کارگاه آموزشی روش تحقیق در عرصه علوم تجربی و علوم اجتماعی
مجله پژوهشگران آذر و دی- بهمن و اسفند 1385، شماره 10 و 11
نویسنده :
61
روش را مجموعه ای از روال ها برای هدایت فکر به نتیجه ای معیّن تعریف کرده اند. این هدایت دو نوع است: 1. سیر از داده ها به مفاهیم یا قوانین 2. گذار از مفاهیمی به مفاهیم دیگر یا از قوانینی به قوانین دیگر. اولی را استقرا و دومی را قیاس خوانده اند.
فکر، در کاربستِ روش، دو جهت گیریِ کلی می تواند اختیار کند: یکی سیر از اصول معلوم به جانب نتایج مترتب بر آنها که جهت گیریِ توجیهی و قیاسی است؛ دیگری سیر از نتایج یا داده ها به جانب اصول که جهت گیریِ تحلیلی است. این حرکت دوگانه هم در روش تجربی وجود دارد هم در ریاضیات.
روش، پیش از هر چیز، به این پرسش پاسخ می دهد که چه راهی را برای نیل به مقصودی معین باید پیمود. روش، در دقیق ترین معنای آن، مجموعه قواعدِ عملیاتی است که پیش از مسایلی از دسته ای معلوم معین می شود و برای هر مسئله ای از آن دسته، در پایان مراحلی چند، خواه با پاسخ مثبت خواه با پاسخ منفی و خواه با محاسبه عددی، راه حلی به دست می دهد.
کمال روش در برنامه رایانه یا سلسله دستورالعمل های به صورت کُد درآمده، جلوه گر می شود که نشان می دهد در هر موقعیتی چه عملیاتی را باید انجام داد.
روش باید حاوی رهنمودهایی باشد درباره استقرای امورِ واقع، برنامه ریزی آزمایش، کشف قوانین، و سرانجام استنتاج قوانین از شمار اندکی اصول و مبانی یا اصول موضوعه که هسته نظریه اند.
در علوم تجربی، قوانین در امورِ واقع پنهان اند. اما، در ریاضیات، امور واقع با خود قوانین (گزاره ها) حاصل می شوند. ضمنا در علوم تجربی، نظریه ها یا روابطِ به تأیید رسیده در ردیف امورِ واقع قرار می گیرند. مثلاً مدار بیضویِ حرکت سیارات، که کپلر آن را به اثبات رسانیده، برای نیوتن در حکم امرِ واقع شمرده می شود.
روش، در آثار افلاطون و ارسطو، به معنای دکترین (آموزه) یا شناخت به کاررفته است و این تصادفا معنی دار است؛ چون، در ریاضیات، بین نظریه و روش رابطه دوجانبه وجود دارد.
ما نیاز داریم که از خود بیرون آییم تا از درستیِ تصورات خود اطمینان حاصل کنیم ــ یعنی نیاز به تجربه داریم. دو نوع تجربه داریم: انفعالی، در حوزه زندگیِ عادی؛ فعال یا برانگیخته، در حوزه علم.
تجربه، اگر از روی برنامه انگیخته شود ــ یعنی شرایط آن به اراده فراهم آید ــ روش مند است. تجربه روش مند از آن لحظه ای آغاز می شود که توجه خود را به هدفی معطوف داریم.
لذا، در روش دو مؤلّفه وجود دارد: 1. مشاهده 2. نظام یا بیان روابط. در مشاهده علمی، موضع مشاهده گر فعال است. مشاهده گر به بازجویی دست می زند و به آن بس نمی کند که واقعیاتی بر او عرضه شوند. دانشمندانی چون پاستور و کلود برنار (بانیِ طبّ تجربی) بازجوی طبیعت اند و حال آن که متفکرانی چون دکارت بیشتر بیانگرند تا مشاهده گر.
ارنست ماخ، فیزیک دان و فیلسوف اتریشی قرن 19 ـ 20، میان تطبیق بازنمودها با واقعیات، از سویی، و تطبیق بازنمودها با یکدیگر، از سوی دیگر، فرق می گذارد. بازنمودها خود به خود و قهرا یکدیگر را تکمیل می کنند. مشاهده، تطبیقِ فکر است با امورِ واقع و نظریه، تطبیق افکار است با یکدیگر. در فلسفه تجربی ـ انتقادیِ ماخ، کوشش بر آن است که، براساس ادراکات و قوانینی که آنها را به هم ربط می دهد و با حذف مفاهیم ذاتیّت و علّیّت، تمامیّتِ تجربه توصیف شود. در این نظام فلسفی، ثنویّت و تقابل روح و ماده انکار می شود. لنین در اثر خود به نام ماتریالیسم و امپیریوکریتیسیسم (1909) جنبه ایدئالیستی این آموزه را فاش ساخت.
مشاهده علمی زمانی آغاز می شود که دو فرایند مشاهده و نظریه را آگاهانه پی گیریم. برای نخستین مراتب تطبیق، یعنی تطبیق فکر با امورِ واقع یا افکار با یکدیگر، ادراک یا تلفیقِ انطباعات کافی است. سپس نوبت آن می رسد که آزمایش کنیم تا دسته هایی از امورِ واقع را در نظر گیریم و ویژگی هایی را انتزاع کنیم.
ملاحظات تاریخی
هدف انسان سلطه بر طبیعت است: توانستن همان دانستن است یا، بهتر بگوییم، دانستن ابزار توانستن است. اما ابزار دانستن، ابزار علم کدام است؟ منطق قیاسی در خورِ علم نیست. منطق قیاسی بیشتر به کارِ وارسی می آید تا نوآوری. با منطق قیاسی تنها از اجمال می توان به تفصیل دست یافت. برای علم به ابزار پرتوان تری نیاز است.
ابزارِ در خورِ علم استقرا است. در علم، هم چنان که در زندگی عملی، استقرا به مثابه دریافتی که از داده ها فراتر می رود، بیشتر از قیاس کاربُرد دارد. راه و روشی که علم با آن می تواند گسترش یابد و دستاوردهای تازه پیدا کند استقرا است.
از آن سو، دانش تنها انبوهی از کشفیات پراکنده نیست. دانش خود وسیله کشف نیز هست. زمانی تصور می شد که کشفیات از تصادف و از تجربه فاقد روش و دیمی نتیجه می شوند. اما، انسان، تا وقتی که با این گونه تجربه ها سروکار داشته باشد، در تاریکی و کورمال کورمال راه می رود و، هر گاه با نظم و جهت گیری و تجربه های برنامه ریزی شده پیش رود، گویی دستی او را هدایت می کند.
در حقیقت، علم دو منبع دارد: تجربه و استدلال. حتی گالیله، که به مبتکر روش تجربی شهرت دارد، از فرضیه و استدلال (تجربه فکری) استفاده می کند.
تجربه گاهی برای تأیید استنتاجات قیاسی براساس مبانی مفروض به کار می رود، یعنی برای وارسی مطابقت فکر با امورِ واقع؛ و گاهی مقدّم بر فرضیه است. گالیله جویای مبانی و اصولی است که بتوان امور واقع را به قیاس از آنها استنتاج کرد، یعنی بر مطابقت افکار با یکدیگر توجه دارد.
دکارت کمتر از مشاهده استفاده می کند و در جانب گیری ضدقیاسیِ بیکن سهیم نیست. این گونه جانب گیری با روحیه نظریه پرداز او بیگانه است. وی از امر پیشینی (مقدّم بر تجربه) زیاده بهره می جوید و فرضیاتی را پیش می کشد که بیشتر مولود تخیّل اند تا تعقّل. انتقاد او از اسلاف بیشتر ناظر بر انتخاب نارسای مبانی است تا فقدان روش های تجربی. در نظر او، همین کافی است که «فکری روشن و مشخّص» داشته باشیم؛ آن گاه واقعیت جز سر فرود آوردن در برابر آن چاره ای نخواهد داشت و بدین سان، وارسی و واقعیت آزمایی منتفی خواهد بود.
در حقیقت، دعوی علم فیزیک هم آن است که از واقعیت استنتاجی ریاضی به دست دهد و کسانی برآن اند که، در این علم، اصالت روش در اهمیتی است که استدلال قیاسی در آن کسب می کند. علم فیزیک در پی آن است که جهان را باز سازد و آن را، از طریق صرفا قیاسی، از اصلی کلّی که یک بار پذیرفته می شود استنتاج کند.
می توان گفت که دکارت روشی درست را نادرست به کار برده است. وی، که به پدر روش شهرت یافته، با اکراه از آن راه و روش های صوری یاد می کند که سخن گفتن از نادانسته ها را میسر می سازند و بر آن است که روش، اگر محتوای آن افکار روشن و مشخصی نباشد، هیچ است.
روش های بیکن و دکارت الهام بخش کشفیاتی بزرگ شدند؛ اما گالیله و نیوتن، که به مسائلی محدود رو می آوردند، کار مهمی انجام دادند.
بوفون (طبیعی دان و نویسنده قرن هیجدهم)، با پندارزدایی، خاطرنشان می سازد که فیلسوفانی که ضرورت وجود روشی برای هدایت فکر و استدلال و جلوگیری از گمراهی آن را حس کرده اند چیزی جز حسب حال ذهنیِ خویش و شواهد پراکنده و نظرهای جسته و گریخته به جا نگذاشته اند.
ماریوت، فیزیک دان قرن هفدهم، معتقد است که؛ از میان فرضیه ها، آن برتر است که بیانگر شمار بیشتری از پدیده ها باشد و اگر حتی از یک آزمایش نتیجه ای خلاف فرضیه ای حاصل شود باید آن فرضیه را مردود شمرد.
نیوتن می گوید: «من فرضیه فروشی نمی کنم» و مرادش آن است که فرضیه های تخیّلی به شیوه منجمان نمی سازد. وی فرق فرضیه های خود را که، حاصل تحلیل شرایط پدیده ها است، با تخیلات دیمیِ دکارتی خاطرنشان می کند. تاریخ تفکّر در قرن هجدهم فرانسه غالبا به صورت نزاعی بین عقل گرایی و تجربه گرایی ارائه می شود.
در قرن 18، طرز فکرِ مبتنی بر روش، که عملی است و کارآیی دارد، جانشین طرز فکر مبتنی بر نظام (سیستم) می شود که دارای خصلت نظری است. در آثار دانشمندان این قرن، نخستین توصیف ها از آن دست را می توان یافت که روش علمی یا تجربی خوانده می شود. در این آثار، دانشمندانی میان مشاهده و آزمایش فرق قائل می شوند. به زعم آنان، مشاهده گر به صدای طبیعت گوش فرا می دارد و حال آن که آزمایش گر به بازجویی از طبیعت می پردازد. در آزمایش، شرایطِ ساختگی پدید می آورند تا از مشاهده فعّال خرمن برداری کنند.
بعضی از دانشمندانِ این قرن طرح تقارب به حقیقت از طریقِ تناوبِ «حدس ـ تجربه ـ حدسِ صائب تر» را عرضه می دارند. آنان برآن اند که، برای کشف، به هیچ روی ضرورت ندارد که، از پیش، نظر و فرضیه ای درست و دقیق داشته باشیم. نظرِ ناقص نیز برای پیشنهاد و انتخاب نوع آزمایش ها کفایت می کند. با این آزمایش ها است که نقایصِ نظریه ای رفع می شود و نظریه ای کامل تر پدید می آید که، به نوبه خود، ما را به آزمایش های دیگری رهنمون می شود و به حقیقت نزدیک تر می سازد. دیمی ترین حدس ها نیز چه بسا به کشف هایی منجر شود و باید باور داشت که عاقبتْ همه این کشف ها در نظمِ تازه ای همساز خواهند شد.
در قرن 19، اوگوست کنت روش استقرایی را توصیه و ستایش می کند. در این قرن، علوم طبیعی کشف قوانینِ حاکم بر پدیده ها را هدف خود قرار می دهند و از طریق آزمایش و استقرا عمل می کنند. به جای تبیین های کلّیِ تخیلی،گرایش به آن است که به امورِ واقع نزدیک بمانند و فرضیه ها را با این امور وارسی کنند.
در همین قرن، کلود برنار قوانین روش آزمایشی را که در فیزیولوژی از آن پیروی می شود، فرمول بندی می کند. به نظر او، برای افزودن بر معلومات، باید از طبیعت پرسش هایی کرد؛ ولی طرح هر پرسشی شایسته نیست. لذا؛ فکر و نظر باید بر تجربه پیشی گیرد. وی، به مقتضای موقع و مقام، گاه بر ابتکار و نوآوری (سهم فکر و نظر) تأکید دارد و گاه بر مشاهده (سهمِ امرِ واقع).
دریافت های ویلیام ویوِل، دانشمند و منطق دان انگلیسی قرن 19، با دریافت های اوگوست کنت و تجربه گرایان در تقابل است. به نظر ویوِل، دانش با توصیف (از راه مشاهده و اندازه گیری) آغاز می شود؛ لیکن مرحله بعدی، برقرار ساختن قوانین از راه استقرا است. باید عواملِ دخیل و ذی نقش را حدس زد. پس از شناخت قوانین، نوبت به تفحّص در علل می رسد که از طریق فرضیه های تبیینی انجام می گیرد. در سراسر این جریان، یعنی از جست وجوی قانون توصیف کننده تا نظریه تبیین کننده، فرضیه بیشتر جنبه حدسی دارد تا استدلالی یا تعمیم منطقی.
از نظرگاه تحصّلی (پوزیتیویستی)، تفحّص علل منتفی است، چون توضیحِ علّی برای پیش گویی مفیدِ فایده نیست. اما، ویول نظر دیگری دارد. وی چنین می پندارد که دانش دربردارنده عنصر عقلانی و ارزش نظری است یا باید این عنصر را دربرداشته باشد. دیدگاه او بر دلایل مأخوذ از تاریخ علم مبتنی است. در عین حال، وی از دشواری کارِ جستجوی علل و پرهیز از گمراهیِ ناشی از آفریدن واحدهای وجودیِ خیالی، به هیچ روی، غافل نیست.
در آستانه قرن 20، دانش شناسان میان امر واقعِ خام و امر واقعِ علمی، که دارای بار نظری است، فرق قائل می شوند. در این قرن، برونشویگ و باشلار (فیلسوف های فرانسوی) سهم فکر را افزایش می دهند.
فرضیه و تجربه ذهنی
محورِ تحلیل های دانش شناسان، از کلود برنار به این سو، روش تجربی است و بحث حول نقش فرضیه و تجربه می چرخد و این که از امرِ واقع و فکر کدام مقدّم است و آیا می توان از توسّل به فرضیه صرف نظر کرد. چون، به هر حال، فرضیه از گرایش نظری برمی خیزد و از این حیث که تجربه ای است ذهنی (فکری یا خیالی) مشکوک است. حدسِ درست چه بسا آمیخته به خطا باشد. وانگهی، باید دید کدام یک از حدس هابا نظام طبیعت وفق دارد. مع الوصف، فرضیه پردازی برای کشف ضروری است. به قول ویوِل، برای رسیدن به هدف، به مراتب بهتر است که دانشمند در تخیّل زیاد، چالاک و درپروردنِ نظامی که احتمال دارد انبوهی از واقعیاتِ نامنسجم و پراکنده را به نظم و قانون درآورد شتابناک باشد تا آن که، به خلاف، خود را از نوآوری عاجز بیند و از رسیدن به چنان نتیجه ای نومید بماند. امّا، حدسِ علمی مستلزم استعدادی برای تلفیق بازنمودها است. بازنمودهای ذهنی، به قول ماخ، آسان تر از واقعیات در دسترس ما قرار می گیرند. ما با ذهنیات خود به کمترین هزینه می توانیم آزمایش کنیم. همچنین، تجربه ذهنی چه بسا برای ردّ فرضیه ای به کار آید از این راه که نتایج نامعقولِ آن را ثابت کند. تجربه ذهنی پیشی گرفتن بر نتایج تجربه عملی را به لحاظ کیفی ـ نه به لحاظ کمّی، چون کمیّت را جز با آزمایشِ عملی نمی توان تبیین کرد ـ میسر می سازد. به علاوه، تجربه ذهنی آماده سازِ تجربه عملی است؛ چون آزمایشگر باید، در عالم خیال، از آزمایش عملیِ مورد نیاز برای وارسیِ حدس خود تصوّری داشته باشد. در حقیقت، تجربه ذهنی ما را به تجربه عملی سوق می دهد. تجربه عملی برای گرفتن پاسخی است به پرسشِ مقدّر و خودِ این پرسش ذهنی است. اصلِ هم ارزیِ اینشتین که پایه نظریه نسبیت عمومی او است، از تجربه فکری حاصل شده است. (در آسانسوری با سقوط آزاد، شخص نباید احساس وزن کند؛ اما شرایط بی وزنیِ مطلق ـ یعنی شرایطی که در آن، قوه ثقل حذف شود ــ هنگامی به وجود آمد که توانستند سفینه فضایی را در حول زمین به گردش درآورند).
لذا، فرضیه از آن جهت لازم است که بتوان به سراغ امور واقعِ ذی نقش رفت و آنهارا نظم و آراستگی داد. آزمایش جنبه انتخابی دارد و متضمّن آن است که برخی از پدیده ها را جداگانه ـ جدای از پدیده های غیر ذی نقش ـ در نظر گیریم و این به معنای آن است که برآنچه امورِ واقع بر ما آشکار خواهد ساخت سبقت جوییم. ما، در آزمایش، طبیعت را بازجویی می کنیم و بازجویی، جز در پرتو ابتکار فکری، میسر نیست. در حقیقت، یکی از نقش های فرضیه آن است که تجربه را برنامه ریزی کند؛ نقش دیگر آن، این است که برای قانونی که باید وارسی شود جایگاهی معیّن سازد.
فرضیه، حتی اگر نادرست باشد، راه را برای برقراری روابطِ درست می گشاید. می توان گفت که فرضیه به صورت قانونِ موقّت عرض وجود می کند، در انتظار وارسی یا تأییدی است که چه بسا فرصت بطلبد؛ چون فناوری همواره در سطحی نیست که مبادرت به آزمایش های درخور را امکان پذیر سازد. نظریه نسبیّت عمومی اینشتین، جز از زمانی که علمِ اختر فیزیک به بسط و تکامل معیّنی رسید، چندان تأییدی نیافت و برای این امر پنجاه سال انتظار لازم آمد.
بنابراین، دو نوع فرضیه داریم: 1. فرضیه ای که بتوان عاجلاً درباره آن حکم کرد؛ 2. فرضیه ای که جز پس از مدتی طولانی به وارسی راه نمی دهد. دسته اول شامل فرضیه های تجربی اند و دسته دوم شامل فرضیه های بیانگر که بیشتر معروضِ چون و چرا هستند ـ فرضیه هایی، در عین حال، پایدار مانند فرضیه های مربوط به نور، امواج، انتشار امواج.
ظاهر امر این است که می توان فرضیه را به تخیّل آزاد مخصوص دانست و سیر تجربی را به روش. اما در این باره اتفاق نظر وجود ندارد. گاهی فرضیه، یعنی فکرِ مقرون به نظام و سیستم، با روش این همانی پیدا می کند و در آنجا که اطلاقِ فرضیه یا اصل درست تر است تعبیرِ «روش» را به کار می برند.
از جمع آزمایشگران، کسانی به این قائل اند که از روش چیزی عاید پژوهشگران نمی شود. نظرگاه آنان نظرگاه عملی و تجربی است. آنان چنین می اندیشند که آزمایشگرانِ خوب و بد داریم نه روشِ خوب و بد. در مقابل، کسانی دیگر چنین می پندارند که روش اساسِ کار است و آن را در تقابل با فرضیه و فکرِ مقرون به نظام قرار می دهند که نظری قلمداد می شود. گفته اند که «روش ها هستند که نوآورند هم چنان که تلسکوپ ها هستند که کشف را میسر می سازند». در عوض، دانشمندانی که طرز فکرِ نظریه پردازانه دارند عموما نسبت به روش شکّاک اند و آن را انبوهی از دستورالعمل های ذوقی می یابند بیش از آن دور از دقّت که در عمل مفید فایده افتد. آنان استفاده از روش را به سرمایه گذاریِ مطمئن و بی خطر تشبیه می کنند که سود ناچیزی، از آن، عاید سرمایه گذار می شود. روش را میانجی و حایلی زاید میان عقل و معقول می شمارند و روش تجربی را اسطوره دانش شناختی تلقی می کنند. بیکن آرزو می کرد ارغنونی پدید آید که، به یُمن آن، چلاقی بتواند به سرعتِ ورزشکار به مقصد برسد. حریفان می گویند که ورزشکار به چنین ارغنونی نیاز ندارد.
باید گفت که واژه «روش»، در نظر همگان، محتوای یکسانی ندارد و، هنگامی که لفظی در معانیِ متعدد به کار رود، پیدا است که توافق بر سر آن مشکل می شود. معنای روش تجربی درست جانیفتاده است.
روش تجربی، پیش از هر چیز، دلالت دارد بر هنر استقرا براساس واقعیاتِ محقَّق یا برانگیخته (واقعیاتی که به اراده و انتخاب آزمایشگر پدید می آید). اما استقرا را به چه معنایی باید گرفت؟ گذار از جز به کل (منطقیّون) یا شناخت از راه تجربه (لایب نیتس) یا منبعی برای اصول موضوعه و فرضیه ها و ذاتا بیرون از علم یا نوآوری (ویوِل) یا دلیل و امتحان (جان استوارت میل).
تحلیل کلّیِ راه و روش های علمی بر آن دلالت دارد که روش، به خصوص، با دلیل و امتحان باید مربوط باشد و آن یا پیش از تجربه با ریاضیات و منطق برقرار و اقامه می شود یا پس از تجربه با امورِ واقع. به هر تقدیر، روش تابعِ محدودیت هایی است و حال آن که نوآوری و ابداع آزاد است.
آنچه به عنوان دلیل و برهان ریاضی پذیرفتنی است آن است که ریاضی دانان بر سر آن اجماع و اتفاق نظر داشته باشند. در علوم تجربی نیز، آنجا که دلیل با تجربه عرضه می شود، این تجربه باید تابع قواعدی باشد.
فرضیه، استقرا، تمثیل
بنابر سنتی تجربی، که سابقه آن به بیکن می رسد، فرضیه محصول مشاهده های مکرر است. قانون، با مشاهده امورِ واقع، از راه تعمیم پدید می آید. استقرا را باید بیشتر نوعی نوآوری تلقی کرد تا عملیاتی منطقی؛ زیرا فکر بر روی یکی از ویژگی ها که تجربه به او عرضه داشته متوقف می شود و مفهومی را وارد کار می کند که حاوی هیچ یک از امورِ واقعِ مشهود نیست. عقلْ واقعیت را به رنگ تازه ای می بیند. این که استقرا ما را به کشف قوانین، اجناس، انواع رهنمون می شود چه بسا مایه حیرت شود. در حقیقت، در طبیعت، قوانین و اجناس و انواعی وجود دارند، که از این رو، استقرا به درستی برای ما میسّر است. لذا، این معنی نباید مایه حیرت ما باشد که جست وجوی قواعدی برای استقراء که شبیه قواعد منطقِ قیاسی باشند، کاری بیهوده شمرده شود. دستگاهی از قواعدِ کلّی سراغ نداریم که با آن بتوان استقرای درست را از استقرای نادرست تمیز داد. احتمالاً چنین دستگاهی اصلاً وجود ندارد. از این لحاظ، استقرا نوعی ابداع و نوآوری است نه دلیل و امتحان. امتحانِ استقرا پس از استقرا می آید و آن دو نوع می تواند باشد: استنتاج از فرضیه بر مبنای نظریه ای قوی تر (سازش فرضیه ها)؛ مطابقت توصیف های اموری که از فرضیه و امورِ واقع نتیجه شده باشند. به خصوص، هرگاه فرضیه بتواند داده هایی متفاوت با داده های زیرساخت خود را توضیح دهد یا پیش بینی کند، زمینه برای گسترش دامنه ادعای آن مساعد می شود (مثل قانون گرانش که در اصل باید فقط سقوط اجسام به سطح زمین را توضیح دهد ولی، علاوه بر آن، مدار سیارات را نیز توضیح داده است).
تمثیل یا قیاس تمثیلی، که بیشتر از استقرا در جانبِ شی ء است و، به اصطلاح، خصلتِ وجودی دارد، از انتزاعِ ویژگی ها و خواص و مستقل شمردن آنها از پیکر مادّی نتیجه می شود. قیاس های تمثیلی گاهی خصلتِ انتزاعی پیدا می کند. از این رو، اهمیت و فایده آنها ابتدا در ریاضیات مورد توجه قرار می گیرد. این گونه قیاس ها وسیله ای می شوند برای کشف روابط جدید. در فیزیک، در پرتو وجود ماکسول، فیزیک دان اسکاتلندی قرن 19، بود که تمثیلْ روشی شد با بیانگریِ مطلوب. در حقیقت، تشابه نور و برقاطیس بامعادلاتِانتشارِ امواج نورانی و برقاطیسی کشف شد نه با خود پدیده های نوری و برقاطیسی.
فنون تجربه
آیا چیزی به عنوان روش تجربی وجود دارد؟ چون روش متضمن امرِ پیشینی است و تجربه متضمن امرِ پسینی. آزمایشگر، که به شیوه تجربی عمل می کند، می کوشد تا قانون یا قاعده مندیِ پنهان در واقعیات را که با تجربه های اختیاریِ او معلوم می شوند، کشف کند. بدبختانه، هیچ هنرِ بی خدشه ای برای جورکردن آزمایش های مثمرِثمر سراغ نداریم که با آنها طبیعت به ما جواب آری یا نه بدهد و ما را، به تعبیر پوانکاره، ریاضی دان فرانسوی، به «امورِ واقعِ دارای بازدهِ زیاد» راهبر باشد. یعنی روشی در دسترس ما نیست که فرضیه آفرین باشد. با آزمایش نیز چه بسا نتوان به نتیجه قطعی رسید، از این جهت که فن فاقدِ کفایت باشد یا مصالح شایسته و درخور نباشند. تجربه ای که جواب آری یا نه بدهد کمیاب و گران بها است. برای نیل به مقصود، باید چنین تجربه ای را برانگیخت و تحقّق بخشید. فرضیه ثمربخش، علاوه بر طرح مسئله، به خصوص طرح ریزیِ وسایل برای حل مسئله است ـ کشف فنی که تجربه سرنوشت ساز را میسر سازد. تجربه هنگامی ضرورت پیدا می کند که باید تکلیف پرسش هایی را معیّن کرد که پیش از تجربه پاسخ دادن به آنها ممکن نیست؛ مانند این پرسش که میزان تأثیر فلان واکسن چیست یا این پرسش که آیا استعمال دخانیات باعث ابتلا به سرطان ریه است.
دانش پیشگان بزرگی هستند که وسعتِ دامنه ضایعاتِ کارِ آزمایش مایه تأسف آنان است. از انبوه کارهای بیهوده و بی نتیجه که در آزمایشگاه انجام می گیرد سخن می رود. رشد و نمّوِ غیرعادیِ پژوهشِ آزمایشی پی آمدِ طبیعیِ تأکید بر روابط و قوانینی است که سنّتِ پوزیتیویستی (تحصّلی) و کانتی موعظه گر آن است. اگر درست است که جوهر اشیا را جز با کنش ها یا همکنشی آنها نمی توان شناخت، راهی جز افزایشِ کنش ها و همکنشی ها وجود ندارد. از این راه، سرانجام، به قانونی می توان دست یافت. به شوخی گفته اند که می توان برای گیاهان کلارینِت نواخت و واکنش آنها را یادداشت کرد. با آزمایشِ هر نوع ترکیبِ علل، می توان معلولی تازه به بار آورد. لیکن این خطر هم هست که دچار اتلاف وقت شویم.
روشی وجود ندارد که با آن بتوان از افراط و تفریط اجتناب کرد، از فرضیات توخالی و از آزمایشِ ناسنجیده پرهیز کرد. در عوض، فنونی موضعی برای استفاده از دستگاه های ابزاری، چون میکروسکوپ و اشعه ایکس و جز آن، وجود دارد. امّا، نتیجه ای از نتایج آزمایشی چه را ثابت می کند؟ چگونه تفسیر می شود؟ فرضیه را رد می کند یا تأیید می کند؟ در این باره، نظر دانش شناسان اغلب قرینِ ساده انگاری است. باورِ حاکم، که عده ای آن را وخیم و خطاآلود می پندارند، این است که پدیده های ادراک شدنی یا پدیده هایی که مستقیما در دسترس حواسِّ ما هستند همه اسرارِ خود را فاش ساخته اند و دیگر کشفی باقی نمانده است که در مورد آنها صورت نگرفته باشد. با این همه، پیش می آید که اظهارنظری مبتذل (مثلاً درباره حذف وزن در سقوط آزاد)، به یاری تفسیرِ نظریِ داهیانه ای، معنای ژرف و دور از انتظاری پیدا کند.
روش تجربی در آزمایشگاه کسب می شود. به قول کلود برنار، در کنار آتش لم دادن و از روش تجربی سخن گفتن به کار نمی آید؛ باید دست به عمل زد، تا تصوّری درست از امر حاصل شود. روش، بیشتر عمل است تا نظر.
به محض کار در آزمایشگاه، انبوهی از مسایل به انسان هجوم می آورد و یگانه مشکل آن است که از میان آنها انتخابی درست انجام گیرد. اما، این مانعِ آن نیست که به وجودِ قواعد دقیقی باور داشته باشیم که مجموع آنها را روش علمی می خوانند.
روش تجربی به ویژه روش امتحان است: سخن بر سر وارسیِ فرضیات است با تجربه های برنامه ریزی شده. برای این کار، باید دستگاه های ابزاری اختراع کرد و طرز استفاده از آنها را آموخت و این همان فنونی است که پیش تر از آنها یاد شد. از سوی دیگر، تفسیرِ تجربه، به ویژه در علوم زیستی، غالبا خواستار استفاده از وسایل آمارگیری است مخصوص حالاتی که در آنها طبیعت رُک و راست جواب آری یا نه ندهد. عجب آن که برای امرِ قطعی کمتر از امرِ احتمالی روش وجود دارد.
روش ها و فلسفه
بارها گوشزد شده است که رشته های کمتر پیش رفته یا از حیث نتایجِ بزرگ فقیرتر به بحث های روش شناختی بیشتر میدان می دهند. این رشته ها در مقدمات و امور پیشین غرق می شوند. حقیقت این است که روش مؤخّر بر شناخت است نه مقدّم بر آن و ریاضیات نشان دهنده این معنی است. ریاضی دانان وقتی مسئله ای را حل کردند از آن درس می گیرند. کامیابی در مسئله اصل جست وجو را تلقین می کند که وجهه و حیثیت جست وجو را کسب می کند. روش پژوهش را به وجود نمی آورد بلکه ثمره آن است. حکم جزمیِ خلافِ این حکم، یعنی حکم بر تقدّمِ روش نسبت به پژوهش یا شناخت، خصوصیتِ نوعی ایدئالیسم است. چگونگیِ شناخت طبعا پس از شناخت معلوم می شود. البته این حکم در صورتی است که، در شناخت، اصل خود شی ء یعنی موضوع شناخت باشد و این نظرگاه رئالیستی است. لیکن، اگر، در شناخت، اصل فکر یا ساختارِ فکری باشد، کدام روش می تواند مستقل از آن چیزی باشد که در آن به کار بسته می شود. دور از عقل نیست که فرض کنیم روشی بتواند برای علوم به طور کلی و برای فلسفه وضع قانون کند. این باور که کل موجودات در نظام بزرگِ به هم پیوسته ای جای دارند باوری است که قرن ها الهام بخش فیلسوفان و دانشمندان بوده است.
در مابعدالطبیعه، بحث و استدلال در مفاهیم صورت می گیرد و این ایجاب می کند که به انسجام آنها توجه زیادی شود؛ چون فلسفه دستگاه است نه اجتماعِ چند تِزِ (دعویِ) داهیانه.
می توان دو نوع روش تمیز داد: روش رئالیستی و روش ایدئالیستی. در روش رئالیستی، شرطِ شناختْ وجودِ خارجی (خارج از ذهن) است و شی ء (معلوم) علت و اصلِ شناخت است. این همان باورِ هر شخصِ دارای عقل سلیم و متعارف است. بیشترِ اهل دانش نیز، پیش از پدید آمدن نظریه کوانتوم ها، بر همین باور بوده اند. در روشِ ایدئالیستی، شرایطِ شناخت در شناسنده (عالمِ نه معلوم) سراغ گرفته می شود. در این مکتب، از این معنی که همه چیز در فکر یا بازنمود به صورتِ داده ظهور می کند نه در بیرون از ذهن، چنین نتیجه گرفته می شود که همه چیز با فکر یا با بازنمود به صورتِ داده در می آید. آنچه ورای بازنمود (عالَمِ خارج) باشد حذف می شود؛ لذا محتوای بازنمود است که تمام توجّه را به خود معطوف می دارد. فلسفه انتقادی نباید با رفتار احتیاط آمیز در نحوه کاربرد منطقیِ مفاهیم و احکامِ حاصل از تجربه شهودی خلط شود. فلسفه انتقادی برداشتِ مقرون به بی اعتمادی و ظنِّ سیستماتیک است نسبت به هر داده ای که بیرون از بازنمود فرض شود. روحیه اعتقادی بیانگرِ عزمی است جازم برای آن که با امورِ واقع چنان عمل شود که دیگر هیچ چیز در آنها در برابر عقل به مقاومت نایستد. روشی که برای نیل به این مقصود اختیار می شود آن است که، در همه جا، نظرگاهِ مشاهده گر جانشین نظرگاهِ مشاهده شونده قرار بگیرد.
فلسفه جدیدْ ایدئالیستی است. نخست دکارت می کوشد تا از فکرْ وجودِ جهانی خارج از فکر را نتیجه بگیرد. کانت مفهومِ ورای فکر را بیهوده می شمارد و حذف می کند و پشتیبان این نظر است که واقعیت (برای ما) پا به پای تجربه بسط می یابد. امروزه ایدئالیسم و فلسفه تحصّلی تفوّق یافته اند و فلسفه از هر گونه دعویِ شناخت یا محتوای متمایز از محتوای علوم دست کشیده است و به دانشِ شناخت یا روش شناسی مبدّل شده است. به ظاهر، این امر نتیجه انتخاب آزادِ فلسفه است؛ ولی، در واقع، امری ناگزیر است. چون وقتی گفته شود آنجا که مشاهده نباشد علم نیست، فلسفه، که تنها با تعقل و استدلال و با معانی سروکار دارد، هرگونه محتوای خاص را از دست می دهد.
مورخان نمونه های دیگری از روش را در فلسفه یادآور می شوند: روش دیالکتیک (هگل)؛ روش تحلیل زبان عادی که، در آن، مسایل مابعدالطبیعه نتایج کاربُردِ شَمَنیِ کلمات دالّ بر معانی شمرده می شود که جامه واقعیت به برکرده است؛ هم چنین روش پدیدار شناختی.
روش و پراگماتیسم
شناخت دو مؤلّفه دارد: 1. سیر و تأمّل 2. کُنِش. برای فهم غالبا باید قادر به عمل بود. روش، اگر چیزی غیر از کُدبندیِ وسایلِ امتحان و وارسی تصور شود، در جانب عمل قرار می گیرد. غایتِ پژوهشِ تجربی طبعا بیشتر عمل یا سلطه بر طبیعت است تا حقیقت یا زیبایی. حقیقت معیارِ خاصِّ خود است. عمل است که باید تابعِ قوانینِ بیرون از خود باشد.
از افراط کاری در پژوهشِ تجربی انتقاد و از مزایایی که جهانِ انسانی قادر است از این پژوهش کسب کنداظهار نگرانی شده است. اوگوست کنت، برای علم، مقاصد عملی قائل بود و آن را در خدمت جامعه می گذاشت. در قرن 19، می شد گفت که ترازنامه کاربُردِ فنون برای رفاه همگانی و در خدمت انسانی سود خالص نشان می دهد. اما، در روزگار ما، موجه شمردن افزایشِ «سلطه بر طبیعت»، در شرایطی که وسایل انهدامِ حیات بر روی کره ارض در دسترس انسان است، دشوارتر می شود.
روش شناسی در علوم اجتماعی
پژوهش علمی دو رکن و مرحله دارد: 1. مشاهده واقعیات 2. تحلیل برنامه ریزی شده آنها. اولی بدون دومی تنها کاری است تجربی.دومی نیز بدون اولی کاری است نظری نه بر پایه تجربه یعنی کارِ استدلالِ محض.
اما نباید پنداشت که این دو مراحلِ پیاپیِ تحقیق اند؛ زیرا برنامه ریزی و ایجاد نظام از همان مرحله مشاهده آغاز می شود.
فرق واقعیات اجتماعی و واقعیات فیزیکی
واقعیت های اجتماعی، چنان که ویلهلم دیلتی (1833ـ1911) اظهار داشته، از درون قابل درک اند. از این رو، برای تحصیل آنها لازم است روشی کاملاً متفاوت با روش های علوم تجربی اختیار کنیم. در حقیقت، طبیعت بیان شدنی است و زندگیِ روح دریافتنی.
پیروی علوم اجتماعی از روش های روان شناسیِ فردی، یعنی مطالعه پایه های فیزیولوژیکی و بیولوژیکیِ پدیده های روانی و مطالعه رفتارها، نیز خالی از اشکال نیست؛ چون صوَر ذهنیِ جمعی تنها به صورت رفتارهای فردی ظاهر نمی شوند. مع الوصف، هیچ پدیده اجتماعی نیست که، در آن، عناصر فردی و اجتماعی و اجزای محتمل و منتظم را، در کنار یکدیگر، نتوان سراغ گرفت.
فرق دیگری که میان واقعیت های اجتماعی و واقعیت های فیزیکی به نظرمی آید این است که واقعیات اجتماعی مقید به شرایط زمان و مکان اند و، مانند واقعیت های فیزیکی، عام و جهان شمول نیستند. با این همه، هر حادثه تاریخی ترکیبی است از عناصری که در حوادث تاریخی دیگر هم وجود دارد. در حقیقت، بیشتر ترکیب است که خاص است تا عناصر ترکیبی. لذا، ترکیب های گوناگون نیز می توانند ما را به سنخ هایی از واقعیات اجتماعی راهبر شوند که دارای خصیصه عام و جهان شمول باشند. بدینسان، پدیده های اجتماعی، در عین تاریخی بودن، به نوعی کلیت پیدا می کنند؛ نهایت آن که این کلیت نسبی است و در چهارچوب تاریخیِ معیّن معنی پیدا می کند. طول عصر تاریخی نیز با آهنگ تحول جامعه نسبت معکوس دارد؛ یعنی، هر چه آهنگِ تحوّلِ جامعه کندتر باشد، عمر تاریخی طولانی تر می شود و چه بسا به چند قرن برسد.
مسئله دیگر در علوم اجتماعی این است که همه پدیده های اجتماعی از پیش ارزش گذاری شده اند و در پرتو این ارزش گذاری است که معنی پیدا می کنند. از آن سو، علم باید تخصصی و فارغ از ارزش گذاری و غیردستوری باشد. حل تضاد از این راه میسر است که ارزش های اجتماعی را واقعیات اجتماعی تلقی کنیم تا مطالعه تحصّلی آنها امکان پذیر شود. مثلاً اگر مشروعیتِ حکومت را به اِجماع مشروط بدانیم، مشروع بودن یا نبودنِ این یا آن حکومت را می توان براساس آن به مطالعه علمی درآورد. اما، به کاربستنِ این طرز تلقی دشوار است؛ چون جامعه شناس انسان است و برایش عملاً مشکل است که، به عنوان پژوهشگر، از تعهدهای انسانی و احکامِ ارزشی فارغ بماند.
علاوه بر اینها، در جریانِ پژوهش واقعیت های اجتماعی و مشاهده برنامه ریزی شده آنها نیز، موانعی وجود دارد، از قبیل سرّی بودنِ بخشی از آنها (اسرار دولتی)، محرّمات (مسائل خانوادگی، امور جنسی)، غیرقانونی یا نامتعارف بودن (تفتیش عقاید)، عوامل موقعیتی (روحیه مصاحبه شونده و جوِّ مصاحبه).
احتمال وقوع خطا نیز در جریان گردآوریِ داده ها منتفی نیست. وانگهی، در عناصر آماری، عموما ناهمگِنی وجود دارد که گاهی، با مسامحه زیاد، به عنوان داده های متجانس، شمارش می شوند. مثلاً پاسخ هایی را که در مورد مذهب به دست می آید، با وجود اشتراک لفظی، نمی توان همگِن دانست (در پاسخ ها، تعلّق به فی المثل شیعه اثنی عشری لفظا مشترک است ولی معنا در طیف وسیعی جای می گیرد؛ یا مخالفت و موافقت با امری مراتب و درجات متعدد دارد که گاهی همین تفاوتِ درجه تعیین کننده است). در حقیقت، داده های آماری موادی بی روح و بی جان اند که باید در آنها روح دمید تا بتوانند با ما سخن بگویند. بدبینیِ افراطی که احیانا نسبت به آن دیده می شود از همین جا ناشی می شود. مصداق بارز آن طنز مشهور دیزرائیلی است که می گوید: «آمار هنرِ با دقّت دروغ گفتن یا نجیبانه دروغ گفتن است».
تحلیل نظام مند
روش شناسی بیشتر به نقد و تحلیل فراورده های پژوهشی تعلق می گیرد تا به فنونِ بازجستِ تجربی. پیشرفت فیزیک نیز، به همان اندازه که نتیجه تکوین نظریه های تازه است، مدیون نقد نظریه های موجود هم هست. مثلاً، در پیدایش نظریه نسبیت، نقدِ مفهومِ مقارنه از جانب اینشتین نقش اساسی داشته است. اینشتین جهان شمول بودن معنای متعارف این مفهوم را زیر سؤال برد با این قول که مقارنه در تطبیق بر دو رویداد در دو حالت زیر یکی نیست: 1. هر دو رویداد بر روی کره زمین پدید آمده باشد؛ 2. یکی از آنها بر روی کره زمین و دیگری بر روی کره ماه پدید آمده باشد.
نقد فراورده های پژوهشی در همه انواع تحقیق، خواه کمّی خواه کیفی و خواه در سنخ پردازی و نظریه پردازی، به کار می رود.
در تحلیلِ فراورده های پژوهشی، یکی از خطرناک ترین روش ها تعمیم مکانی و زمانی است. رابطه ای که در دوره ای صدق کند معلوم نیست در دوره ای دیگر نیز صادق باشد. هم چنین، رابطه ای که برای داده هایی محدود صدق کند معلوم نیست برای داده های مشابه صادق باشد.
نقد، در عین حال، ضعف بعضی از مفاهیم را نیز نشان می دهد. مثلاً، وقتی انگیزه عملی را نمی شناسیم، آن را به ناخودآگاه نسبت می دهیم و حال آن که باید انگیزه را مجهول و ناشناخته بدانیم. در واقع، از ناخودآگاه واقعیتی می سازیم تا جهل خود را بپوشانیم. یا عملی را که برای ما مفهوم نیست غیرعقلانی می خوانیم و، از این راه، برای مفهومِ نامعقول بودن واقعیتِ عینی قائل می شویم.
برای پرهیز از این عینیت تراشی بود که ماکس وِبِر، جامعه شناس آلمانی قرن 19، پیشنهاد کرد هر عامل اجتماعی را، بنا به تعریف، معقول بخوانیم.
نقد فایده عملیِ عاجل دارد، چون باعث می شود که جامعه شناس درباره موقعیت عاملی که رفتار او در نظرش روشن به نظر نمی رسد اطلاعات تکمیلی گردآورد. مثلاً مطالعه اشاعه نوآوری ها در محیط کشاورزی نشان داده است که فنون تازه واجدِ مزایا چه بسا جز پس از مدتی طولانی پذیرفته نشوند. این پدیده را غالبا به مقاومت در برابر هرگونه تغییر یا سنت پرستی یا نیروی عادت تعبیر می کنند. اما، مشاهده دقیق تر چه بسا نشان دهد که کشاورزان ترجیح می دهند، پیش از تصمیم گیری، منتظر مشاهده آثار نوآوری در تولیدِ همسایگان خود باشند و، چون هرکس منتظر آزمایش دیگری است، سیرِ فرایندِ پذیرش کُند می شود.
نقد هر نظریه، از سویی، به مؤلّفه ها و ساختار آن نظریه تعلّق می گیرد و، از سوی دیگر، به سازگاری نظریه با مشاهده. در مورد اول (مؤلفه ها و ساختار نظریه)، وجود مفاهیمی را باید برملا ساخت که به توضیحاتی میان تهی و بی مغز و به همان گویی (مانند «مقاومت در قبال تغییر») رهنمون است؛ یا باید روشن شود که تغییر متضمّنِ حکمی دل بخواهی و بی دلیل است؛ مثل این حکم که کشاورز نوآوریِ واجد مزایا را نمی پذیرد، پس شخص او غیرمنطقی و بی عقل است. در نظرگاه دوم (سازگاری نظریه با مشاهده)، نقد جویای آن است که آیا واقعیاتی معارضِ نظریه وجود دارد یا واقعیاتی وجود دارد که نظریه نتواند بیانگر آنها باشد.
به هر حال، نقد، به عنوان روش، اگر برای پیشرفت علم فیزیک ضروری باشد، برای علوم اجتماعی ضروری تر است؛ چون علوم اجتماعی بیشتر در معرض تأثیر عوامل ذهنی و جوِّ دوره ای و شرایط زمانی و مکانی اند.
تحلیل داده ها را به دو دسته درونی و برونی می توان تقسیم کرد. تحلیل درونی به تفسیرِ فرد بستگی دارد و میزان و درجه عینیّت آن به بی طرفیِ فرد وابسته است. اما، به هر حال، لازمه تحلیل درونی و تفسیرفردی ذهنی بودنِ آن است. تحلیل برونی به بافتی توجه دارد که سند در آن جای می گیرد؛ یعنی هم به مجموعه ای که سند عضو آن است و هم به مجموعه شرایطِ قرین تنظیم سند. بافت ارزش و معنای سند را تعیین می کند و اهمیت آن کمتر از اهمیت خود سند نیست.
درباره خود سند نیز، دو نوع می توان تمیز داد: 1. سندی که درباره واقعیات اطلاعاتی به دست می دهد (اسناد تاریخی)؛ 2. سندی که خودش، به نوعی، واقعیت شمرده می شود (آگهی انتخاباتی، نطق پارلمانی، برنامه حزب). مسئله اصلی اصالتِ سند است. مسئله دیگر صحتِ محتوای سند است که در نوع دوم منتفی است.
در مورد سند، سه سؤال مطرح می شود: 1. قول از کیست؟ 2. مخاطب کیست؟ 3. منظور و اثر آن چه بوده است؟
عناصر تحلیل
در علوم اجتماعی، عناصر تحلیل در سه مقوله گروه بندی می شوند: 1. چهارچوب مفهومی 2. تجربه 3. روش تطبیقی.
چهارچوب های مفهومی سنخ شناسی و نظریه ها و نظام های کم و بیش فرضی درباره پدیده های بررسی شده و رابطه ها را دربر می گیرند.
هدف نهاییِ هر تحقیقِ علمی تدوین قانون یعنی کشف رابطه های دایمی میان پدیده ها است. قانون هم بیانگر است هم پیش بینی کننده؛ ولی تدوینِ قانون فقط در کارهای علمی و تحقیقاتِ بسیار پیشرفته مصداق پیدا می کند. در حقیقت، تحقیق در سطوح توصیف، طبقه بندی و تبیین صورت می گیرد. در علوم اجتماعی، بسیاری از تحقیق ها در سطح توصیف متوقف می مانند، چون داده ها برای تبیین کافی نیست. از توصیف مستقیما به مرحله تبیین گام نمی گذاریم. مرحله واسطه سنخ شناسی است. در واقع، قانون بین پدیده های منفرد رابطه ای برقرار نمی کند بلکه بین مفاهیم (گروه ها، سنخ ها یا انواع) رابطه برقرار می کند. لذا، گروه بندی مقدمه و لازمه تبیین است. اما گروه بندی باید به تمایز انواع و سنخ های نهادی و ذی نقش منجر شود نه دیمی و بی اعتبار. متصله (پیوستار) بودنِ پدیده های اجتماعی جداکردن گروه های ذی نقش و سنخ شناسی را دشوار می سازد. فی المثل، جماعات انسانی در طیفی از خانواده یا قوم یا از محله تا کشور جای می گیرند و تعیین مرز ده، شهرک، شهر، ام البلد همواره به آسانی میسر نیست. همچنین، تمیز عناصر اصلی از فرعی، عناصر تعیین کننده از بی نقش مشکل است. مثلاً عنصر هویت بخشِ حزب و تمایزدهنده آن، بسته به شرایط و موقعیت، ممکن است ایدئولوژی، برنامه، پایه اقتصادی ـ اجتماعی، خط مشیِ دراز مدت، سازمان، یا تلفیقی از چند مشخصه باشد.
در عین حال، باید توجه داشت که سطوح تحقیق به طور مطلق از یکدیگر جدا نیستند؛ مثلاً هر توصیفی، طبیعتا شکل گروه بندی به خود می گیرد و هم براساس سنخ بندی های پیشین انجام می گیرد. همچنین سنخ بندی و قانون به طور منطقی از یکدیگر جدا نیستند، چون قانون به دقیق تر ساختن و اصلاح سنخ بندی می انجامد.
درباره خصلتِ پیش بینی کننده قانون باید گفت که، در علوم اجتماعی، پیش بینی، به دو دلیل، از علوم فیزیکی دشوارتر است: 1. پیچیدگی پدیده های اجتماعی که از تفکیک ناپذیربودن عوامل اصلی و فرعیِ متعدّد ناشی می شود؛ 2. تحوّل پرشتاب تر و پیچیده ترِ بافت اجتماعی (گربه امروز همان گربه چند قرن پیش است؛ اما کودک امروز و دیروز و زن امروز و دیروز فرق های اساسی دارند). در علوم اجتماعی، دقتِ پیش بینی با محدودیتِ واقعیت ها و جای گیریِ آنها در فاصله زمانیِ کوتاه نسبت مستقیم دارد؛ زیرا استقرای تامّ را در کارِ تحقیقی میسر می سازد.
مسئله تبیین در علوم اجتماعی به موجبیّت پدیده های اجتماعی باز می گردد که به ظاهر با آزادی و اختیار انسان سازگاری ندارد. اما امروزه دیگر در وجود موجبیّتِ اجتماعی حرفی نیست و آزادیِ واقعیِ انسان با شناخت این موجبیّت و قوانین آن تحقق پیدا می کند. در حقیقت، فرق میان موجبیّت فیزیکی و موجبیّتِ اجتماعی در درجه است و تفاوت ماهوی نیست. وانگهی، مفهومِ موجبیّت در فیزیکِ کوانتومی نیز تحول یافته و به مفهوم موجبیّت در علوم اجتماعی نزدیک شده است. در علوم اجتماعی، با وام گیریِ مفهوم از ریاضیات، جبر تَبَعی جانشین جبر علّی شده است.
می توان گفت که قانون های اجتماعی و فیزیکی هر دو نسبی هستند منتها با تفاوت درجه، در قوانین اجتماعی، نسبیّت هم به شرایط زمانی و مکانی بستگی دارد و هم به شرایط ابعادی (خرد و کلان). بدینسان، آنچه در مرحله تاریخی معینی صادق است در مرحله تاریخی دیگری چه بسا صادق نباشد یا آنچه در نظام فئودالی اروپا صادق بود در نظام تولید آسیاییِ هم زمان با آن صدق نمی کند. هم چنین فرضا آنچه در انتخابات یک شهرک بیانگر پدیده ها است در انتخابات کشوری بیانگر نیست. در واقع، نظامِ تبیین از مقیاسی به مقیاس دیگر فرق می کند. شاید، برای انتقال از چهارچوب و مقیاسی به چهارچوب و مقیاسی دیگر، نظامی را بتوان متصور دانست. تلاش اینشتین نیز توجه انتقال قانون های یک مقیاس به مقیاس دیگر بوده است.
در مورد پدیده های اجتماعی، نظریه مارکسیستی مدعی آن است که وسیله این انتقال (از مقیاسی به مقیاس دیگر) را فراهم ساخته از این راه که قوانین اساسی آن بر شرایط اجتماعی همه دوره های تاریخی در هر جامعه ای تطبیق پذیر است. بر طبق این نظریه، شرایط تکنیکی ـ اقتصادی (طرز تولید) طبقات را پدید می آورد و تضاد طبقاتی اساسِ پویاییِ اجتماعی است. هیچ یک از این دو رابطه انکار کردنی نیستند؛ ولی معلوم نیست که آنها همواره و در همه جا یگانه روابط تعیین کننده باشند. در حقیقت، از طریق مبارزات طبقاتی، بسیاری از پدیده های اجتماعی را می توان بیان کرد، اما همه آنها را نمی توان.
بر نظریه مارکسیستی انتقادهایی وارد شده ولی نظریه عام و جهان شمول دیگری جانشین آن نشده است. این نظریه، هرگاه بدون جزمیّت در علوم اجتماعی به کار رود؛ به مراتب بارورتر است و اگر با جزمیّت به کار رود راه تحقیق را می بندد.
نظر شما