موضوع : پژوهش | مقاله

یادداشت های رویا


این نوشته ترجمه بخشی از کتاب «یادداشت های رویا»(2009) نوشته تئودور آدورنو فیلسوف برجسته مکتب فرانکفورت و اندیشه انتقادی است که به زودی توسط انتشارات رخداد نو منتشر خواهد شد.


فرانکفورت، ژانویه 1934
در رویای خود داشتم همراه جی با یک اتوبوس بزرگ خیلی راحت از پونتًرسینا به سمت اینگًیدن پایین سفر می کردم. اتوبوس کاملاً پر بود و هیچ جای خالی برای آدم هایی که نمی شناختم وجود نداشت. خانم جی یک طراح دنیادیده و یک استاد پیر درغرشتهف صنعت و همسرش در بین آنها بودند. هرچند اتوبوس در امتداد جاده اینگًیدن حرکت نمی کرد، اما رفت به سمت جایی نزدیک شهر زادگاهم؛ بین کونیگستاین و کرانبراگ1. در یک پیچ بزرگ اتوبوس بیش از حد به سمت راست جاده رفت و یکی از چرخ های جلویش روی یک گودال موقتاً متوقف شد که به نظرم آمدغتوقفف خیلی طولانی بود. «من این اتفاق را قبلاً دیده ام.» طراح دنیا دیده این را به لحن کسـی گفت که می دانست دارد درباره چـه چـیزی حـرف می زند. «اتوبوس همین طور کمی به حرکتش ادامه خواهد داد و بعد وارونه خواهد شد و همه ما خواهیم مرد.» در همان لحظه اتوبوس از سمت راست جاده پرید به آن طرف. ناگهان به هوش آمدم و خودم را ایستاده، در مقابل جی دیدم؛ هر دو ما صدمه یی ندیده بودیم. من فهمیدم هنگامی که می گفتم «من خیلی دوست دارم با تو زنده باشم» داشتم گریه می کردم. فقط آن موقع بود که متوجه شدم بدنم کاملاً داغون شده. در لحظه مرگ من بیدار شدم.

آکسفورد، 9 ژوئن 1936
رویا؛ آگاتا2 بر من ظاهر شد و با صدای غمگینی گفت؛ «فرزندم، من همیشه قبلاً به تو می گفتم ما همدیگر را دوباره بعد از مرگ ملاقات خواهیم کرد. امروز من فقط می توانم به تو بگویم نمی دانم.»

آکسفورد، 10 مارس 1937
خودم را در پاریس بدون هیچ پولی پیدا کردم ولی دوست داشتم یک غ... ف فوق العاده شیک را ببینم، غ... فمًیسًن دًرîوٍت (در واقعیت هتل دًرîوٍت مشهورترین بنگاه حراج برای اشیای عتیقه بود). من از فریدل خواستم مقداری پول به من قرض بدهد؛ 200 فرانک. در نهایت تعجب او به من آن پول را داد، غوف گفت؛ «به هر حال من فقط این پول را به تو می دهم چون غذای هتل دًرîوٍت خیلی استثناییه.» در واقع بدون اینکه حتی یک نگاه به دختری بیندازم، در بار هتل استیک گوشت گاو خوردم که من را به قدری خوشحال کرد که همه چیز را فراموش کردم. استیک با سس سفید سرو شد.
در رویایی دیگر اوایل همان شب آگاتا را دیدم. او گفت؛ «فرزندم، تو نباید همراه من رنج بکشی اما اگر من دو تا دره واقعی داشتم، همه آنها را با موسیقی شوبرت عوض می کردم.»

لندن، 1937
(در حالی که داشت روی کتاب در جست وجوی واگنر کار می کرد)
رویای من یک عنوان داشت؛ «آخرین ماجراجویی سیگفرید» یا «آخرین مرگ سیگفرید». آن حادثه روی یک سن اتفاق افتاد که تنها یک منظره را ترسیم نمی کرد بلکه واقعاً یک منظره بود؛ صخره های کوچک و تعداد زیادی گل و گیاه، غکهف تا حدودی شبیه صخره ها و گل و گیاه های در غرویف کوه هایی بودند که به مرغزارهای آلپ می رسیدند. سیگفرید از وسط این منظره نمایشی داشت به طرف عقب گام برمی داشت. کسی او را همراهی می کرد، به خاطر نمی آورم چه کسی بود. او لباسی به تن داشت که نصفش اساطیری بود غوف نصفش مدرن، کمی شبیه لباس های تمرین غنمایشف بود. سرانجام او حریفش را پیدا کرد، شخصی با لباس سوارکاری کت و شلوار کتان سبز خاکستری و پوتین های قهوه یی سوارکاری. او شروع کرد با او مبارزه کردن، اما معلوم بود مبارزه آنها تماماً برای سرگرمی بود. این مبارزه بیشتر کشتی او با حریفش بـود که از قـبل روی زمیـن بود و بـه نـظر می رسید خوشحال است از اینکه گذاشت این اتفاق بیفتد. سیگفرید به سرعت موفق شد او را به زور به پشت بیندازد تا زمانی که شانه هایش به زمین برخورد کردند و به او اعلام شد بازنده است یا اینکه او این را قبول کرد. با وجود این ناگهان سیگفرید خنجر کوچکش را از جیب ژاکتش درآورد، غاو خنجر را توی جیبشف روی یک سنجاق کوچک نگه می داشت، انگار آن چاقو یک خودنویس بود. او چاقو را از نزدیک به سینه حریفش پرتاب کرد، انگار محض شوخی غاین کار را کردف. حریفش با صدای بلند فریاد زد و معلوم شد آن صدای یک زن بود. زن به سرعت فرار کرد. او می گفت حالا باید تنهایی در خانه کوچکش بمیرد و این از همه چیز سخت تر بود. زن در داخل یک ساختمان ناپدید شد که شبیه ساختمان های محله هنرمندان دارمٍسٍتات بود. سیگفرید همراهش را با این دستور که اشیای قیمتی اش را تصاحب کند به دنبال آن زن فرستاد. بعد برونٍهیلد در پس زمینه به شکل مجسمه آزادی نیویورک ظاهر شد. صدایی شبیه صدای یک زن غرغرو به گوش می رسید. او فریاد می کشید، «من یک حلقه می خواهم، من یک حلقه قشنگ می خواهم فراموش نکن حلقه اش را بگیری» این طوری بود که سیگفرید حلقه نیبٍلانگ را گیر آورد.

نیویورک، نوامبر یا دسامبر 1938
در رویا دیدم به هولدرلین، هïولٍدًرٍلین گفته می شد چون او همیشه فلوتی را می زد که از چوب قدیمی غHolunder ف ساخته شده بود.

نیویورک، 30 دسامبر 1940

درست قبل از بیدار شدن، من شاهد صحنه یی بودم که با تصویری از شعر Don Juan aux enfers غدون خوان در دوزخ ف بودلر شرح داده می شد. احتمالاً این شعر برگرفته از تابلویی اثر دلاکرïویکس بود. هر چند به جای شب تیره و تار غشعر بودلرف روز روشن بود و غزمانف یک جشن عمومی امریکایی در کنار ساحل بود. در آنجا یک علامت بزرگ سفید وجود داشت - که به یک ایستگاه کشتی بخار تعلق داشت- که روی آن یک نوشته به رنگ قرمز تند بود؛ «آلابامت». قایق بادبانی دون خوان یک دودکش دراز باریک داشت- یک قایق باری («قایق باری سًرًنید»). 3 بر خلاف شعر بودلر قهرمان ساکت نمی ایستد. با لباس اسپانیایی اش- به رنگ بنفش و سیاه- یکریز بلندبلند مثل یک فروشنده حرف می زند. تصور من این بود؛ یک هنرپیشه بیکار. اما حرف ها و حرکات پرشور و حرارتش راضی اش نمی کرد، او شروع کرد با بی رحمی شارن را کتک زدن- شخصیتی که نامعلوم باقی ماند- بعد اعلام کرد او غشارنف یک امریکایی بود و اینکه او را تحمل نمی کرد. او به خودش اجازه نمی داد در یک جعبه خفه شود. این حرف با موجی از تشویق روبه رو شد، انگار که او یک قهرمان بود. بعد از جلوی تماشاچی ها که از او دور نگه داشته می شدند، رد شد. من به خودم لرزیدم و کل صحنه را مسخره تصور کردم، اما نگرانی اصلی من این بود که جمعیت از ما متنفر شدند. وقتی که او به جایی آمد که ما بودیم، ای از اجرای هنرمندانه اش تعریف کرد. جوابش را فراموش کردم، اما لحنش هر جوری بود به غیر از یک لحن دوستانه. بعد از آن ما شروع کردیم به سوال کردن درباره سرنوشت شخصیت های غداستانف کارمن در جهان بعدی. «آیا مایکلا اوضاعش خوب است؟» دون خوان با عصبانیت جواب داد، افتضاح است. من اصرار داشتم «اما مطمئناً کارمن حالش خوب است.» او گفت «نه» اما به نظرم رسید عصبانیتش از بین رفت. در آن لحظه، قایق های رودخانه هودسون سوت زدند که ساعت هشت صبح است و من از خواب بیدار شدم.

نیویورک، 8 فوریه 1941
من در کشتی بودم که دزد های دریایی سوار آن شده بودند. آنها از اطراف کشتی، خودشان را به زحمت بالا می کشیدند، حتی چند تا زن هم در بین شان بودند. اما آرزوی من که آنها باید از پا دربیایند برآورده شد. در هر صورت در صحنه بعدی سرنوشت آنها رقم خـورد. همه آنها باید می مردند؛ باید کشته می شدند و بدن هایشان به بیرون کشتی انداخته می شد. من مخالفت کردم، اما نه از روی احساسات انسان دوستانه. من به داخل جایی رفتم که دزدهای دریایی آنجا نگه داشته می شدند- سالن بار سقف کوتاه یک کشتی بخار با اندازه متوسط. دزدهای دریایی همه در یک سکوت ماقبل تاریخی نشسته بودند. مردها که به سختی غل و زنجیر شده بودند، لباس قدیمی تن شان بود. تپانچه های پر جلوی رویشان قرار داشت. تازه عروس ها حدود پنج تایی بودند، که لباس های مدرن تن شان بود. دو تایشان را به خوبی به یاد دارم. یکی آلمانی بود. او دقیقاً با تصور من از یک دختر غ... ف جور بود- پیراهن قرمز، موهای بلوند دکلره کرده مثل دخترهای فروشنده پشتغمیزف بار. نسبتاً تپل مپل، ولی خیلی جذاب؛ نیمرخش، چهره اش را کمی شبیه گوسفند کرد. دختر دومی یک دورگه سیاه سفید جوان جذابی بود، یک پیراهن پشمی بافتنی قهوه یی کاملاً ساده تنش بود، او از نوع زن هایی بود که آدم در هارلٍم4 می بیند...

لس آنجلس، 22 مه 1941
مادرم آگاتا و من، داشتیم در مسیر بالای تپه ماسه سنگی مایل به قرمزی که به نظرم ته مایه یی آشنا از آمورباخ داشت قدم می زدیم. اما ما در کرانه غربی امریکا بودیم. از سمت چپ، خیلی پایین تر از اقیانوس آرام قرار داشت. در یک آن به نظر رسید راه پرشیب تر شد یا کم کم به طور کل محو شد. من شروع کردم به گشتن دنبال یک مسیر بهتر از سمت راست، از وسط صخره ها و بوته ها. چند قدم بعد به یک فلات بزرگ رسیدم. فکر کردم حالا مسیر را پیدا کرده بودم. اما زود متوجه شدم گیاهان از همه طرف پرتگاه های سرگیجه آور را پوشاندند و هیچ راهی برای رسیدن به دشت که در امتداد خط ساحلی بود، وجود نداشت و من به اشتباه فکر کرده بودم آن باید بخشی از فلات بزرگ باشد. آنجا، به طور وحشتناکی در فاصله های منظم، دسته هایی از آدم ها را با غوسایل وف تجهیزات دیدم، شاید نقشه بردار غبودندف. من به دنبال مسیری بودم که به همان مسیر اول برمی گشت و آن را هم پیدا کردم. وقتی دوباره به مادرم و آگاتا رسیدم زوج سیاهپوست خندانی در سر راهشان قرار گرفتند؛ مرد شلوار چهارخانه یی با خطوط سیاه، غوف زن لباس خاکستری ورزشی به تن داشت. ما به قدم زدن ادامه دادیم. به سرعت یک بچه سیاه را دیدیم. من گفتم، «ما باید نزدیک یک منطقه مسکونی باشیم.» تعدادی کلبه یا شًکفٍت وجود داشت که از شن ساخته شده بودند یا در دل دامنه تپه کنده شده بودند. جاده از وسط یکی از آن شکفت ها می گذشت. ما از میان آن جاده رفتیم و شرافتمندانه در حالی که غرق در شادی بودیم، در مقابل کاخ بامٍبًرگ- شًناتًرلïخ5- در میلٍتًنٍبًرٍگ ایستادیم.

لس آنجلس، 20 نوامبر 1941
در اولین شبم در لس آنجلس، در رویا دیدم که قرار گذاشته بودم تا دختری دختر را در یک کافه- در پاریس؟- ملاقات کنم. او من را منتظر گذاشت. دست آخر، از یک باجه تلفن با من تماس گرفته شد. توی تلفن فریاد زدم «بالاخره داری میای؟» فریادم یکجورایی با حالت صمیمیت هم بود. صدایی را از راه دور شنیدم که جواب داد؛ «من پروفسور مک آیور هستم.» او خواست به من مطلب مهمی را درباره درس های موسسه بگوید. همین طور مطلبی درباره یک «سوء تفاهم» گفت. او به صحبتش ادامه داد، اما من نفهمیدم چه گفت؛ قسمتی اش به این خاطر بود که من هنوز داشتم به آن دختر فکر می کردم و قسمتی اش به خاطر صدایش بود که خیلی خفه بود.

لس آنجلس، ژانویه 1942
در اïونترمًین کواًی در فرانکفورت، من گرفتار رژه یک ارتش عربی شدم. من از علی شاه فیضل خواستم من را بپذیرد و او موافقت کرد. وارد خانه زیبایی شدم. بعد از چند اتفاق نامعلوم به تالار دیگری راهنمایی شدم. به رئیس جمهور روزولت رسیدم که در آنجا دفتر شخصی کوچکی داشت. او خیلی گرم پذیرای من شد. هرچند، درست به شیوه یی که یک نفر با بچه ها حرف می زند، به من گفت مجبور نیستم تمام وقت حواسم را جمع کنم، اما می توانستم مشغول به کاری شوم و یک کتاب بخوانم. همه نوع آدمی می آمدند تا روزولت را ملاقات کنند بدون اینکه آنها توجه من را به خودشان جلب کنند. دست آخر، یک مرد قدبلند برنزه آمد که روزولت او را به من معرفی کرد. او نودسًن6 بود. رئیس جمهور گفت چند مسائل نظامی هست که باید درباره آنها صحبت کند و مجبور است از من بخواهد تا اتاق را ترک کنم. اما من به طور حتم باید بیایم تا دوباره او را ملاقات کنم. او اسم، آدرس و شماره تلفنش را روی یک تکه کاغذ که قبلاً روی آن نوشته شده بود، نوشت. آسانسور من را به طبقه همکف و در خروجی برنگرداند، اما رفت به زیرزمین. آنجا خودم را در خطر بزرگی دیدم. اگر در راهروی آسانسور می ماندم، به سرعت له و لورده می شدم. اگر سعی می کردم از فضای اطراف آسانسور بالا بروم- که به زحمت قدم می رسید- داخل سیم کابل ها و طناب ها گیر می افتادم. یکی به من گفت باید مقداری بالاتر بروم، خدا می داند کجا. من چیزی درباره کروکودیل ها گفتم، اما نصیحتش را پذیرفتم. کروکودیل ها از پیش داشتند نزدیک می شدند؛ سرهای آنها سر زن های فوق العاده زیبایی بود. یک کروکودیل با مهربانی با من صحبت کرد. به من گفت خورده شدن آزاردهنده نیست. کمک کرد متقاعدم کند که او از پیش، دوست داشتنی ترین چیزها را به من وعده می دهد.

چند شب بعد
من با مادرم رفتم تا به اجرای اپرای خوانندگان استادکار گوش دهم. تمام رویا طی اجرای اپرا اتفاق افتاد، اگرچه حوادث سایه وار روی سن هیچ ارتباطی با طرح داستان اپرای واگنر نداشت. تنها در یک آن به نظرم رسید پرده دوم را شناختم. ما مقابل یکی از لژهای بزرگ بالای سن نشسته بودیم. در پشت لژها عده زیادی آدم بودند که من متوجه شدم آنها اشراف زادگان فرانکفورتی هستند. آنها شروع کردند به تشکیل دادن یک صف عظیم که به یک مرد قدبلند خوش قیافه سینه سپر می رسید که فراک پوشیده بود و در میان صندلی های سالن، بغل صندلی های یکی از لژها ایستاده بود. من احساس کردم این وظیفه من بود که به صف ملحق شوم و با صدای بلند چند تا حرف توهین آمیز درشت بارش کنم. او فوراً از میان دشمنانش دست گذاشت روی من و فریاد زد اگر جرات دارم باید بروم پایین و با او رودررو شوم. من در جواب گفتم، ارزش ندارد تا با آدم دغل بازی مثل او مبارزه کنم، اما این حرف من به نظر خیلی قانع کننده نبود. اشراف زاده های فرانکفورتی به سرعت از لژها پایین آمدند و بر سرش ریختند. در این بین تماشاگرانی که لباس های خیره کننده یی به تن داشتند، شروع کردند به کج افتادن با من، با توافق مادرم، فکر کردم عاقلانه است تا لژ را برای مدتی ترک کنم. پرده دوم. هنگام ترک سالن با سایر مردم دیدم غکهف، با یک دختر ثروتمند بانفوذ رویارو شدم. او به من از مردی که فراک پوشیده بود، شکایت کرد. «اما مطمئناً شما او را می شناسید. او آقای ایکس مدیر بانک است.»

لس آنجلس، پایان مه 1942
در رویا دیدم که باید به صلیب کشیده شوم. مراسم صلیب کشیدن باید در بوکنهایمر وارت7 درست کنار دانشگاه برگزار می شد. در تمـام مـدت جـریان اعدام هیچ تـرسی نـداشتـم. بوکنهایم به روستایی در روز یکشنبه شباهت داشت، به طور مرگ آسایی خاموش بود، انگار که در زیر آینه بود. من بوکنهایم را در مسیر رفتن به محل اعدام از نزدیک دیدم. من پیش خودم تصور کردم نمود پدیده ها در آخرین روز غزندگی امف من را قادر می سازد مقداری دانش یقینی از جهان بعد جمع آوری کنم. هر چند، در همان زمان، اعلام کردم شخص باید مراقب باشد تا به نتایج شتابزده نرسد. شخص نباید به خودش اجازه دهد وسوسه شود و حقیقت عینی را به غشعائرف دینی که به آن عمل می شود صرفاً به این خاطر که بوکنهایم هنوز در مرحله تولید صرف کالا بود، نسبت دهد. آن به کنار، نگران این بودم که آیا اجازه خلاصی از مراسم صلیب کشیدن را می یابم تا در یک ضیافت بزرگ فوق العاده درجه یک که به آن دعوت شده بودم حضور پیدا کنم، اگرچه من بااطمینان مشتاقانه منتظر این خلاصی بودم.

لس آنجلس، اوایل جولای 1942
آن رویا یک داستان پلیسی طولانی فوق العاده پیچیده - یا در خاطرم این طور به نظرم می آمد - بود که من به شخصه درگیر آن شدم. فراموش کردم داستان درباره چه چیزی بود. تنها پایان داستان را به خاطر دارم. من با آگاتا بودم، که سه قطعه مدرک خیلی مهم در رابطه با موضوع را در اختیار داشت. این سه قطعه یک سگک، یک حلقه الماس و یک شیء کوچک ارزان - شاید یک مدال - بودند از یک تابلوی مشهور (اثر گًینٍزٍ بïرïوٍ یا رًینولٍدز؟) که بچه کوچکی را نشان می داد که لباس آبی روشن به تن داشت با یک کلاه گیس سفید. ممکن است آن کلاه گیس به حباب های صابون ربط داشت. من با دیدن آن سه قطعه مدرک دوباره قوت قلب پیدا کردم؛ آنها بی گناهی من را در دادگاه ثابت می کنند. بعد با دقت بیشتری به تابلوی آن بچه نگاه کردم غو با حالتف وحشت غیرقابل وصفی فهمیدم آن تابلوی من است، غزمانی که یک کودکف بودم. مدرک جرم من، بسته به این واقعیت داشت که آن بچه من باشم - یا اینکه آیا صرفاً یک بچه غمدرک جرم محسوب می شدف؟ من وقتم را با انکار این مساله تلف نکردم ولی فوراً به آگاتا گفتم که تنها دو امکان باقی می ماند؛ یا یک فرار فوری و پنهانکاری یا خودکشی. آگاتا خیلی قاطعانه گفت تنها امکان دوم قابل بررسی است. در حالی که غرق در ترس و وحشت بودم، از خواب بیدار شدم.

لس آنجلس، 13 سپتامبر 1942
ما برای بعدازظهر دعوت شده بودیم تا تولد 68سالگی شوئنبرگ را جشن بگیریم. پیش ازغجشن تولدف، حدود 2 بعدازظهر، دراز کشیدم و تا حدود ساعت 4 به خواب عمیقی فرو رفتم. یک نفر اینجا در خانه مان در بًرًنت وود زنگ در را زد. من عینک آفتابی زده بودم، اما - بر خلاف زندگی واقعی - آن عینک آفتابی مانع از درست دیدن من شد. به هرحال بدون اینکه بتوانم ببینم که او چه کسی است در را باز کردم. یک مرد فوق العاده قدبلند بود. من به زحمت تا کمرش می رسیدم. در واقع او یک مرد غول پیکر بود، اما غآن موقعف این اصطلاح واقعاً به ذهنم خطور نکرد. فقط فکر کردم چه مرد قد بلندی. او یک سبیل کلفت، پرپشت، بلوند جوگندمی داشت. بعد فهمیدم که او والد بود، کالسکه ران اهل آمورباخ (چنین شخصی واقعاً وجود دارد، او خانه یی در گوتارد داشت و من یک بار او را با بی. اًچٍ، یک دوست پولدار پدرم اشتباه گرفتم، اشتباهی که به خاطرش خودم را تا مدت ها سرزنش کردم، و آن را به عنوان نسنجیده ترین قسمت در کل زندگی ام تصور می کردم.) با این حساب من او را هًر والد خواندم، و او با حرکات پرجنب و جوش نسبتاً تهدید آمیزش، به نظر رسید از دیدن من هیجان زده شد. «بالاخره مالکیت خانه یی را که متعلق به هًر بًیر (رئیس ثروتمندش درآمورباخ) بود را به دست نگرفتی) ؟»
- «بله.»
- «و چی باعث شد به لس آنجلس بیایید؟»
- خب داستانش طولانی است. همه داستان با سîلًفی شروع شد که کارخانه مرغ و تخم مرغم را سوزاند و با خاک یکسان کرد.
- من غآدورنوف هیچ مشکلی با قبول آنچه او درباره کارخانه ها گفت، نداشتم، اما هیچ نظری درباره اینکه سîلًف چیست، نداشتم. بعد از آن شخص ثالثی، یک جور تفسیرگر رویا، برای من توضیح داد که سîلًف اصطلاحی یهودی برای یک پزشک کثیف است (مضمون های زیرین در اینجا اîلًف28، کلًف = سگ، von Saalbeck، کهنه سرباز غیریهودی در آمورباخ بودند). هر والد این اصطلاح را با نوعی نفرت شدیدی به کار برد که به طور کلی از سوی نژادهای غیرسامی زمانی که اصطلاحات نا آشنای مورد استفاده یهودیان غیرهمگون در شهرستان ها را به کار می برند، امری پذیرفته تلقی می شد. هیچ جای شکی درباره طرز فکرش وجود نداشت. او در ادامه گفت؛ «خب بعد، در آن زمان اًس ای8 هنوز مجهز نشده بود.» در آن لحظه داستان هر والد قطع شد و آگاتا از پله ها پایین آمد انگار که در اïبًراد9 بود. او به هر والد به گرمی سلام کرد. آگاتا عادت داشت به آدم های عادی نشان بدهد که آدم بااطلاعی است. هرچند هر والد با زدن به روی صورتش عکس العمل غیرمنتظره یی نشان داد، او گونه های آگاتا را نیشگون گرفت و با بی ادبی با او صحبت کرد و... من از کوره در رفتم و آگاتا سعی کرد حواس غوالدف را با گفتن اینکه «دکتر به این جور چیزها حساس است» پرت کند. تا الان بفهمی نفهمی واضح بود که هر والد کاملاً مست بود. در آن موقع متوجه شدم دوشیزه آلتیا، همسایه جوان ما از طرف نیمه دیگر خانه، وارد اتاق شده بود. (آگاتا و هر والد روی پله ها ایستاده بودند.) دوشیزه آلتیا یک پیراهن روستایی پوشیده بود. من دوباره قوت قلب پیدا کردم. حالا که سه تا از ما هستیم، هیچ چیز بدی نمی تواند اتفاق بیفتد. در موقعی که در لحظه تصمیم گیری بودم تا هر والد را پرت کنم بیرون، از خواب بیدار شدم.

لس آنجلس، 21 اکتبر 1942
دوستم به من گفت تنها شور موسیقی داشت. کنترباس می زد. اما او اضافه کرد که این سرگرمی نبود که او بتواند آن را دنبال کند. یک دلیل این بود که تک رپرتوار حاضر برای ساز بیش از حد کوچک بود. دلیل دیگر این بود که همسرش داشتن چنین ساز بزرگی را در خانه تحمل نمی کرد، ساز ظاهر خانه را به هم می زد.

لس آنجلس، نوامبر 1942
من با پدرم در لندن بودم وقتی که آژیر حمله هوایی زده شد. ما با تی یوب از دابلیو 2 رفتیم به مرکز شهر و کل داستان با این ماجرا شروع شد که قطار با سرعت زیاد تمام راه از لîنٍکسٍتٍر گًیت به تïوتنهام کورت رïود را بدون توقف رفت. در توتنهام رود ما همه از قطار خارج شدیم. در آنجا همه جا تابلوهای بزرگ اطلاعیه وجود داشت، در واقع علامت هایی بودند، با این نوشته؛ وحشت. انگار به جای اینکه به آدم ها هشدار داده شود تا وحشت نکنند به آنها توصیه می شد وحشت کنند. ما بلافاصله از طریق یک خروجی فرعی به هوای آزاد رسیدیم، اما ما تنها کسانی بودیم که این کار را کردیم. هر چند من نمی توانستم از فرار موفقیت آمیزمان لذت ببرم زیرا این احساس را داشتم که ما با فرار از خروجی غلط که بدون شک به اعضای پرسنل تیوب اختصاص داشت یک کار غیرقانونی انجام داده بودیم، و در نتیجه در ادامه رویا من منتظر مجازاتی بودم که قطعاً بر سرمان می آمد. ما پیچیدیم به طرف جنوب، در مسیر سïوهïو و به یک خیابان عریض خوب اما کاملاً بی روح رسیدیم. ما از جلوی یک رستوران کوچک گذشتیم که من فوری متوجه شدم آنجا غذای یوگسلاوی سرو می شود. میزهایی با رومیزی های سفید خیره کننده، بدون یک مشتری، به ما اشاره می زدند. مدیر رستوران خانمی با ظاهری آرام به سمت در رستوران آمد و به ما اصرار کرد وارد شویم. من اشتیاق شدیدی داشتم در این رستوران غذا بخورم. پدرم با بدجنسی از غغذا خوردن در این رستورانف امتناع کرد. او گفت مسخره است که پول باارزش مان را برای چنین غذای فانتزی در جایی مثل این رستوران، صرف کنیم آن هم همه اش به خاطر آژیر خطر یک حمله هوایی. او من را مجبور کرد به راه خود ادامه دهیم تا اینکه به دریچه یک غفاضلابف در سطح پیاده رو جاده رسیدیم. سرپوش دریچه برداشته شده بود. پدرم اصرار کرد ما باید برویم به داخل سیستم شبکه فاضلاب. غزیراف آنجا خیلی امن تر از رستوران است.

منبع؛
THEODOR W. ADORNO , Dream Notes, polity press2007

پی نوشت ها؛
1-Kڑnigstein , Kronberg، اینها شهرهای کوچک، غوف تا حدودی در انحصار تپه های تانوس در شمال فرانکفورت هستند.
2- آگاتا عمه آدورنو بود. از زمان ازدواج والدین آدورنو با خانواده او زندگی کرده بود و تاثیر مهمی روی آدورنو هم زمانی که یک کودک بود و هم بعد از آن داشت.
3-Ferry Boat Serenade، سًرًنید در انگلیسی به معنی ترانه عاشقانه است. - م
4-Harlem، یک منطقه تجاری و مسکونی در منهتن نیویورک است. سیاهپوستان و پس از آنها اسپانیایی ها بیشترین جمعیت آن منطقه را تشکیل می دهند. - م
5- Schnatterloch، در دوران کودکی آدورنو، خانواده اش اغلب تعطیلات شان را در آمورباخ، شهر کوچکی در منطقه یی پوشیده از جنگل اïدًنٍوالٍد، غدرف جنوب شرق فرانکفورت می گذراندند. مسیر آمورباخ به شهر مجاور میلٍتًنٍبًرگ به دروازه آن شهر ختم می شد که بچه ها اسمش را گذاشته بودند دروازه شًناتًرلïخٍ = چاترهïل (دروازه سگ لرزه)، چون اغلب اوقات آنقدر سرد بود که دندان هایشان غاز سرماف به هم می خورد.
6- ویلیام نودسًن، (1948-1879) یک قدرت اجرایی در صنعت اتومبیل سازی بود، که برای فورد و جنرال موتورز، به عنوان رئیس از 1937 تا 1940 کار کرد. در 1940 رئیس جمهور روزولت او را به واشنگتن دعوت کرد تا برای تولید محصولات جنگی کمک به عمل رساند. او به مرتبه ژنرالی ارتقای درجه یافت، و به عنوان مشاور تا سال 1945 در وزارت جنگ مشغول به کار بود.
7-The Bockenheimer Warteت، یک برج مستحکم باقیمانده از قرون وسطی است، غاین برجف یک علامت مرزی مشهور نزدیک دانشگاه فرانکفورت است.
ت8- SA= the Sturmateilunge= Storm Troops نیروی شبه نظامی حزب هیتلر که به منظور برهم زدن اجتماعات لیبرال دموکرات ها، سوسیالیست ها، کمونیست ها و اعضای سندیکاها به خصوص سندیکای تاجران یهودی تشکیل شده بود. - م
9- Oberrad؛ حومه فرانکفورت جنوب رودخانه ماین است. خانواده ویزًن گًراند آدورنو در 1914، درست بعد از شروع جنگ به آنجا رفتند.

 

منبع: / روزنامه / اعتماد ۱۳۸۸/۰۲/۲۱
نویسنده : تئودور آدورنو
مترجم : آزاده رضایی
مترجم : امین حامی‌خواه

نظر شما