پوست و مغز
در زبان عربى، القشر واللب، که عنوان یکى از رسائل متعدد ابنعربى است، به صورت رمزى، ارتباط ظاهرگرایى و باطنگرایى را بیان مىکند؛ که به ترتیب به پوسته بیرونى یک میوه و بخش درونى آن، گوشتیا مغز، تشبیه شدهاند. (1) پوست (القشر) همان شریعت استیعنى قانون دینى ظاهرى که خطاب به همگان است و وضع شده است تا همگان از آن پیروى کنند که همانگونه که در جاى دیگرى نشان داده شده است، معناى «شاهراه اصلى» را دارد که با منشا اشتقاق نامش مربوط است. مغز (اللب) همان حقیقت است که، برخلاف شریعت، در دسترس همگان نیست، بلکه اختصاص به کسانى دارد که مىدانند چگونه آن را در زیر ظواهر تمیز دهند و چگونه از طریق صور بیرونىاى که آن را پنهان مىکند، و در عین حال از آن حفاظت مىکند و لباس مبدل به آن مىپوشاند، به آن دستیابند. (2) در رمزپردازى دیگرى، شریعت و حقیقتبه ترتیب به عنوان «بدن ظاهرى» (الجسم) و نخاع (المخ) نیز معرفى مىشوند، که ارتباطات آنها دقیقا مانند همان ارتباطات پوست و مغز است؛ و بى شک رمزهاى باز هم بیشترى معادل با این رمزها مىتوان یافت.
آنچه این رمزپردازى، تحت هر عنوانى ارائه شود، بدان اشاره دارد همواره الظاهر و الباطن است، که به معناى امر آشکار و نمایان و امر پنهان و پوشیدهاى است که به خاطر سرشتشان آشکار و پنهانند، و نه در اثر هیچگونه قراردادى، و نه به وسیله احتیاطهایى که آنان که ادعایى نسبتبه آموزه سنتى دارند، به طور تصنعى، اگر نگوییم دلبخواهانه، به عمل مىآورند. این «ظاهر» و این «باطن» با محیط دایره و مرکزش نمایانده مىشوند و، از سوى دیگر، آنچه در رمز قبلى مىتواند برش میوه از نصف تلقى شود، مىتواند در عین حال ما را به ایماژ دیگرى، که در همه سنتها معمول است، یعنى ایماژ «چرخ ماده» (3) رهنمون شود. در واقع، اگر کسى به این دو واژه به معناى کلى شان نظر کند، بدون آنکه آنها را به مورد استعمالى محدود کند که غالبا یک صورت سنتى خاص آنها را در آن مورد به کار مىبرد، مىتوان گفت که شریعت، یعنى «شاهزاده اصلى»اى که از دل همه چیز مىگذرد، چیزى غیر از آن نیست که سنتهاى خاور دور آن را «جریان صور» مىنامند، حال آن که حقیقت، یعنى حقیقت واحد و تغییرناپذیر، در «مرکز ثابت» قرار مىگیرد. (4) براى عبور از یکى به دیگرى، و بدین ترتیب از محیط به مرکز، باید یکى از شعاعها را دنبال کرد: یعنى طریقت را، یا مىتوان گفت «کورهراه» را؛ راه باریکى که فقط معدودى در آن گام مىنهند. (5) به علاوه، طرق کثیرى وجود دارد که همه، شعاعهایى از محیط دایرهاند که به سوى مرکز در حرکتند چرا که بحث، بحث ترک تکثر امر متجلى براى رفتن به سوى یک وحدت اصلى است؛ هر طریقتى، که از نقطه خاصى بر محیط دایره به راه مىافتد، بویژه متناسب با کسى است که خود را در آن نقطه مىیابد؛ اما همه، صرفنظر از آنکه نقطه عزیمتشان کجا باشد، به صورت یکسانى متمایل به نقطه واحدى (6) هستند، همه به مرکز منتهى مىشوند و بدین ترتیب، موجوداتى را که آنها را دنبال مىکنند به بساطت ذاتى «مقام اصلى» سوق مىدهند.
در واقع، موجوداتى که فعلا خود را در مقام کثرت مىیابند، باید آنجا را ترک کنند تا به هر نحو که بخواهند متحقق به حقایق شوند؛ اما این تکثر در عین حال، براى اکثر آنان، مانعى است که آنان را متوقف مىکند و به عقب مىراند؛ ظواهر جدا از هم و متغیر مانع از آن مىشود که آنان واقعیت درست را ببینند؛ شاید بتوان گفت، مانند پوسته گردو یا پوسته بیرونى میوه که مانع از دیدن بخش درونى آن مىشود؛ و آن بخش درونى تنها توسط کسانى قابل دسترسى است که مىتوانند سطح را بشکافند، یعنى قابلیت دیدن مبدء المبادى را از طریق تجلى دارند، و حتى مىتوانند در هر چیز، تنها او را ببینند. زیرا خود تجلى، اگر منحیثالمجموع در نظر گرفته شود، چیزى بیش از کل بیانات رمزى نیست. اطلاق این نکته در مورد ظاهرگرایى و باطنگرایى، به معناى عادىشان، یعنى به عنوان وجوه [مختلف] یک آموزه سنتى، آسان است: در آموزه سنتى نیز صور بیرونى، آن حقیقت عمیق را از چشمان عوام مىپوشاند، به گونهاى که این حقیقت، برعکس بتواند با چشمان نخبگان دیده شود؛ کسانى که آنچه براى دیگران مانع یا محدودیتبه نظر مىآید، براى آنان حامى و وسیلهاى براى رسیدن به حقایق مىشود. حقیقتا باید فهم کرد که این تفاوت مستقیما و ضرورتا ناشى از نفس سرشت مردم و امکانات و استعدادهایى است که هرکس در درون خود دارد؛ به نحوى که وجه باطنى آموزه، به همین علت، همواره دقیقا نقشى را که باید، براى هریک از آنان ایفا مىکند؛ به آنان که نمىتوانند فراتر بروند، آنچه را که دستیابى به آن در موقعیت فعلىشان میسر است مىدهد، و در عین حال از آنان که ممتازند حمایتهایى به عمل مىآورد. این کمکها بىآنکه هرگز یک ضرورت قاطع باشند، چرا که مشروطند مىتوانند کمک بزرگى براى آنان در پیشرفت در زندگى باطنى باشند و بدون آنها، در موارد خاصى، دشواریها آنقدر بزرگ خواهند بود که ممکن است در حکم امور ناممکن باشند.
در این باب، باید اشاره کرد که از نظر اکثریت افراد بشر، یعنى آنان که به صورت اجتنابناپذیرى از قانون ظاهرى تبعیت مىکنند، قانون ظاهرى واجد خصلتى مىشود که کمتر محدودیت، و بیشتر راهنمایى است، همواره یک قید و بند هست، اما قید و بندى که مانع از آن مىشود که منحرف شده یا راه را گم کنند؛ بدون این قانون، که آنان را ملزم به پیروى از طریقى مىکند که به خوبى تعریف شده است، نهتنها هرگز به مرکز دست نخواهند یافت، بلکه در خطر از خود بیگانگى نامحدود نیز قرار خواهند گرفت، حال آنکه حرکت مدور، آنان را کم و بیش در یک فاصله ثابت نگه خواهد داشت. (7) از این طریق، آنان که نمىتوانند مستقیما نور را مشاهده کنند، دستکم مىتوانند بازتابى از آن را دریافت کنند و سهمى از آن داشته باشند؛ و بدین ترتیب آنان به طریقى به صورت پیوسته با مبدءالمبادى زندگى مىکنند، گرچه به آن واصل نمىشوند و آگاهى مؤثرى از آن نخواهند داشت. در واقع، محیط بدون مرکز وجود نخواهد داشت؛ مرکزى که محیط، در واقع کاملا از آن نشات مىپذیرد. و اگر موجوداتى که وابسته به محیط هستند اصلا مرکز، یا حتى شعاعها، را نمىبینند در عین حال، هریک از آنان به صورت اجتنابناپذیرى در انتهاى شعاعى هستند که انتهاى دیگرش به خود مرکز متصل است. اما در اینجاست که پوست، خود را تحمیل مىکند و هر آنچه را که در مغز یافت مىشود مىپوشاند، حال آنکه هرکه این پوست را شکافته باشد، و بدین ترتیب همان آگاهى از طریق [ راه] یا شعاع متناظر با موقعیتخودش در روى محیط را یافته باشد، از حرکت دورانى نامحدود نجات مىیابد و به جاى آن فقط طریق را دنبال خواهد کرد تا به سوى مرکز برود؛ این طریق همان طریقت است که شخص به وسیله آن و با شروع از شریعت، به قیقتخواهد رسید. به علاوه، باید اشاره کرد که از آنجا که پوسته شکافته شده است، انسان خود را در قلمرو باطنگرایى مىیابد و آن شکافتن، به خاطر ارتباطش با خود پوسته، نوعى بازگشت است که شامل گذر از امر بیرونى به امر درونى است. به صورت درستترى، این طریقت است که درخور این عنوان از باطنگرایى است. زیرا، صادقانه بگوییم، حقیقت وراى تمایز ظاهرگرایى و باطنگرایى است؛ تمایزى که دربردارنده مقایسه و همبستگى است: مرکز در واقع به عنوان درونىترین نقطه همه چیز ظاهر مىشود، اما وقتى کسى به آن مىرسد، دیگر در آنجا بحث از درونى و بیرونى نمىتواند وجود داشته باشد. در این صورت، همه تمایزات مشروط ناپدید مىشوند و در وحدت اصلى محو مىگردند. به این دلیل است که الله، همان کسى که «اول و آخر» (الاول والاخر) (8) است، «الباطن والظاهر» هم هست. (9) زیرا در واقع هیچ چیزى که هست نمىتواند بیرون از او باشد، و کل واقعیت فقط در او هست؛ زیرا خود او واقعیت مطلق، کل حقیقت است، هوالحق.
پىنوشتها:
* ماخذ: Sophia, ol.5, No.1, Summer 1999, pp.21-26.
This chapter originally appeared in French in Le Voile d|Isis, March 1931.
این مقاله توسط استاد مصطفى ملکیان ویراستارى شد.
1. ضمنا اشاره کنیم که این رمز ارتباطى با «تخممرغ کیهانى» [در آیین هندو، اصل الاصول و مبدءالمبادى]، و از اینرو با قلب، دارد.
2. مىتوانیم خاطرنشان کنیم که نقش صور بیرونى با معناى مضاعف کلمه revelation ] »مربوط است. چرا که صور بیرونى در عین حال آموزه اساسى، یعنى حقیقت واحد، را هم آشکار و هم پنهان مىکنند. درست همانگونه که این کلمه، [revelation] به صورت اجتنابناپذیرى همین کار را براى اندیشهاى که آن را بیان مىکند انجام مىدهد؛ و آنچه، از این حیث، در مورد این کلمه صادق است، در مورد هر جلوه و بیان صورىاى هم صادق است.
3. عالم ماده که به صورت یک چرخ نشان داده مىشود.
4. در مورد سنتخاور دور قابل ذکر است که در این سنت معادلهاى کاملا دقیقى براى این دو واژه مىیابیم، نه به عنوان دو جنبه (ظاهرى و باطنى) آموزهاى یکسان، بلکه به عنوان دو تعلیم جدا از هم، دستکم از زمان کنفوسیوس ولائودزه: در واقع با قاطعیت تمام مىتوان گفت که آیین کنفوسیوس متناظر با شریعت و آیین تائو متناظر با حقیقت است.
5. کلمههاى شریعت و طریقت، هر دو دربردارنده اندیشه «به زحمت راه پیمودن» و بدین سان اندیشه حرکت هستند (و باید رمزپردازى حرکت دورانى براى کلمه اول و حرکت مستقیم براى کلمه دوم را به خاطر داشت)؛ در واقع، در هر دو مورد تکثر و تغییر هست؛ اولى خود را با تکثر شرایط بیرونى وفق داده است، و دومى با تکثر طبایع فردى؛ اما کسى که به صورت مؤثرى به حقیقت دستیافته از وحدت و تغییرناپذیرى از طریق چنین معرفتى بهره مىبرد.
6. این همگرایى با همگرایى قبله نشان داده مىشود (یعنى جهتگیرى شعایرى همه مکانها به سوى کعبه، که «خانه خدا» (بیتالله) است و صورت آن یک مکعب است (ایماژ ثبات) که در مرکز محیطى قرار دارد که برش دنیوى (انسانى) وجود کلى است).
7. بیفزاییم که این قانون باید معمولا یک مصداق یا یک تشخص بشرى از خود قانون جهانى تلقى شود، که همه تجلیات را بهیکسان به مبدءالمبادى پیوند مىدهد؛ همانگونه که در جاى دیگرى در اشاره به اهمیت قوانین مانو در آموزه هندو توضیح دادهایم. [مراد از قوانین مانو قوانینى است که اساس رفتار دینى و اجتماعى هندوان را تشکیل مىدهد م.]
8. یعنى، همانگونه که در رمز آلفا و امگا [یا الف و یاء] آمده است، اول و آخر.
9. مىتوان این واژه را به «آشکار» (در ارتباط با تجلى) و پنهان (در خودش) هم ترجمه کرد؛ که دوباره متناظر استبا دو دیدگاه شریعت (نظام اجتماعى و دینى) و حقیقت (نظام صرفا عقلانى و مابعدطبیعى). چرا که مىتوان گفتحقیقت وراى هر دیدگاهى است؛ چرا که همه دیدگاهها را به نحو ترکیبى در خود دارد.
منبع: / فصلنامه / نقد و نظر / 1378 / شماره 19 و 20، تابستان و پاییز ۱۳۷۸/۰۷/۰۰
مترجم : رنه گنون
نویسنده : فروزان راسخی
نظر شما