهوم هستی شناسانه اخلاق درونی کند، آنگاه به سرعت ارزش دوگانه پیدا می کند. در جایی خود را قدسی نشان می دهد و تبدیل به عامل سرکوب می شود. در حالی که در جایی دیگر اصولاً معنوی تلقی نمی شود. چنین افعالی با سرعت حیرت انگیز معنویت خود را از طریق نوعی روند قدسیت زدایی از دست می دهند.
با فروپاشی رابطه اخلاق با هستی شناسی درونی و تبدیل آن به مراسمی اجرایی در بیرون فرد، خدای درونی به قدرت سیاسی بیرونی تبدیل می شود. به این ترتیب بهشت آسمانی به بهشت زمینی تبدیل می شود. یکی از نمونه های تمام عیار این نوع از استحاله را می توانید در آلمان نازی ملاحظه کنید. در فیلم «پسری با پیژاما راه راه» پدر شکنجه گر نازی در موقعیتی قرار می گیرد که فرزندش تصادفاً به اتاق گاز رفته است، آن هم همراه با بسیاری یهودی دیگر. او متوجه می شود اما دیر شده است. پسر در اتاق گاز است و او دیگر نمی تواند کاری بکند. در چنین لحظه یی او کاملاً منجمد می شود. نه می تواند حرکتی کند و نه اشکی بر چشمانش می نشیند. به عکس او مادر این فرزند یعنی زن همین شکنجه گر آنچنان فریاد می زند که تمامی فضای سکوت مذکور را می شکند. سکوت پدر در این لحظه نشانگر ظهور نوعی آگاهی در اوست؛ آگاهی نسبت به اخلاقی که اکنون مقابل چشمانش به یکباره ظاهر شده است. او جز تسلیم چاره یی دیگر ندارد.
آنچه یک قدرت اجتماعی را از درون خود فاسد می کند، اتکای یکسویه اش به قدرت سیاسی است. چنین قدرتی میدانی تحقیرکننده می آفریند و روابط انسانی را از اخلاق تهی می سازد.
اگر عناصر اصلی بازدارنده آدمی از سفاکی و شهوت قدرت را «عقل و اخلاق» بدانیم، تنها در وضعیت استبداد و دیکتاتوری است که با کاربرد واژگون اخلاق و عقل، این دو نیروی بازدارنده بی اثر می شوند چرا که این دو وضعیت، شرایط و جاذبه لازم را برای کاربردهای معکوس عقل و اخلاق فراهم می آورند. در این شرایط سبعیت آنگاه پدید می آید که افعال مذکور نیروی بازدارنده ارزش درونی خود را از دست می دهند، پس لازم است میدان های اصلی و مهم کاربردی عقل و اخلاق را مورد بررسی قرار دهیم. در اینجا این نکته را هم باید متذکر شویم که آنچه آن را نیروی وجدان می نماییم چیزی جز همان فشار مفاهیم مطلق و هستی شناسانه اخلاقی درون آدمی نیست. در این مورد بعداً بحث خواهیم کرد.
منبع: / روزنامه / اعتماد ۱۳۸۸/۰۶/۱۰
نویسنده : محسن قانع بصیری
نظر شما