اسماى خاص
آیا اسماى خاص معنا دارند؟ فرگه1 استدلال کرده است که اسماى خاص باید معنا داشته باشند, زیرا ـ او مى پرسد ـ در غیر این صورت, چگونه ممکن است گزاره هاى این همانى چیزى غیر از گزاره هاى تحلیلیِ بى اهمیت باشند. و چگونه ممکن است گزاره اى از نوع a=b, در صورت صدق, با گزاره اى از نوع a=a از نظر ارزش معرفتى متفاوت باشد؟ پاسخ فرگه این است که گرچه (a) و (b) مَحکیّ2 واحدى دارند, معانى3 آنها متفاوت است یا ممکن است متفاوت باشد که در این صورت, گزاره a=b صادق است, گرچه به نحو تحلیلى صادق نباشد, لیکن این راه حل در جایى که (a) و (b) هر دو اوصاف معین4 غیر مترادف باشند یا یکى وصف معین و دیگرى اسم خاص باشد, درست تر به نظر مى رسد تا جایى که هر دو اسم خاص باشند; براى مثال گزاره هایى را که با جمله هاى زیر درست شده اند, ملاحظه کنید:
(الف) گزاره (تولى=تولى) گزاره اى تحلیلى است.
اما آیا
(ب) گزاره (تولى=سیسرو) گزاره اى تألیفى است؟
اگر چنین باشد, در این صورت, هر اسمى باید معنایى متفاوت داشته باشد که در ابتدا بسیار غیر معقول به نظر مى رسد, زیرا معمولاً اسماى خاص را اساساً به همان نحوى که محمول ها معنا دارند, معنادار نمى دانیم; براى مثال اسماى خاص را تعریف نمى کنیم. البته گزاره (ب) اطلاعاتى به ما مى دهد که گزاره (الف) آنها را منتقل نمى کند. اما آیا این اطلاعات مربوط به واژه هاست؟ گزاره مربوط به واژه ها نیست.
حال بیایید این نظرگاه را که گزاره (ب) مانند گزاره (الف) تحلیلى است بررسى کنیم. یک گزاره اگر و تنها اگر بر حسب قواعد زبان شناختى به تنهایى و بدون توسل به پژوهش تجربى صادق باشد, تحلیلى است. قواعد زبان شناختى مربوط به استعمالِ اسم (سیسرو) و قواعد زبان شناختى مربوط به استعمال اسم (تولى) به نحوى هستند که هر دو اسم, بدون توصیف, از شىء واحدِ هم سانى حکایت مى کنند, بنابراین, به نظر مى رسد صدقِ این همانى را تنها با توسل به این قواعد مى توان اثبات کرد و گزاره مورد نظر تحلیلى است. به همان معنایى که این گزاره آگاهى بخش است, به همان معنا هر گزاره تحلیلى نیز آگاهى بخش است. این امر واقعیت هاى ممکن خاصى را درباره واژه ها روشن یا مجسّم مى کند, گرچه نمى تواند این واقعیت ها را توصیف کند. براساس این تبیین, تفاوت میان گزاره (الف) و (ب) آن قدر زیاد نیست که در ابتدا به نظر مى رسد. هر دو تحلیلاً صادق اند و واقعیت هاى ممکنى را درباره استعمال نمادها روشن مى کنند. بعضى فیلسوفان ادعا کرده اند که گزاره (الف) از بیخ و بن با گزاره (ب) متفاوت است, از این جهت که گزاره اى که به این صورت استعمال مى شود, در صورتى که به طور دل خواه هر نماد دیگرى جایگزین (تولى) شود, صادق است.5 من ثابت خواهم کرد که قضیه از این قرار نیست. این واقعیت که نشان واحدى در دو موقعیت مختلفِ استعمال آن, از شىء واحدى حکایت مى کند, نحوه کاربرد مفید و در عین حال, ممکنى است, و در واقع, به سهولت مى توان اوضاع و احوالى را تصور کرد که قضیه از این قرار نباشد; براى مثال فرض کنید زبانى داریم که در آن قواعد استعمال نمادها, نه صرفاً با یک نوع واژه, بلکه با ترتیب نمودهاى نشانه ایِ واژه در گفتار ارتباط دارد. بعضى از نظام هاى نشانه اى (رمزى) از این قبیل اند. فرض کنید نخستین بارى که در گفتارمان از شىء حکایت مى کنیم, با (X) حکایت کنیم و بار دوم با (Y) و مانند آن. جمله (x=y) براى هر کسى که این نظام نشانه اى را بداند, جمله اى تحلیلى است, اما جمله (X=X) بى معناست. این مثال براى توضیح مشابهت جمله هاى (الف) و (ب) فوق طرح شده است. هر دو جمله تحلیلى اند و هر دو اطلاعاتى, هرچند متفاوت, درباره استعمال واژه ها در اختیارمان مى گذارند. صدق گزاره هاى تولى=تولى و تولى=سیسرو, هر دو از قواعد زبانى نشأت مى گیرد. اما این واقعیت که واژه هاى (تولى=تولى) براى بیان این همانى استعمال شده اند, درست به اندازه این واقعیت که واژه هاى (تولى=سیسرو) براى بیان این همانى شىء واحد استعمال شده اند, یک واقعیت ممکن است, گرچه به طور کلى در زبان ما متعارف تراند.
این تحلیل ما را قادر مى سازد که بفهمیم چگونه جمله (الف) و (ب) مى توانند براى طرح گزاره هاى تحلیلى استعمال شوند و چگونه در چنین شرایطى مى توان اطلاعات مختلفى از آنها به دست آورد, بدون این که مجبور شویم از راه حلّ هاى پیشنهادى فرگه, یعنى این پیشنهاد که این دو قضیه درباره واژه ها به یک معنا اند (Begriffs-schrift) یا راه حلّ تجدیدنظر شده او مبنى بر این که الفاظ محکیّ واحدى, اما معانى متفاوتى دارند (Sinn und Bedeutung), پیروى کنیم. با این که این تحلیل ما را قادر مى سازد که بفهمیم چگونه جمله اى مانند جمله (ب) ممکن است براى طرح گزاره اى تحلیلى استعمال شود, اما نتیجه نمى دهد که این جمله ممکن نیست براى طرح گزاره اى تألیفى استعمال شود. در واقع, بعضى از گزاره هاى این همانى که در آنها دو اسم خاص استعمال شده اند به وضوح تألیفى اند. کسانى که استدلال مى کنند شکسپیر, بیکن بود, نظرى را درباره زبان ,مطرح نمى کنند. امیدوارم پس از این ربط و نسبت میان اسماى خاص و محکیّ را به شیوه اى بررسى کنم که نشان دهد چگونه هر دو نوعِ این گزاره هاى این همانى ممکن اند. براى انجام چنین کارى باید اثبات کنم که به چه معنا یک اسم خاص معنا دارد.
تاکنون این نظرگاه را بررسى کرده ام که قواعد حاکم بر استعمال اسم خاص به گونه اى هستند که اسم خاص براى حکایت از یک شىء خاص استعمال مى شود نه توصیف آن, در نتیجه, اسم خاص مصداق دارد, ولى معنا ندارد. حال باید بپرسیم که چگونه مى توان از شیئى خاص با استعمال اسم خاص آن حکایت کرد؟ براى مثال چگونه استعمال اسماى خاص را یاد مى گیریم و به دیگران یاد مى دهیم؟ این کار کاملاً آسان به نظر مى رسد ـ ما شىء را معیّن مى کنیم و با این فرض که دانش آموز ما قراردادهاى عام حاکم بر اسماى خاص را مى داند, توضیح مى دهیم که این واژه اسم خاصى براى آن شىء است. اما اگر دانش آموز ما, هم اینک اسم خاص دیگر آن شىء را نداند, تنها مى توانیم آن شىء را با اشاره یا توصیف (شرط اولیه و ضرورى تعلیم اسم) معیّن سازیم و در هر دو مورد شىء را به موجب بعضى از ویژگى هایش مشخص کنیم. بنابراین, چنان به نظر مى رسد که گویى قواعد مربوط به یک اسم خاص باید به نحوى منطقاً با ویژگى هاى خاص شىء مورد نظر مربوط باشند تا اسم معنا و محکیّ اى داشته باشد. در واقع, به نظر مى رسد که اگر معنایى وجود نداشته باشد, محکیّ اى وجود ندارد, زیرا چگونه بدون این که اسم معنایى داشته باشد مى توان آن را به شىء مورد نظر مربوط دانست؟
فرض کنید کسى استدلال یاد شده را به شرح زیر پاسخ گوید: (ویژگى هایى که در تعلیم اسم وجود دارند قواعد مربوط به استعمال اسم خاص نیستند: این ویژگى ها صرفاً ابزارى تعلیمى اند که براى تعلیم اسم خاص به کسانى به کار مى روند که نمى دانند چگونه اسم خاص را استعمال کنند. به محض این که دانش آموز ما شیئى را که اسم خاص بر آن اطلاق مى شود تشخیص دهد مى تواند این ویژگى هاى مختلف را که از رهگذر آنها شىء موردنظر را تشخیص داد, به دست فراموشى بسپارد, زیرا این ویژگى هاى جزئى از معناى آن اسم نیستند; آن اسم معنایى ندارد; براى مثال فرض کنید که اسم (ارسطو) را با این توضیح تعلیم دهیم که (ارسطو) به یکى از فیلسوفانِ یونانى که در استاگیرا متولد شده اشاره دارد, و فرض کنید که دانش آموز ما این نام را پیوسته درست استعمال کند و اطلاعات بیشترى درباره ارسطو جمع آورى کند و مانند آنها. حال بیایید فرض کنیم که پس از آن کاشف به عمل آید که ارسطو اصلاً در استاگیرا متولد نشده, بلکه در تبس, به دنیا آمده است. در این صورت نمى گوییم که معناى اسم تغییر یافته یا ارسطو, در واقع, اصلاً وجود نداشته است. جان ِکلام این است که تبیین استعمال یک اسم با ذکر ویژگى هاى آن شىء, قواعد مربوط به آن اسم را به دست نمى دهد, زیرا قواعد به هیچ روى محتواى توصیفى ندارند, بلکه صرفاً اسم موردنظر را فارغ از هر تعریف و توصیفى با شىء مرتبط مى کنند).
آیا این استدلال قانع کننده است؟ فرض کنید اغلب یا حتى همه شناخت فعلى ما از ارسطو اصلاً درباره هیچ کسى صادق نمى بود, یا درباره چندین و چند تن از افرادى که در کشورها و در قرن هاى متفاوت زندگى مى کرده اند, صادق از آب درمى آمد, آیا در این صورت, نمى گفتیم که به همین دلیل, ارسطو وجود نداشته و اسم ارسطو, گرچه معنایى قراردادى دارد, از هیچ فردى حکایت نمى کند؟ طبق تبیین یاد شده اگر کسى مى گفت ارسطو وجود ندارد, گفته او به روشنى نحوه دیگرى از این گفته بود که واژه (ارسطو) بر هیچ شیئى دلالت (مطابقى) ندارد و نه چیزى بیشتر. اما اگر کسى مى گفت که ارسطو وجود ندارد شاید منظور او چیزى بیش از این باشد که اسم ارسطو بر کسى دلالت نمى کند.6 اگر مثلاً گفته او را با ذکر این نکته که شخصى به نام (ارسطو) در هبوکِن در سال 1903 زندگى مى کرده است, زیر سؤال ببریم, این توضیح ما را مثال نقض مربوطى نخواهد دانست. ما درباره سربریوس و زئوس مى گوییم که هیچ یک از آنان هرگز وجود نداشته اند, بدون آن که مرادمان این باشد که هیچ شیئى هرگز این اسما را با خود نداشته است, بلکه منظورمان این است که انواع (توصیف هاى) خاصى از اشیا هرگز وجود نداشته و این اسما را با خود نداشته اند.بنابراین, اکنون چنان به نظر مى رسد که گویى اسماى خاص بالضرورة معنا دارند, اما فقط بالاِمکان محکیّ دارند. اسماى خاص بیش از هر چیزى به توصیف هاى کوتاه و شاید مبهم شبیه اند.
بیایید این دو نظرگاه متعارض مورد بررسى را به شرح زیر خلاصه کنیم: نظرگاه نخست ادعا مى کند که اسماى خاص بالضرورة داراى محکیّ اند, ولى معنایى ندارند ـ اسماى خاص دلالت مطابقى دارند, اما دلالت تضمّنى ندارند. نظرگاه دوم مدعى است که اسماى خاص بالضرورة معنا دارند, ولى بالامکان داراى محکیّ اند ـ اسماى خاص تنها با این شرط که تنها و تنها یک شىء معناى آنها را برآورده سازد, از چیزى حکایت مى کنند.
این دو نظرگاه راه هایى هستند که به نظام هاى مابعدالطبیعى مختلف و قدیمى منتهى مى شوند. نظرگاه نخست به متعلقات نهایى حکایت, یعنى جواهر فیلسوفان مدرسى و ذوات7 رساله (ویتگنشتاین) منتهى مى شود. نظرگاه دوم به این همانى نامتمایزها و متغیرهاى تعیین سور به عنوان تنها الفاظ و مفاهیم حکایى8 زبان منتهى مى شود. ساختار موضوع ـ محمولى زبان القا مى کند که نظرگاه نخست باید درست باشد, اما نحوه استعمال و تعلیم کاربرد اسماى خاص حکایت از این دارد که این نظرگاه نادرست است: معضلى فلسفى.
بیایید کار خود را با بررسى راه دوم آغاز کنیم. اگر ادعا شود که هر اسم خاصى معنایى دارد, [در این صورت] لزوماً موجّه و معقول است که در مورد هر اسمى مطالبه کنیم که سمعناى آن اسم چیست؟ز. اگر ادعا شود که اسم خاص نوعى توصیف مختصر است, در این صورت, باید بتوان توصیف را به جاى اسم خاص قرار داد. با این حال, چگونه باید به این مسئله پرداخت؟ اگر سعى کنیم توصیف کاملى از شىء به عنوان معناى اسم خاص عرضه کنیم, نتایج عجیبى پدید خواهد آمد; براى مثال هر گزاره صادقى درباره شىء موردنظر که در آن , تحلیلى است, هر گزاره کاذبى خود متناقض است, معناى اسم خاص (و شاید این همانى شىء) هر زمان که تغییرى در شىء پدید آید, تغییر خواهد کرد, آن اسم براى افراد مختلف معانى مختلف خواهد داشت و مانند آن. بنابراین, فرض کنید که بپرسم شرایط لازم و کافى اطلاق اسم خاص بر شىء خاص چیست؟ از باب مماشات, فرض کنید که ابزار مستقلى براى تعیین یک شىء داشته باشیم; در این صورت, شرایط اطلاق اسم بر آن چیست; براى مثال شرایط اطلاق گفتن جمله (این ارسطو است) چیست؟ در بادى نظر, چنین مى نماید که این شرایط صرفاً عبارت اند از این که شىء باید با همان شیئى که در اصل به این اسم نامیده شده, یکى باشد, بنابراین, معناى اسم عبارت خواهد بود از گزاره یا مجموعه اى از گزاره ها که از ویژگى هایى اخبار مى کنند که مقوّم این همانى اند. معناى جمله (این ارسطو است) شاید این باشد که (این شىء به لحاظ زمانى و مکانى با شیئى در ارتباط است که در اصل سارسطوز نامیده شده است). اما این کفایت نمى کند, زیرا چنان که پیش از این یادآور شدیم, بار معنایى (ارسطو) از بار معنایى (یک سان با چیزى که سارسطوز نامیده شده) بیشتر است, زیرا صرف این که چیزى اسمش ارسطو باشد, کافى نیست. در این جا سارسطوز بر یک شىء جزئى که اسمش (ارسطو) است دلالت دارد و نه بر هر چیزى. مفهوم و لفظ (موسوم به سارسطوز) لفظى کلى است, اما سارسطوز یک اسم خاص است, بنابراین, گزاره (این [شخص] ارسطو نامیده مى شود), در نهایت, شرط لازم و نه کافى براى صدق گزاره (این ارسطو است) خواهد بود. به اختصار و به صورتى سطحى این همانى با ارسطو و نه این همانى این با هر چیزى که سارسطوز نامیده شده, شرط ضرورى و کافى صدق جمله (این ارسطو است) است.
شاید بتوان تعارض میان این دو نظرگاه را در باب ماهیت اسماى خاص با این پرسش که کارکرد منحصر به فرد اسماى خاص در زبان ما چیست, حل کرد. اولاً, اسماى خاص اغلب از اشیاى خاصى حکایت مى کنند یا ادعا مى شود که از اشیاى خاصى حکایت مى کنند, البته تعابیر دیگرى چون اوصاف معین و اسماى اشاره نیز این کارکرد را دارند. در این صورت, تفاوت میان اسماى خاص و عبارت هاى حکایى مفرد9 دیگر چیست؟ یک اسم خاص برخلاف اسماى اشاره بدون پیش فرض هرگونه مقدمه یا شرایط متنى خاصى از یک عبارت, حکایت مى کند. اسماى خاص برخلاف اوصاف معین, عموماً هیچ ویژگى درباره اشیایى که از آنها حکایت مى کنند, معین نمى سازند. ساسکاتز از همان چیزى حکایت مى کند که سنویسنده [رمان]10 ویورلى از آن حکایت مى کند, اما ساسکاتز هیچ یک از ویژگى هاى آن را معیّن نمى سازد, در حالى که سنویسنده ویورلى تنها به اتکاى این واقعیت از چیزى حکایت مى کند که ویژگى اى را معین مى سازد. بیایید با دقت بیشترى این تفاوت را بررسى کنیم. به پیروى از استراوسن,11 مى توان گفت که استعمال هاى حکایى اسماى خاص و اوصاف معین هر دو مستلزم وجود فقط و فقط یک محکیّ هستند. اما از آن جا که اسم خاص به طور کلى نمى تواند هیچ ویژگى اى از محکیّ را معین سازد, در این صورت, چگونه اسم خاص از عهده این حکایت برمى آید؟ اصلاً چگونه میان اسم و شىء ارتباط برقرار مى شود؟ مى خواهم به این پرسش, که پرسشى تعیین کننده به نظر مى رسد, با این بیان پاسخ دهم که گرچه معمولاً اسماى خاص هیچ ویژگى اى را بیان یا معین نمى کنند, با وجود این, پیش فرض استعمال هاى حکایى اسماى خاص این است که آن شىء که على الادعا محکیّ آنها است, واجد پاره اى ویژگى ها باشد. اما این ویژگى ها کدام اند؟ فرض کنید از استعمال کنندگان اسم سارسطوز مى خواهم که بگویند چه واقعیت هاى ضرورى و ثابت شده اى را براى او قائل اند. پاسخ هاى آنان مجموعه اى از گزاره هاى توصیفیِ حکاییِ انحصارى خواهد بود.
آن چه اکنون به بحث و استدلال درباره آن مى پردازم این است که بار توصیفى جمله (این ارسطو است) این است که تعداد کافى و در عین حال, نامعیّنى از این گزاره ها, درباره این شىء صادق اند. بنابراین, استعمال هاى حکایى سارسطوز مستلزم وجود شیئى هستند که درباره آن تعداد کافى و در عین حال, تاکنون نامعین از این گزاره ها صادق اند. استعمال اسم خاص به نحو حکایى به معناى پیش فرض گرفتن صدق تعدادى از گزاره هاى توصیفیِ به نحوى انحصارى حکایى است, اما طبق معمول به این معنا نیست که این گزاره ها بیان یا حتى اشاره نمى کنند که دقیقاً کدام گزاره ها پیش فرض گرفته شده اند. و مشکل عمده در همین جاست. این مسئله که چه چیزى معیارهاى مربوط به سارسطوز را تشکیل مى دهد, هنوز بى جواب باقى مانده است. در واقع, این مسئله به ندرت پیش مى آید و هنگامى هم که به پیش کشیده مى شود, ما, یعنى استعمال کنندگان اسم خاص هستیم که باید کم و بیش به طور دل خواه تعیین کنیم که این معیارها چه باید باشند; براى مثال اگر کاشف به عمل آید که در میان اوصافى که صدقشان درباره ارسطو مورد وفاق است, نیمى درباره شخصى و نیمى دیگر درباره شخص دیگرى صادق اند, کدام یک از آنِ ارسطو هستند؟ هیچ کدام؟ حلّ و فصل این مسئله از پیش براى ما معلوم نیست.
اما آیا این بى دقتى در مورد این که چه ویژگى هایى دقیقاً شرایط لازم و کافى اطلاق یک اسم خاص را تشکیل مى دهند, یک اتفاق محض است; یعنى آیا محصول نوعى آشفتگى زبانى است؟ یا این بى دقتى از کارکردهایى که اسماى خاص براى ما دارند ناشى شده است؟ مطالبه معیارهایى در مورد اطلاق اسم سارسطوز به این معناست که به نحوى صورى ماهیت ارسطو را جویا شویم و مجموعه اى از معیارهاى این همانى را در مورد شیئى موسوم به ارسطو مطالبه کنیم. (ارسطو چیست؟) و (معیارهاى اطلاق اسم سارسطوز کدام اند؟) پرسش از یک چیز است. پرسش نخست از حیث مادى و پرسش دوم از حیث صورى است. بنابراین, اگر از پیش درباره استعمال این نام و درباره ویژگى هایى که دقیقاً هویت ارسطو را تشکیل مى دهند, به توافق برسیم, قواعد استعمال این اسم دقیق خواهد بود. اما این دقت تنها به قیمت استلزام محمول هاى خاصى از رهگذر استعمال حکایى این اسم دست یافتنى است. در واقع, خود اسم به چیزى زاید تبدیل مى شود; زیرا منطقاً با این مجموعه از اوصاف معادل مى شود. اما اگر قضیه از این قرار مى بود, ما باید در وضعى باشیم که تنها بتوانیم با توصیف شىء از آن حکایت کنیم. در حالى که در واقع, این دقیقاً همان چیزى است که وضع اسماى خاص به ما امکان مى دهد که از آن اجتناب کنیم و همان چیزى است که اسماى خاص را از اوصاف متمایز مى کند. اگر معیارهاى اسماى خاص در هر موردى کاملاً ثابت و معین اند, در این صورت, اسم خاص نباید چیزى بیش از علامت اختصارى همین معیارها باشد. یک اسم خاص دقیقاً کارکردى همانند کارکرد یک وصف معین مفصّل خواهد داشت. اما کیفیت منحصر به فرد و گستره سهولت عملى اسماى خاص در زبان ما دقیقاً در این واقعیت نهفته است که اسماى خاص به ما امکان مى دهند که عموماً از اشیا حکایت کنیم, بدون این که مجبور باشیم موضوع این همانى شىء موردنظر را مطرح سازیم. اسماى خاص کارکردى مانند اوصاف ندارند, بلکه دستاویزى براى اوصاف اند. بنابراین, آشفتگى معیارهاى اسماى خاص شرط ضرورى تفکیک کارکرد حکایى از کارکرد توصیفى زبان است.
همین نکته را به نحو دیگرى طرح مى کنیم. فرض کنید بپرسیم سچرا اساساً اسماى خاص داریم؟ز پاسخ روشن است: براى حکایت از افراد. سبله, اما اوصاف هم این کار را براى ما انجام مى دهند.ز اما تنها به قیمت تعیین شرایط این همانى در هر زمانى که حکایتى صورت بگیرد: فرض کنید توافق کنیم, مثلاً واژه سارسطوز را قلم بگیریم و سمعلم اسکندرز را به کار بریم, در این صورت, این که شخص محکیّ معلم اسکندر است یک حقیقت ضرورى است ـ اما این که ارسطو به تعلیم و تربیت مبادرت ورزیده, واقعیتى ممکن است (گرچه به نظر من, این یک واقعیت ضرورى است که ارسطو سرجمع منطقى, انفصالى مانعةالخلوّ, اوصافى است که معمولاً به او نسبت داده مى شود: هر فردى که دست کم بعضى از این صفات را نداشته باشد نمى تواند ارسطو باشد).
البته, نباید گمان کرد که تنها نوع آشفتگى معیارهاى این همانى افراد همان است که من مختص به اسماى خاص دانستم. استعمال هاى حکایى اوصاف معین چه بسا معضلاتى را در خصوص این همانى انواع کاملاً متفاوت, پدید آورد. این مسئله, به ویژه درباره اوصاف معین در زمان گذشته صادق است. مى توان گفت جمله ساین همان کسى است که اسکندر را تعلیم دادز مستلزم این است که براى مثال این شىء از نظر زمانى ـ مکانى با کسى که اسکندر را تعلیم داده است در نقطه دیگرى در زمان و مکان ارتباط و پیوستگى داشته باشد: اما هم چنین مى توان استدلال کرد که این ارتباط و پیوستگى زمانى ـ مکانى شخص یک ویژگى امکانى است و نه یک معیار این همانى. و ماهیت منطقى ارتباط چنین ویژگى هایى با این همانى شخص باز هم ممکن است پیش از مشاجره آشفته و نامعلوم باشد. اما این کاملاً بعد دیگرى از آشفتگى است در مورد بُعدى که من از آن به عنوان آشفتگى معیارهاى اطلاق اسماى خاص یاد کردم که بر تمایز کارکردى میان اوصاف معین و اسماى خاص تأثیر نمى گذاشت; یعنى این که اوصاف معین تنها به اتکاى این واقعیت که معیارها در معناى اصلى آشفته نیستند, از چیزى حکایت مى کنند, زیرا اوصاف معین با بیان چیستى (ماهیت) شىء از آن شىء حکایت مى کنند. اما اسماى خاص بدون پیش کشیدن مسئله چیستى شىء از آن حکایت مى کنند.
اکنون مى توانیم تبیین کنیم که چگونه سارسطوز حکایت مى کند, اما توصیف نمى کند, و با این حال, گزاره سارسطو هرگز وجود نداشته استز چیزى بیش از این نمى گوید که سارسطوز هرگز براى حکایت از شیئى استعمال نشده است. این گزاره ادعا مى کند که تعداد کافى از پیش فرض هاى قراردادى, یعنى گزاره هاى توصیفى, استعمال هاى حکایى سارسطوز کاذب اند. این که دقیقاً کدام یک از گزاره هاى ادعا شده کاذب است هنوز معلوم نیست, زیرا این که چه شرایط دقیقى معیارهاى اطلاق سارسطوز را تشکیل مى دهند, هنوز به وسیله زبان وضع نشده اند.
اکنون مى توانیم مسئله متناقض نماى خود را حل کنیم: آیا یک اسم خاص معنایى دارد؟ اگر مراد از این پرسش این باشد که آیا اسماى خاص براى توصیف یا تعیین ویژگى هاى اشیا به کار مى روند یا نه, پاسخ این است که سخیرز. اما اگر پرسش از این باشد که آیا اسماى خاص منطقاً با ویژگى هاى شیئى که از آن حکایت مى کنند, ارتباط دارند یا نه, پاسخ این است که سبه نحوى مسامحه آمیز (غیر دقیق), بلهز. (این مسئله تا حدودى نقص رویکرد معنا ـ حکایت, دلالت مطابقى ـ دلالت تضمنى, به مسائل را در نظریه معنا نشان مى دهد.)
این نکته ها را مى توان با مقایسه اسماى خاص قطعى با اسماى خاص رو به زوال,12 مانند سبانک انگلستانز توضیح داد, زیرا در مورد این عبارت اخیر به نظر مى رسد که معنا به همان صراحت که در وصف معین وجود دارد, عرضه شده است. به تعبیرى, پیش فرض ها به آستانه سطح کشیده شده اند. و یک اسم خاص شاید استعمال توصیفى ثابتى پیدا کند, بدون این که صورت شفاهى یک توصیف را داشته باشد: خدا براى مؤمنان فقط طبق تعریف, عادل, همه دان و همه توان و مانند اینهاست. البته, صورت چه بسا ما را گمراه کند. امپراتورى روم مقدّس, نه مقدّس بود و نه رومى و مانند اینها, اما با این همه, امپراتور روم مقدّس بود. وانگهى, ممکن است برحسب قرارداد سمارتاز تنها اسم دختران باشد, اما اگر پسرم را سمارتاز بنامم, چه بسا اشتباه کرده ام, اما دروغ نگفته ام.
اکنون باز گزاره این همانى ستولى=سیسروز را در نظر بگیرید. به نظر من, گزاره اى که با استفاده از این جمله مطرح شده براى بیشتر مردم گزاره اى تحلیلى است. پیش فرض هاى توصیفى واحد با هر اسمى ارتباط دارد. اما البته اگر پیش فرض هاى توصیفى متفاوت باشند, ممکن است این جمله براى ایجاد یک گزاره تألیفى به کار رود. این جمله حتى مى تواند کشفِ تاریخى فوق العاده مهمى به دست دهد.
پى نوشت ها:
* مشخصات کتاب شناسى مقاله به شرح زیر است:
Searle John R. "Proper Names" in Reading in The Philosophy of Language,edited by Rosenberg, Jay F. & Charles Travis, United States of America: Prentice-Hall, INC., Englewood cliffs, New Jersey, 1971.
1. Translations from The Philosophical Writings of Gottlob Frege, edited by Geach and Black, pp.56 ff.
2. referent
3. senses.
4 definite description
5. W. V. Quine, from A logical point of view, esp. chap.2.
6. See Wittgenstein, Philosophical Investigations, para.79.
7. Gegenstnde
8. referential terms
9. singular referring expressions
10. Waverly
11. On Refering) Mind (1950
12. degenerate proper names
منبع: فصلنامه / نقد و نظر / 1384 / شماره 39 و 40، پاییز و زمستان ۱۳۸۴/۱۱/۰۰
نویسنده : جان سرل
مترجم : محمدعلی عبداللهی
نظر شما