فردگرایى و کل گرایى
متن حاضر، بخشى از کتاب Finding Philosophy inSocial Science (1996, Yale University) نوشته پروفسور ماریو بانگ است. این کتاب یکى از منابع خوب در زمینه فلسفه علوم اجتماعى است که اخیراً نگارش یافته است. این کتاب قرار است توسط همین مترجم ترجمه و در نهایت به صورت یک کتاب به بازار عرضه مى گردد. از جمله بخش هاى این کتاب، بحث فردگرایى و کل گرایى است که از نظر خوانندگان گرامى مى گذرد.
مسأله ماهیت جامعه، در بنیان علم اجتماعى و سیاست اجتماعى قرار دارد. به نظر من، تنها سه دیدگاه منسجم کلى درباره این موضوع وجود دارد: فردگرایى، کل گرایى، و نظام گرایى. مى توان این ها را به ترتیب در عبارات زیر خلاصه کرد: «همه چیز فرد است»، این شعار نازى ها که «تو چیزى نیستى، مردِم تو همه چیز است»، (Du bist nichts, dein Volk ist alles) و «ما جامعه را شکل مى دهیم و جامعه ما را». خنده دار است که فردگرایى و کل گرایى، هر دو، مسائل اجتماعى را نادیده مى گیرند، و به طور یکسان، از اعتراض اجتماعى جلوگیرى به عمل مى آورند: «خود را ملامت کن، نه نظام را. » بنابراین، هیچ کدام آتیه خوبى براى مهندسى اجتماعى ندارد.
بنا بر فردگرایى ـ که ذره گرایى (atomism)، اراده گرایى (voluntarism)، و قصدگرایى (intentionalism) نیز نامیده مى شود ـ جامعه صرفاً توده اى از افراد است. از این رو، همه مطالعات اجتماعى نهایتاً مطالعه افرادند. برعکس، کل گرایان (یا جمع گرایان و یا ساخت گرایان) معتقدند که جامعه کلى است که از اعضاى خود فراتر مى رود و تنها در همان سطح خود قابل فهم است. سرانجام، نظام گرایى مدعى است که جامعه نظامى از افرادى است که با هم رابطه و کنش متقابل دارند، و همچنین داراى صفات نوپدید (emergent) یا فرا ـ فردى (supra-individual) مى باشد، به گونه اى که باید در دو سطح خرد و کلان مورد مطالعه قرار گیرد. فردگرایان، از پایین به بالا، و کل گرایان از بالا به پایین حرکت مى کنند، و نظام گرایان از افرادى آغاز مى کنند که در جامعه اى که پیش از آنان وجود داشته قرار گرفته اند، و سپس بررسى مى کنند که کنش هاى آنان چگونه بر جامعه تأثیر مى گذارند و آن را تغییر مى دهند.
مثال هایى براى دیدگاه هاى کلى مورد بحث وجود دارند. به طور کلى، پروتستانتیزم، لیبرالیزم، و راست جدید (New Right) فردگرایند، در حالى که کاتولیسیسم رومى، اسلام، عقل گرایى، فاشیزم و کمونیزم جمع گرایند. هابز، لاک، اسمیت، هیوم، بنتام، توکویل، میل، دیلتاى، اقتصادگرایان نوکلاسیک، زیمل و وبر فردگرا بودند، در حالى که، افلاطون، ابن خلدون، رمانتیک گرایان (به ویژه هگل)، کنت، مارکس، دورکهایم، پارسونز و اعضاى مکتب فرانکفورت و تعبیرگرایان اجتماعى کل گرا بودند. البته، هیچ کدام از این متفکران به طور کامل، فردگرا یا کل گرا نبودند. به ویژه، توکویل، میل و وبر قبول داشتند که هر فردى در معرض فشارهاى نهادى شدید قرار دارد. در حالى که، مارکس، دورکهایم و پارسونز مى دانستند که این فشارها در نهایت عمل افرادند. هر کسى که کنش فرد را در زمینه اجتماعى قرار مى دهد، یا تغییر اجتماعى را بر حسب کنش هاى فردى تبیین مى کند، به عنوان یک نظام گرا عمل مى کند، هر چند ادعاى فردگرا بودن یا کل گرا بودن داشته باشد. به ویژه، ارسطو آنجایى که بر اجتماعى بودن، که از توافق و رابطه متقابل افراد به وجود مى آید، تأکید مى کرد، یک نظام گرا بود. همین طور، سوسیالیست هاى دموکرات و لیبرال هایى که از دولت رفاه طرفدارى مى کنند، به عنوان نظام گرا عمل مى کنند، حتى زمانى که اعتقادات خاص خود را شرح دهند.
این تناقض آمیز است که هر یک از این سه رویکرد مى تواند از وحدت علم اجتماعى تبلیغ کند: فردگرایى، به این دلیل که در همه حوزه هاى تحقیق اجتماعى واحد تحلیل اش فرد است، معمولاً کارگزار «عقلانى» یا بیشینه ساز؛ کل گرایى، به این دلیل که جامعه را به صورت یک کل مى بیند که اجزایش را تنها به صورت نظرى مى توان تجزیه کرد؛ و نظام گرایى، به این جهت که جامعه را نظامى مى داند که از خرده نظام هایى تشکیل شده که رابطه مستحکمى با هم دارند، و این خرده نظام ها نیز نهایتاً از افراد تشکیل شده اند. بنابراین، انزواگرایى که در اکثر علوم اجتماعى، به ویژه در روند کلى اقتصاد وجود دارد، از این رویکردهاى کلى ناشى نشده است بلکه شاید از رویداد تاریخى، باریک بینى، نزدیک بینى، و آرزوى حفظ قلمرو ناشى شده باشد. البته، این داستان دیگرى است.
هر دیدگاه مفهومى در مورد یک موضوع طبیعى، داراى دو جزء است: جزء هستى شناختى و جزء روش شناختى. اولى، به ماهیت موضوع مربوط مى شود و دومى راه را براى مطالعه آن هموار مى سازد. اما اگر موضوع اجتماعى باشد، مانند یک مدرسه و یا یک شرکت تجارى، خصلت سومى باید اضافه شود: یعنى، ارزش ها و اخلاقیات. زیرا این ها چیزهایى هستند که رفتار انسان را هدایت و یا منحرف مى کنند. یعنى، در امور روش شناختى مربوط به علم اجتماعى، Xـ ایزم = X > ـ ایزم هستى شناختى، X ـ ایزم روش شناختى، X ـ ایزم ارزش شناختى ـ اخلاقى<.
مکاتبى که در این جا مورد ارزیابى قرار مى گیرند، عبارتند از: فردگرایى و کل گرایى. عنصر هستى شناختى تقدم دارد. این اولویت را مى توان به صورت زیر توضیح داد: اولاً، وجود بر دانستن مقدم است؛ یعنى شناخت تنها یکى از کارکردهاى انسان (مانند سایر مهره داران) است. ثانیاً، هر کسى که یک موضوع واقعى را مورد بررسى قرار مى دهد، لااقل به صورت غیرقطعى، فرض مى گیرد که این موضوع وجود دارد و یا مى تواند وجود داشته باشد. علاوه بر این، پژوهشگر باید کار خود را لااقل با یک ایده درباره ماهیت موضوع مورد نظر شروع کند، زیرا که او باید بداند که چه چیزى را مورد بررسى قرار مى دهد و چرا. ثالثاً، محقق یا پژوهشگر روش تحقیق خود را بر طبق آنچه که درباره ماهیت موضوع خود مى داند (کم یا زیاد) و یا گمان مى کند، انتخاب مى کند. بنابراین، هستى شناسى بر معرفت شناسى و، به ویژه، بر روش شناسى مقدم است (و یا باید مقدم باشد).
شمول مورد سوم، یعنى X ـ ایزم ارزش شناختى ـ اخلاقى (و نیز رفتارى)، ممکن است مورد ردّ و انکار قرار گیرد. به ویژه، در میان کسانى که به تبعیت از وِبِر معتقدند که همه قضاوت هاى ارزشى ذهنى اند، همه هنجارهاى اخلاقى چیزى جز قراردادهاى اجتماعى نیستند، و عالم اجتماعى باید در هر حال از آن ها اجتناب ورزد. این دیدگاه خود من نیست، ولى حتى اگر چنین بود، ارزش ها و اخلاقیاتى را که (اکثر) اعضاى یک نظام اجتماعى آن ها را پذیرفته اند شامل نمى شود؛ چرا که آن ها در شکل دادن رفتار اجتماعى همه اعضاى نظام سهیم اند.
در این جا فردگرایى و کل گرایى را مورد بحث قرار مى دهیم؛ جنبه هاى هستىـ شناختى، معرفت شناختى و ارزش شناختى ـ اخلاقى آن ها را مورد ارزیابى قرار خواهیم داد و شایستگى ها و نقصان هاى هر یک را آشکار خواهیم ساخت. ([1])
فردگرایى
فردگرایان بر افراد تأکید کرده و وجود گروه ها و نظام هاى اجتماعى را انکار مى کنند، و معتقدند که مى توان این ها را به طور کامل، به افراد و کنش هاى آنان تحویل برد. مارگارت تاچر، در نطق معروف خود این دیدگاه را خلاصه کرده است: «جامعه چیزى نیست؛ تنها افراد وجود دارند. » این دیدگاه به هابز برمى گردد، و همه سودگرایان نیز به آن معتقد بودند. بنتام (1982 [1789], 12) نیز معتقد است: «اجتماع یک امر خیالى است، که از افرادى تشکیل مى شود که ظاهراً سازنده اعضاى آن تلقى مى شوند. پس علاقه اجتماع چیست؟ ـ مجموع علایق، اعضاى متعددى است که اجتماع را تشکیل مى دهند. »بعدها میل (1962 [1875], 573) با اطمینان اظهار داشت که «قوانین پدیده هاى اجتماعى چیزى جز قوانین کنش ها و احساسات انسان هایى که در وضعیت اجتماعى با هم متحد شده اند، نیست و نمى تواند باشد.... انسان ها در جامعه هیچ گونه ویژگى اى ندارند جز همان هایى که از انسان طبیعى و یا فردى ناشى شده اند، و یا مى توانند به آن ها تجزیه شوند. در پدیده هاى اجتماعى، ترکیب علت ها قانون کلى است. » خلاصه، نه واقعیت اجتماعى وجود دارد و نه انتظارات اجتماعى که اعراض نوپدید از ویژگى آن ها مى باشند.
فردگرایى در علم اجتماعى و فلسفه علم اجتماعى هنوز در حال رشد و تقویت است. اقتصاد خرد نوکلاسیک و نظریه هاى انتخاب عقلانى متعدد در جامعه شناسى و سیاست شناسى (politology) را در نظر بگیرید که از اقتصاد تقلید مى کند و از این رو، آنچه را که «امپریالیزم اقتصادى» نامیده مى شود متجلى مى سازد. (مراجعه شود به: Becker, 1979؛ Swedberg, 1990). هومنز (1974) یک نمونه برجسته فردگراى رادیکال معاصر است. وى وجود واقعیت فرافردى (یعنى اجتماعى) را انکار مى کند و تأکید مى کند که همه انسان ها «به صورت عقلانى» عمل مى کنند؛ یعنى وى در عین حال، رفتارگرا نیز مى باشد و معتقد است که دو فردى که در شرایط یکسانى قرار مى گیرند، مانند هم عمل مى کنند، به گونه اى که سعى مى کنند سودمندى هاى مورد انتظار خود را به حداکثر برسانند. این دیدگاه بر آن است که همه رفتارهاى بشرى را به کمک قانون واحد تبیین نماید، و بدین ترتیب، همه علوم اجتماعى را تحت نام «علم رفتارى» وحدت بخشد. البته، این تنها یک رؤیاست. در واقع، روان شناسان سال هاست که به این نکته پى برده اند که اعضاى مختلف یک نوع حیوان، به دلیل داشتن سوابق و تجارب گوناگون و همچنین حالات درونى مختلف، غالباً به محرک هاى بیرونى مشابهى به نحو متفاوتى پاسخ مى دهند. (در روان شناسى گاهى به آن قانون صفرم، یا قانون هاروارد، گفته مى شود.) حتى خرگوش ها جعبه سیاه (ابزار درون داد ـ برون داد) نیستند.
فردگرایى در فلسفه اجتماعى، سیاسى و اخلاقى حتى قوى تر است. به عنوان مثال، پوپر (1974، 1957) ادعا کرد که کل هاى اجتماعى وجود ندارد، و از این رو، علوم اجتماعى مى تواند تنها افراد را مورد مطالعه قرار دهد؛ مثلاً، سربازان را به جاى ارتش مطالعه کند. وینچ (1985)، به تبع ویتگنشتاین، اظهار داشت که علوم اجتماعى تنها رفتار ارادىِ معطوف به قاعده را مطالعه مى کند، نه گروه هاى اجتماعى را. اگر پوپر و وینچ ثبات ]رأى [داشتند، ممکن بود امکان علم اجتماعى را نیز انکار کنند. در واقع، وینچ علم اجتماعى را انکار نمى کند بلکه تأکید مى کند که مطالعات اجتماعى به معرفت شناسى تعلق دارد، دیدگاهى که جلنر [Gellner] (53، 1973) آن را به دلیل بیگانه بودنش با عمل پژوهش اجتماعى، «اشتباه عمیق و مهم» نامیده است.
محبوبیت کنونى فردگرایى را مى توان با گزاره هاى زیر توضیح داد: الف) روشن و ساده است. ب) عقل گراست. ج) از قلمرو وسیع و قدرت وحدت بخشى زیادى برخوردار است. در واقع، این دیدگاه مدعى است که همه علوم انسانى را، از روان شناسى گرفته تا تاریخ، شامل مى شود. د) ایدئولوژى هاى کاپیتالیستى حرفه اى و غیرفاشیستى، اعم از لیبرال و محافظه کار، را ترکیب مى کند. هـ.) فایده گرایى را، اعم از خودخواهانه و نوع دوستانه، ارتقا مى بخشد. همان گونه که به اختصار بحث خواهیم کرد، متأسفانه فردگرایى على رغم این فضایل واقعى و ذهنى، نقص هاى مهمى نیز دارد، به ویژه این که با واقعیت اجتماعى سازگارى ندارد. زیرا وجود کل هاى اجتماعى و ویژگى هاى خاص آن، نظیر کارکردها و امتیازات یا رفاه خاص، و یا افول مدارس، تجارت خانه ها و دولت، را انکار مى کند.
همان گونه که بیان شد، ما بُعد هستى شناختى فردگرایى را از ابعاد روش شناختى و اخلاقى آن تفکیک کردیم. اینک اولین مورد از این امور سه گانه را آغاز مى کنیم. فردگرایى هستى شناختى را مى توان در اصول زیر خلاصه کرد:
ف هـ 1. جامعه عبارت است از مجموعه اى از افراد. کل هاى فرافردى خیالى اند. به ویژه، نهادها چیزى جز قراردادهایى نیستند که بر رفتار فردى حکومت مى کنند.
ف هـ 2. از آنجایى که کل هاى اجتماعى انتزاعى هستند، نمى توانند به عنوان واحد عمل کنند و یا اعراض نوپدید و یا کلى داشته باشند: هر عرض اجتماعى نتیجه و یا مجموعى از اعراض اعضاى فردى جامعه مى باشد.
ف هـ 3. کل هاى اجتماعى، که تخیلى مى باشند، نمى توانند کنش متقابل داشته و بر اعضاى خود تأثیر گذاشته و تحول یابند. هم کنشى دو جامعه عبارت است از مجموع هم کنشى هایى که میان اعضاى فردى آن ها وجود دارند. فشار گروه برآیند فشارهایى است که توسط هر یک از اعضاى گروه بر سایر اعضا وارد مى آید. تغییر اجتماعى مجموع تغییراتى است که در اعضاى تشکیل دهنده جامعه پدید آمده اند.
اصول فردگرایى روش شناختى (یا معرفت شناختى) عبارتند از:
ف م 1. موضوع مناسب مطالعه اجتماعى، فرد است.
ف م 2. تبیین یک واقعیت اجتماعى به تبیین کنش هاى افرادى منجر مى شود که با آن درگیرند.
ف م 3. فرضیه ها و نظریه هاى علم اجتماعى را تنها با مشاهده رفتار افراد مى توان آزمایش کرد.
سرانجام، فردگرایى اخلاقى (یا رفتارى) در اصول زیر خلاصه مى شود:
ف ا 1. افراد، یا لااقل برخى از آنان، از بیش ترین ارزش برخوردارند.
ف ا 2. خیر اعلى (summum bonum) عبارت است از نفع شخصى علاوه بر آزادى براى تعقیب آن.
ف ا 3. تنها کارکرد مشروع نهادها این است که آزادى و علایق فرد را حفظ نموده و ارتقا مى بخشد.
در این جا، اصول فوق را مورد بررسى قرار مى دهیم. فردگرایى هستى شناختى غیرقابل دفاع است؛ زیرا، در شکل رادیکال و باثباتش، روابط اجتماعى را یا انکار مى کند و یا به جهان ایده ها تبعید مى کند. مثلاً پوپر (14، 1974) مى نویسد: «روابط اجتماعى، از جهات مختلف، به چیزى تعلق دارد که من اخیراً آن را "جهان سوم" یا "جهان 3" نامیده ام؛ یعنى جهان نظریه ها، کتاب ها، ایده ها، و مسائل. » این تفکر نتیجه این تز است که جامعه چیزى جز اعضاى آن نیست؛ چون رابطه بین افراد Xو Yنه در Xاست و نه در Y. اما این رابطه بدین شکل ایجاد مى شود که پیوند اجتماعى چسبى را مى سازد که گروه هاى اجتماعى را در کنار هم نگه مى دارد و به آن ها اعراض (نوپدید) خاص خود را مى دهد. علاوه بر این، مجموع روابط اجتماعى در یک جامعه ساخت اجتماعى آن را تشکیل مى دهند. بنابراین، فردگرایى قاطعانه از پژوهش درباره مسأله محورى جامعه شناسى، یعنى کشف و تحلیل ساخت اجتماعى، جلوگیرى به عمل مى آورد. مهم تر این که، هرگونه حرکت معطوف به تغییر ساخت اجتماعى را تضعیف مى کند؛ یعنى، فردگرایى هستى شناختى از محافظه کارى حمایت مى کند.
فردگرایى نه تنها از تبیین وجود کل هاى اجتماعى عاجز است، بلکه حتى کنش هاى ساده و شخصى فردى، نظیر نوشتن و پست کردن یک نامه، را نیز نمى تواند توضیح دهد. در واقع، زمانى که ما نامه مى نویسیم از محصولات اجتماعى، نظیر قلم، صفحه کاغذ و پاکت، و نیز محصولات عمومى اى چون معرفت و زبان عمومى، استفاده مى کنیم. در پست کردن نامه، از محصولات اجتماعى بیش ترى استفاده مى کنیم: پیاده رو، خیابان، مهر و پست. از این رو، کنش هاى فردى نمى تواند یک آغاز مناسب براى مطالعات اجتماعى، به ویژه نهادها، باشد. ما از فرد در جامعه و یا نظام اجتماعى اى که توسط اعضاى فردى حفظ (یا تعیین) مى شود، شروع مى کنیم.
(براى ارائه یک مثال دقیق به رابطه تعلق در گزاره «شخص b به گروه اجتماعى iG تعلق دارد»، و یا به طور خلاصه، i G bE، توجه نمایید. مفهوم تعلق، E، به صورت یک گروه از جفت هاى منظم قابل تعریف نیست. در واقع، E یک مفهوم اساسى (غیر قابل تعریف) در نظریه مجموعه هاست. علاوه بر آن، پیش از شروع iG bE، ما باید ایده گروه اجتماعى i Gرا شکل داده باشیم. این امر مستلزم تقسیم اعضاى Sجامعه معین به گروه هاى ا جتماعى، که یکى از آن ها i Gاست، مى باشد. تقسیم Sباید توسط یک رابطه هم ارز، نظیر رابطه داشتن شغل، درآمد، و یا نگرش سیاسى نسبتاً مساوى انجام شود. یعنى، گزاره مورد بحث، b EiG، مفروض مى گیرد که مى توان جامعه مورد نظر را، که صرفاً یک مجموعه ساخت نیافته افراد نیست، به عنوان یک خانواده از گروه هاى اجتماعى مورد تحلیل قرار داد. از لحاظ ریاضى، i Gعبارت است از عضوى از خارج قسمت Sبه وسیله رابطه هم ارز، یا / S i GE. همه گزاره هاى پیچیده تر در علم اجتماعى که حاوى رابطه اجتماعى است، به همین صورت است.)
به طور خلاصه، هر گزاره اى که در علم اجتماعى ساخته مى شود، مفروض مى گیرد که یک جامعه، و نه یک نظام اجتماعى، عبارت است از مجموعه اى ساخت یافته از افراد، نه صرف تجمع آنان (فردگرایى) و یا یک کل، که فرد در درون آن گم مى شود (کل گرایى). ساخت اجتماعى S از مجموعه خاصى از Rروابط (اجتماعى) در مجموعه Sافراد، که جامعه را مى سازند، تشکیل مى شود. مجموعه Sمطمئناً از جهت مجموعه بودن یک انتزاع است، و R نیز چنین است، چون که هیچ رابطه اى در آن ها، جداى از اطراف رابطه، وجود ندارد. (مجموعه ها و روابط مصرف یا تولید نمى کنند، همکارى یا ستیز نمى کنند: آن ها چیزى جز مفهوم نیستند.) اگر یک مجموعه ساخت یافته، نظام نیست پس چیست؟
ممکن است فردگرایان این نکته را بپذیرند، ولى اگر سماجت کنند، سرانجام خواهند پذیرفت که ساخت یک نظام باید حاوى خصایل افرادى باشد که عضو نظام هستند و یا به آن ها قابل تحویل باشد. خلاصه این که، یک فردگرا، مانند هومنز (1974، 1958)، استدلال خواهد کرد که هر محمولى در علم اجتماعى قابل تحویل به دسته اى از صفات مربوط به افراد مى باشد. با وجود این، این مدعا، همان گونه که مثال زیر نشان مى دهد، از لحاظ منطقى قابل قبول نیست. صفت «داراى حقوق ماهیانه بودن» عبارت است از رابطه «حقوق ماهانه داشتن». (به طور کلى، Rرا رابطه دو جانبه و P را صفت ارتباط داشتن با Rمى نامیم. آنگاه df= Pxبراى y: Rxy). به طور خلاصه، این درست نیست که فکر کنیم مطالعه افرادى که اعضاى یک نظام اجتماعى اند، براى کشف صفات کلى آن نظام کفایت مى کند. تنها مطالعه افرادى که به لحاظ اجتماعى با هم ارتباط دارند، زوج ها، تجارت خانه، و امثال این ها مى تواند به نتیجه مطلوب برسد. به عبارت دیگر، اگر ما بخواهیم درباره جامعه چیزى بدانیم، نه تنها باید اجزاى آن را مورد مطالعه قرار دهیم، بلکه لازم است جامعه را به عنوان یک کل و همچنین خرده نظام هاى آن را نیز مورد مطالعه قرار دهیم. خلاصه این که، باید یک رویکرد نظام مند اتخاذ کنیم.
فردگرایى هستى شناختى جامعه را شبیه گاز داراى فشار ضعیف مى داند؛ کارگزاران فردى شبیه مولکول اند و کارکردهاى سودمند آن ها نظیر قوانین حرکت مى باشند. همان گونه که در نظریه جنبشى بنیادى گازها بیان شده، مفروض این است که افراد مستقل از یکدیگر عمل مى کنند، و تنها توسط ظرف (یا مشابه اجتماعى آن، چارچوب نهادى یا بازار) تحت فشار قرار مى گیرند. در ضمن، نه ظرف گاز و نه مشابه اجتماعى آن، هیچ کدام، به افراد تحلیل برده نمى شود: با هر دو، به عنوان یک کل برخورد مى شود، استراتژى اى که با فردگرایى روش شناختى مخالف است.
اما نظام هاى اجتماعى، از خانواده و تجارت خانه ها گرفته تا شرکت هاى فراملى و دولت، بیش تر به مجموعه هاى ماده غلیظ شبیه اند تا گازها. و نظریه هاى مربوط به ماده غلیظ شباهت اندکى با نظریه گازها دارند. در این نظریه ها، کنش متقابل جوهرى است: این کنش متقابل است که یک جسم را مایع و یا جامد مى سازد، دقیقاً مانند کنش متقابل چهره به چهره که یک گروه اجتماعى نامنظم را به یک سازمان اجتماعى تبدیل مى کند. به همین دلیل است که عده کمى از دانشمندان اجتماعى، اگر اصلاً کسى وجود داشته باشد، (بر خلاف فلاسفه اجتماعى) فردگرایى هستى شناختى را به کار مى گیرند، حتى زمانى که آن را تبلیغ مى کند.
بارى، فردگرایى هستى شناختى اشتباه است. این امر فردگرایى روش شناختى را عقیم و فردگرایى اخلاقى را مظنون مى سازد. اولى روشن است. اگر نظام هاى اجتماعى همراه با صفات (نوپدید) مخصوص خود آن ها وجود دارد، آن ها باید مورد مطالعه قرار گیرند، و اجزاى آن ها نباید جداى از یکدیگر مطالعه شوند؛ زیرا رفتار هر فرد تا حدى به رفتار اعضاى دیگر نظام و همچنین به ساخت نظام، بستگى دارد. (هماورد فیزیکى: صفات یک اتم را نمى توان از مطالعه جداگانه هسته ها و الکترون هاى آن استنتاج کرد.) بارى، رویکرد فردگرایانه به جامعه نمى تواند ظهور، بقا، و یا افول نظام هاى اجتماعى را توضیح دهد.
سرانجام، فردگرایى اخلاقى مورد سوء ظن است؛ زیرا ارزش نظام اجتماعى را انکار مى کند. فردگرایى اخلاقى با انکار تعاون، انسجام، و مسؤولیت اجتماعى، همه نظام هاى اجتماعى، حتى شرکت هاى تجارى، را تضعیف مى کند. به ویژه، گرفتارى کنونى جامعه امریکا تا حدى به فردگرایى آسیب شناختى نسل انفجار جمعیت نسبت داده شده است (مراجعه شود به: (1993, Russell.
مورد نظریه انتخاب عقلانى
فردگرایى هستى شناختى یا اتم گرایى اجتماعى، اگر اصلاً هوادارى داشته باشد، هواداران پایدار اندکى دارد. حتى فردگرایان هستى شناختى رادیکال یعنى کسانى چون وبر، زیمل، هیک، هومنز، و پوپر، به کل هاى آزمون ناپذیرى چون «نظم اجتماعى»، «بازار»، «دولت»، یا «وضعیت» (یا «حالت امور») متوسل شده اند و احیاناً سفسطه ترکیب را مورد نقد قرار داده اند. همین طور، دیلتاى مدافعِ هرمنوتیک فلسفى، نیز معمولاً به عنوان یک فردگرا مورد بحث قرار مى گیرد. با وجود این، وى تأکید مى کند که اوضاع اجتماعى یک دوره، شرایط فکرى، نظام قانونى، و سایر «کل هاى اجتماعى» نیز باید مورد رسیدگى قرار گیرند. علاوه بر این، آن ها «روح عینى» را تشکیل مى دهند، یعنى یک امر غیرقابل تحلیلى که روح فردى یا ذهن با آن مواجه مى شود.
وبر مثالى روشن از فردگرایى غیر پر و پاقرص است. وى در یک مقاله درخشان ولى غیرمعروفى که پس از مرگش به چاپ رسید (1924)، یک تبیین نظام گرا، و حتى ماتریالیستى، از افول امپراتورى رم ارائه داد. در واقع، بر خلاف تبیین هاى سنتى فردگرایانه و اخلاق گرایانه در مورد انحطاط و اضمحلال، وبر معتقد است که اقتصاد باستانى ایتالیا مادامى که بر کار بَرْده متکى بود نمى توانست پیشرفت کند. در واقع، زمانى که گسترش امپراتورى (که نتیجه فتوحات جنگى بود) در زمان تیبریوس و مدت ها پیش از تهاجم بربرها متوقف گردید، بازار بَرْده کساد شد. کاهش نیروى کار بَرْده، به نوبه خود، موجب کاهش درآمد دولت و از این رو کاهش ارتش و درآمد مالکان زمین، گردید. از زمانى که زمین دارى کلان (latifundia) توسط اقتصاد «طبیعى» (مزارع کوچک) جایگزین گردید، تولید تنزل یافت و شهرها به زوال گراییدند.
خلاصه این که، وبر افول امپراتورى رم را بر اساس تصمیم هاى فردى ناشى از انتخاب آزاد تبیین نمى کند، آن گونه که نظریه پرداز انتخاب عقلانى انجام مى دهد. مالکان بزرگ کشت گندم در سیسیل راهى براى انتخاب بین خرید و عدم خرید بَرْده نداشتند؛ زیرا برده هاى فروشى بسیار اندکى وجود داشتند. سناتورها قدرت انتخاب تدارک یک جنگ جدید گسترش طلبانه را نداشتند؛ زیرا خزانه نیمه خالى بود و بربرهاى مرزها به هیچ وجه به آن ها اجازه (این کار را) نمى دانند. از سوى دیگر، این احتمال وجود دارد که در موارد زیاد تصمیم گیرندگان بر طبق علایق (کوتاه مدت) خود تصمیم مى گرفتند. و چنین اعمالى غالباً تأثیرات منفى داشتند.
هومنز (72: 1987)، که یکى از افراطى ترین فردگرایان معاصر مى باشد نیز کاملاً مستحکم و پر و پاقرص نیست. از این رو، وى بر خلاف وبر و پوپر پس از اصرار بر این که علم اجتماعى قابل تحویل به روان شناسى فردى و مانند آن ها است، وجود «نوپدیدهاى واقعى» را در علم اجتماعى انکار مى کند و مى نویسد: «هر خصلتى از گروه که براى مدتى دوام مى آورد»، ساخت هاى اجتماعى است کلمن (300: 1990)، یکى دیگر از مدافعان فردگرایى روش شناختى، فردگرایى هستى شناختى یا اتم گرایى را به توهم متهم مى کند. و بودون، که فردگرایى خاص خود را دارد، نیز بر ظهور خصلت هاى نظام مند تأکید مىورزد و اعتراف مى کند که یک فرد ممکن است در شرایط کلان متفاوت به صورت متفاوتى رفتار نماید (رجوع شود به: بودون و بوردیو، 1986).
فردگراى هستى شناختى پر و پا قرص ـ اگر وجود داشته باشد ـ بسیار کم است، در حالى که فردگراى روش شناختى زیاد است؛ یعنى دانشمندان اجتماعى اى که مدعى اند فهم واقعیت اجتماعى تنها مستلزم ارزیابى عقاید، نیات، و کنش هاى افراد مربوط است. اما فردگرایى روش شناختى، و از این رو نظریه انتخاب عقلانى، لااقل دو نوع مى شود: شدید یا رادیکال و ضعیف یا معتدل. بنا بر فردگرایى روش شناختى رادیکال، یک نظریه حاوى مفاهیم منحصراً مربوط به افراد، براى تبیین همه نوع رفتار اجتماعى و نظام اجتماعى کافى است. هومنز (1974) و «امپریالیست هاى اقتصاد» که سبک خاص خود را دارند، نظیر بکر (1976)، و اخیراً کلمن (1990)، که مدعى اند علم اقتصاد خرد نئوکلاسیک براى تبیین همه چیز اجتماعى، از ازدواج گرفته تا جنگ، کافى است، به این گروه تعلق دارند.
فردگرایى روش شناختى معتدل، برعکس، بر آن است که چند قضیه کلى مربوط به افراد براى تبیین حیات اجتماعى کافى نیستند، هر چند ضرورى اند. فردگرایى روش شناختى معتدل مدعى است که انواع گوناگون واقعیت اجتماعى مدل هاى متفاوتى را که در آن قضایاى کلى شریک اند ایجاب مى کنند، اما هر مدلى حاوى فرضیات نوع خاصى از کنش متقابل و چارچوب نهادى معینى است. فردگرایى معتدل، به نظام گرایى (systemism) نزدیک مى شود. از این روست که کلمن (1312: 1986) مانند یک نظام گراى پنهان عمل مى کند، آنگاه که مى نویسد: «معضلات نظرى محورى: اعمال هدفمند کنشگران چگونه ترکیب مى شوند تا رفتار مربوط به سطح نظام را پدید آورند، و چگونه این کنش هاى هدفمند، به نوبه خود، توسط فشارهایى که از رفتار نظام ناشى مى شوند، شکل مى گیرند. »
اجازه دهید تا یک نگاه دقیق تر به دو نوع فردگرایى روش شناختى بیندازیم، و این کار را با فردگرایى روش شناختى رادیکال شروع نماییم. بنا بر فردگرایى روش شناختى رادیکال، گروه ها باید توسط یک نظریه اساسى تبیین شوند. این فرضیه همسانى و ثبات ماهیت انسان را مفروض مى گیرد. در واقع، اگر همه افراد تنها زمانى به کنش بپردازند که توسط علاقه شخصى تحریک شده باشند و بدون توجه به اعمال دیگران رفتار کنند، در این صورت، همه گروه هاى اجتماعى اساساً مانند هم مى شوند، و در نتیجه، نظریه واحدى باید بر همه آن ها منطبق باشد. علاوه بر این، از آن جایى که علاقه شخصى (self-interest) مفهوم کلیدى رشته الگویى، یعنى اقتصاد خرد نئوکلاسیک مى باشد، باید همه مدل هاى انتخاب عقلانى گونه هایى از آن باشند؛ از این رو، همه علوم اجتماعى باید نهایتاً قابل تحویل به اقتصاد خرد باشند. این دیدگاه هنوز ممکن است در اقلیت قرار داشته باشد، ولى از دهه 1970 به طور پیوسته زمینه پیدا کرده است.
حداقل سه اشکال بر دیدگاه رادیکال وارد است، اشکال اول در تعبیر کلاسیک زیر خلاصه شده است: "Dictum de omni, dictum de nullo"یعنى، آنچه که درباره همه چیز گفته مى شود هیچ چیزى را بیان نمى کند. از سوى دیگر، یک نظریه کاملاً کلى تنها مى تواند خصلت هایى را تحت پوشش قرار دهد که میان همه اعضاى طبقه مرجع شان مشترک باشند، و از این رو، همه جزئیات و بسیارى از مکانیزم ها را از دست خواهد داد. به عنوان مثال، چنین نظریه اى از تشخیص کارهاى شرفتمندانه از جرایم، خانواده ها از انبارها، سازمان هاى غیرانتفاعى از شرکت هاى تجارى، مدارس از ارتش و... عاجز خواهد بود. و این نظریه که قادر نیست تفاوت هاى موجود در میان افراد و تنوع کنش هاى متقابل اجتماعى، نظام ها، فرایندها، و نهادها را تبیین کند، غیرواقعى، و در نتیجه اشتباه است.
اشکال دوم به فردگرایى موجود در نظریه انتخاب عقلانى این است که این دیدگاه با مفروض گرفتن این امر که همه افراد نخبگان و زرنگ هایى هستند که منافع خود را به حداکثر مى رسانند، جایى براى یگانگى فرد باقى نمى گذارد. به ویژه این که جایى براى افراد برجسته یعنى کارآفرینان، رهبران سیاسى یا فرهنگى، و یا حتى مدل نقشى، باقى نمى گذارد. اگر همه افراد تا حدى مشابه هستند، باید در شرایط مشابه به طور مشابهى رفتار کنند ـ که البته، این بر خلاف واقعیت است. از این جهت، نظریه انتخاب عقلانى به طور تناقض آمیزى به همان نتیجه کل گرایى منجر مى شود: یعنى هیچ کسى ضرورى نیست یا حتى هر کسى قابل کنارگذاشتن است. خلاصه این که، این نظریه خود را تخریب مى کند.
اشکال سوم فردگرایى رادیکال این است که واقعیت هاى اجتماعى، و حتى رفتار فردى را نمى توان بدون کمک گرفتن از «مفاهیم کلان»ى که به نظر نمى رسد بر حسب «مفاهیم خرد» قابل تعریف باشند، تبیین کرد. (ما مفهومى را «مفهوم کلان» مى نامیم که به یک موجود کلان، نظیر یک شرکت تجارى ارجاع یابد، در حالى که، «مفهوم خرد» مفهومى است که به موجود خردى چون یک فرد اشاره دارد.) به یک دلیل، رفتار نه در یک خلأ اجتماعى بلکه در یک ماتریس اجتماعى اتفاق مى افتد. از جهت دیگر، همان گونه که کارل پولانى [Karl Polanyi] (1944) براى نخستین بار تأکید ورزید و تحقیق تجربى اخیر آن را تأیید کرد، «بیش تر رفتارها دقیقاً در شبکه هاى روابط بین شخصى قرار دارند» (Granovetter, 1985: 504). چنین شبکه هایى که به طور کامل طراحى و کنترل نشده، غیرسلسله مراتبى، غیررسمى و مبتلا به تأخیر و شلوغى اند. اما آن ها مى توانند انعطاف ناپذیرى سلسله دستورات را جبران کنند، و بدین ترتیب، بر نمودارهایى که توسط مدیران طراحى شده فایق آیند (White, 1983).
نتیجه قرار گرفتن فرد در نظام هاى اجتماعى گوناگون این است که یک تصمیم گیرنده واقعاً عقلانى محیط اجتماعى خود را در نظر خواهد گرفت. به عنوان مثال، یک تاجر نمى تواند انتخاب عقلانى داشته باشد مگر این که او موجودات و فرایندهاى کلى اى را که مفاهیم فهرست کلى زیر به آن ها اشاره دارند، در نظر بگیرد: «خط مشى شرکت»، «وضع بازار»، «سازمان»، «فن آورى»، «کیفیت محصول»، «کمیابى»، «تنگنا»، «وضعیت اقتصادى»، «توسعه»، «فرصت تجارى»، «نظم اجتماعى»، «دولت»، «مالیات بر ارزش افزوده»، «نرخ تورم»، «نرخ کاهش قیمت»، «جنبش کارگرى»، «کد تجارى»، و «ثبات سیاسى».
هیچ یک از این مفاهیم، به فرد مربوط نشده و یا بر اساس گرایشات یا فعالیت هاى فردى تعریف نمى شود: آن گونه که ارو [Arrow] (1994) مى گوید: «آن ها به طور غیرقابل تحویل اجتماعى اند». همه آن ها از زیست شناسى و روان شناسى فراتر مى روند. آن ها مختص علم اجتماعى اند؛ زیرا به نظام هاى اجتماعى اى که حتى در نظام هاى بزرگ تر قرار دارند مربوط مى شوند، و هر نظامى صفات (نوپدید) ى دارند که اجزاى آن ندارد. به عنوان مثال، ممکن است کشورى در حال جنگ باشد بدون آن که هر یک از ساکنان آن درگیر جنگ باشد. مثال دیگر: سرمایه دارى، سوسیالیزم و ترکیب هاى مختلفى از آن دو ویژگى کل اقتصاد مى باشند، نه افراد. مثال دیگر: دموکراسى پارلمانى و دیکتاتورى تک حزبى مى توانند تنها صفات نظام سیاسى باشند. (براى تعریف هاى دقیق مفاهیم نظام اجتماعى و ظهور، مخالف با دیدگاه کل گرایانه پارسونز و لوهمان، رجوع شود به: (1979b, Bunge.
ظهور و فروپاشى نظام هاى داراى صفات کاملاً جدید، محدودیت هاى عینى اى را براى تحویل خرد (micro-reduction) و یا تجزیه یک کل به مجموعه اى از اجزاى آن، به وجود مى آورد. اگر قرار است ایده ما با جهان واقعى یعنى جهانى که از نظام هاى تغییرپذیرى تشکیل مى شود، مرتبط باشد، غیر از این ممکن نیست. جالب است که این امر در مورد فیزیک اتمى و علم اجتماعى، هر دو، صادق است. در واقع، هر مسأله اى که در نظریه کوانتوم مطرح است از فرمول بندى خاصى برخوردار است که محیط شیىء مورد بحث را به طور کلى نشان مى دهد، تا مفاهیمى که نشانگر موجودات خرد مى باشند. برگشت ناپذیرى (irreversibility) مورد دیگرى از ظهور است، موردى که نه تنها به نظام هاى فیزیکى بلکه به نظام هاى زیست شناختى و اجتماعى نیز نظر دارد. به ویژه، تاریخ هاى زندگى و فرایندهاى تاریخى نمى توانند به عقب برگردند.
مثال هاى زیر از علم اجتماعى، محدودیت هایى را که پیدایش تازگى براى تحویل خرد به وجود مى آورد، روشن مى کند. نخست اینرسى اجتماعى، به ویژه درنگ سازمان هاى بزرگى چون یک شرکت یا بروکراسى دولت را در واکنش به وضعیت هاى جدید، در نظر بگیرید. هر فردى که در درون سازمان قرار دارد ممکن است به سرعت متوجه شود که چیز جدیدى در حالت تکون است. و این امر تازه مستلزم بازسازى سازمان است. در عین حال، هر کسى ممکن است راه حلى داشته باشد و هر یک مایل باشد که از قلمرو خود دفاع کند، گاهى تا حد نادیده گرفتن دستوراتى که از بالا مى آیند. در نتیجه، اینرسى سیستمى از اینرسى فردى فاصله زیادى دارد.
مثال دوم پیش بینى اجتماعى است. بنا بر فردگرایى روش شناختى، هر پیامد مجموعى صرفاً «مجموع» تصمیم هاى فردى است. در نتیجه، براى ارائه پیش بینى اقتصاد کلان، باید تصمیم هاى هر عامل اقتصادى فردى را بدانیم. البته، این کار غیرممکن است: تنها یک داناى کل مى تواند به چنین حجم عظیمى از اطلاعات دسترسى داشته باشد. (علاوه بر این، تصمیم هاى فردى تحت فشار وضعیت جامعه قرار مى گیرد.) از این رو، فردگراى پر و پا قرص و مستحکم باید یا از پیش بینى اقتصادى خوددارى کند و یا این پیش بینى را بر اساس این فرض غیرواقع گرایانه انجام دهد که هر عامل منفرد انتظارات «عقلانى» دارند و به صورت کاملاً «عقلانى» رفتار مى کنند. گزینه نخست، به کاهلى و گزینه دوم، به پیش بینى هاى غلط و در نتیجه، به عمل ناکارا منجر مى شود. (براى ناتوانى مکتب انتظارات عقلانى در اقتصاد کلان مراجعه شود به: Blinder, 1989). در هر دو صورت، فردگرایى رادیکال ما را به بیراهه مى کشاند.
این اشکال دیگرى است که بر فردگرایى رادیکال وارد شده است. اگر موجودات فیزیکى، مانند اتم ها و مولکول ها، زمانى که به صورت متفاوتى جفت مى شوند، مانند ایزومرها، به طور متفاوت رفتار مى کنند، چرا مردم، به ویژه با فرض گوناگونى روابط اجتماعى، چنین نباشند؟ تفاوت میان ابر، آب کوزه، دانه برف، مکعب یخ، و یخچال طبیعى را در نظر بگیرید، على رغم این که، همه این نظام ها از مولکول هاى یکسان O2 Hتشکیل شده اند آیا دلیلى وجود دارد بر این که نظام هاى اجتماعى با یکدیگر تفاوت کمترى دارند تا نظام هاى فیزیکى، که از مولکول هاى نوع واحدى تشکیل شده اند؟ چرا در علم اجتماعى ما باید به نظریه واحدى قناعت کنیم، در حالى که فیزیک براى حالت هاى مختلف مجموعه ها، به نظریه هاى گوناگونى نیاز دارد؟ ممکن است گفته شود که این اشکال تمثیلى است، ولى قدرت ذهنى ساختن نظریه را دارد. به ویژه، این اشکال باید به تضعیف تشبیهات فیزیکى ـ اجتماعى کمک کند.
علاوه بر این، حتى با فرض این که ارتباط (مثلاً نیرو) بین دو شیىء معلوم باشد، در فیزیک تنها مسائل مربوط به دو جسم و اجسام بسیار زیاد کاملاً قابل حل است. مسائل اجسامى که شمارگان متوسط دارند و با مسأله سه جسم شروع مى شود، به طور دقیق قابل حل نمى باشد. (نظام سیارات یک استثناست؛ زیرا جرم خورشید بارها بیش تر از جرم هر یک از سیارات است و از این رو، محاسبه نابسامانىِ مدارى امکان پذیر است.) در مورد فیزیک، مسائل مربوط به اجسامِ بسیار زیاد، از طریق مفروضات آمارى حل مى شود، اما حتى در این صورت نظام مورد نظر باید اجزاى زیادى داشته باشد. این یکى از دلایلى است که چرا نظام هاى فیزیکى (شیمى و زیست شناختى) بزرگ در سطح خاص خود مورد مطالعه قرار مى گیرند، در عین آن که، به اجزاى خود نیز تحلیل برده مى شوند. دلیلى وجود ندارد که تصور کنیم نظام هاى اجتماعى بیش تر تابع استراتژى تحویل خرد رادیکال اند. این بود ماحصل تحویل گرایى خرد رادیکال.
نسخه ضعیف، یا معتدل نظریه انتخاب عقلانى، نیاز به فرضیه هاى کمکى مربوط به نوع خاصى از گروه اجتماعى و همچنین (هر چند غالباً به صورت ثانوى)، چارچوب نهادى یا محیط اجتماعى را مى پذیرد. (هر مدل انتخاب عقلانى iM این نوع، ممکن است به عنوان یک مجموعه از پیامدهاى منطقى وحدت دو مجموعه G و iS تلقى شود. Gمجموعه اى از گزاره هاى کلى است که در میان همه این گونه مدل ها مشترک اند: به حداکثر رساندن رفتار، رفتارگرایى هستى شناختى و رفتارگرایى روش شناختى. و i Sمجموعه اى از مفروضات کمکى، یا ویژه، است که خصلت هاى خاص نظام یا فرایند مورد بحث را توصیف مى کنند. به طور خلاصه،) i = Cn (G U SiM، که در آن iیک شماره است. بنابراین، نقش Gبا نقش اصول کلى زیست شناسى تکاملى برابر است، اصولى که براى تبیین تفاوت هاى میان خزه و فیل کافى نیست.)
این نسخه ضعیف نظریه انتخاب عقلانى، در معرض دو اشکالى که بر نسخه قوى آن شده، قرار ندارد. با وجود این، حتى این نسخه معتدل نیز غیرواقع گرایانه است؛ زیرا خود Gغیرواقع گرایانه است. در واقع، مردم بر اساس رسم، الزامات، و یا احساس، و همچنین بر اساس نیروى محاسبه خشک عمل مى کنند. علاوه بر این، حتى رفتار محاسبه شده نیز نمى تواند کامل باشد، و این لااقل به دو دلیل است: نخست این که، اطلاعات مورد نیاز براى هر محاسبه واقع بینانه، هم در بُعد نظرى و هم در بُعد تجربى، هرگز کامل نیست؛ ثانیاً، ممکن است هدف واقع گرایانه نباشد و یا از لحاظ اخلاقى قابل اشکال باشد.
مفروض غیرواقع گرایانه دیگرى که به هر دو نسخه ضعیف و قوى نظریه انتخاب عقلانى مربوط مى شود، فرض آزادى کامل انتخاب است. حتى یک تأمل سریع در مورد هر یک از رویدادهاى مهم زندگى یک شخص براى ردّ این دیدگاه کافى است. به عنوان مثال، ما نمى توانیم در مورداصل تولد و جاى آن، رسیدن به سن بلوغ، رشد کردن در یک کشور پیشرفته و یا عقب افتاده، زندگى در یک دوره خوب و یا بد، انتخاب داشته باشیم. در دوره هاى سخت، ما نمى توانیم درباره شغل یا شیوه زندگى انتخابى داشته باشیم؛ ما به ندرت مى توانیم انتخاب کنیم که در یک آلونک زندگى کنیم یا در یک کاخ؛ تحصیلات و شغل ما به شدت به موقعیت اجتماعى ـ اقتصادى خانواده و خویشاوندى ما بستگى دارند؛ شهروندان بسیارى از ملت ها، هر چند دموکراتیک، اگر حق انتخاب درباره جنگ و صلح داشته باشند بسیار اندک است؛ حتى رهبران جهانى «فهرست» محدودى از انتخاب دارند (Russett & Starr, 1981)؛ و مابقى موارد نیز چنین است. شکى نیست که ما باید علت حقوق را ارتقا بخشیم؛ هر چند به وسیله وظایف ملازم وارسى و کنترل مى شود. اما آزادى کامل در بهترین شرایط یک سراب و در بدترین شرایط یک طعمه ایدئولوژیکى است. اگر انتخاب هاى ما نتوانند به طور کامل آزاد باشند، پس کاملاً عقلانى نیز نمى توانند باشند، مگر به صورت ذهنى. اکنون اجازه دهید که دو رویکردى را که، هر چند معمولاً فردگرا معرفى مى شود ولى با اصول اساسى فردگرایى مخالف است، مورد بررسى قرار دهیم.
ادامه دارد...
منبع: ماهنامه معرفت / شماره 46
مترجم : محمد عزیز بختیارى
نویسنده : ماریو بانگ
نظر شما