سطرهایی از رنج های نیما(2)
با سوداگران زر و زور
از حزب توده که بگذریم، بخش مهمی از یادداشت های نیما به خانلری می پردازد، به گونه ای که با عنایت به اوصافی که بر قلم نیما رفته می توان خانلری را دل آزارترین و منفورترین چهره از معاصران در چشم نیما دید. پرویز ناتل خانلری، پسر خاله ی عالی جناب و صاحب منصب نیما، شاگرد دیروز اوست که با بهره مندی از مواهب «عَلَم» به معاونت وزیر کشور رسیده و از ناز و تنعم دربار برخوردار است. نیما از خانلری با عنوان خانلرخان، یاد می کند و معتقد است که خانلری بسیاری از حرف های او را دزدیده و حتی طرح و خط اصلی رساله ی پایان نامه ی همسر خانلری که سیر تطور غزل فارسی نام دارد، از کتابخانه ی نیما به سرقت رفته است. لحن او در یاد کرد خانلری بسیار تلخ و زخمی است:
«شارلاتان ها، طرارها، چنان که در تهران، در همه جا هستند. در ولایات خوانین هستند که بسیار کثیف هستند. هیچ صفات بارز یک انسان در آن ها نیست. فقط زمان زندگی خودشان را می یابند که به شهواتشان رسیدگی کنند. چون می دانند آینده ای ندارند. وقتی مردند، مردند. حالا در تهران این جوان طرار آینده را نگاه نمی کند... این جوان امروز می گوید اشعار اوزان مختلف باید داشته باشد در یک قطعه (چنان که نادرپور، بچه مرشد او می گوید...) خیال می کند که من هم می خواهم وزیر بشوم. من گرسنه و لخت به سر می برم و او با ماهی چندین هزار تومان و عمارت و دستگاه...
آیا آیندگان این خیانت ها را خواهند دانست؟»
در نگاه نیما، خانلری جوانکی سودایی ثروت و قدرت است که با تحقیر و تخفیف دیگران و مصادره ی دست آوردهای فکری آنان به نام خویش در پی رسیدن به نام و نان است. از این رو نیما چونان قلندری یک لا قبا و بی اعتنا به افسونِ قدرت و ثروت به ریشخند جوانک سوداگر می نشیند:
«پسر احتشام الملک می خواهد ترقی کند، وزیر شود. احمق! چقدر وزرا مردند و نامی از آن ها نیست... این جوان همه جور اسباب فراهم آورد که از من اسمی نباشد. پس از آن همه جور از حرف های من دزدید وارونه سرمقاله و سایر چیزها قرار داد....
این جوان که مدح مرا می کرد و یک مدرک او درباره من در نزد دکتر هشترودی زاده است (شعر من نغز اگر بُوَد نه عجب / زان که استاد شعر من نیماست) بعداً این جوان که هنر متوسطی داشت، علم فونتیک و سِمانتیک را در اروپا خواند، هوس پیشوایی را در ادبیات در نظر گرفت. هنر او و علم او وسیله ی ترقی او در پول و منصب است. در کنگره خیلی نقشه انداخت و کنگره را واداشت که اسم مرا به اسم نیمای مازندرانی در ردیف هزار نفر که شعر تازه گفته اند، گذاشته و امروز خیال می کنند شعر جدید من یعنی بالشویکی و با جریان امروز دارد آن را به هم می زند. در رادیو هم دلال و دلقک دارد.»
پیش تر نیز به کنگره ی نویسندگان ایران که از طرف انجمن فرهنگی ایران و شوروی (خانه ی وکس) در سال 1325 برگزار شد اشاره ای شد.
زخمی که نیما از آن کنگره ی کذایی برمی دارد تا پایان عمر با اوست. هم دستیِ احسان طبری (از اعضای مرکزی حزب توده) و پرویز ناتل خانلری و چند نفر دیگر از این دست در ترتیب دادن نمایشی به نام ادبیات ایران:
«زخمی که طبری زد هنوز به جاست. آن ها نه تنها در سیاست احمق بودند در رشته های زندگانی هنری احمق تر بودند.
یک سر دروغ می گفتند. عده ای کشته خونشان به گردن آن هاست. رؤسا به روسیه و جاهای دیگر رفتند و مشغول گذران و کیف و عشرت شده اند... من از کنگره خوشنود بیرون نیامدم. در پشت نسخه شعری که به طبری داده بودم، نوشته بودم می خواستم قی کنم. گفتند قی نکن، این کنگره است. اگر می دانستم در ردیف چگونه جانورهایی من هم داوطلب شعر خواندن شده ام، فرار کرده بودم.»
برخی از شاگردان و مریدان خانلری در سال های اخیر در کتاب ها و مقاله ها با نگاهی تقدیس گرا به زندگی خانلری، از بازیگری او در عرصه قدرت و نیز روابط نیما و خانلری به اجمال و اهمال گذشته اند. اما بخش مهمی از یادداشت های نیما ویژه ی بازیگری های خانلری در این عرصه هاست و با مرور آن همه شکایت می توان القابی چون شارلاتان، ناجوانمرد، جاه طلب، احمق - متشاعر، طالب شهرت، طرار و چاروادار فرنگستان را سراغ گرفت که بیانگر زخم عمیق نیما از ماجرایی است که میان او و خانلری گذشته است:
«خانلر خان... شیادترین آدمی که من در زمان خود دیدم. این ناجوانمرد بود که خود را به هدایت می چسباند و هدایت اعتنایی نداشت....
تحقیر می کند این جوان همه را خیال می کند با کوتاه کردن دیوار دیگران دیوار او بلند خواهد شد. اصلاً این جوان جلف حرف می زند، مگر در جلوی زور و قدرت که در آنجا موش می شود...»
درباره ی سرقات خانلری نیز چند یادداشت آمده است که حکایت از آن دارد که خانلری نه تنها به شعر و نظریه ی شعری نیما که به نثر نیما نیز رحم نمی کند:
«این جوانک خرده خرده به راه من می آید و به دزدی و تقلب و ظاهرسازی کار مرا می دزدد و به رخ می کشد... حتی در یک مقاله بعد از انتشار دو نامه، جمله (مَثَل آن ها مَثل کسی است) را که من از قرآن مجید آموخته ام در مقاله اش به کار برده است.»
هر قدر که بیان نیما را تلخ و گزنده و حتی مبالغه آمیز فرض کنیم، نمی توانیم تیزچشمیِ نیما را در تشخیص جاه طلبی و شهوت تند وزارت خواهی خانلری انکار کنیم؛ جوانک سال های میانی دهه ی سی، چند سال پس از در گذشت نیما سرانجام به وزارت می رسد؛ وزارت فرهنگ، در فرازی از حساس ترین فرازهای تاریخ معاصر ایران در حوالی قیام پانزده خرداد سال 1342 چند و چون بازیگری خانلری در عرصه ی قدرت، به ویژه در مقطع قیام پانزده خرداد و حمله ی سفاکان رژیم پهلوی به حوزه ی علمیه و کشتار طلاب و مردم با استناد به اسناد آن دوره امری ضروری است که باید به دست تاریخ پژوهان آزادمنش و فارغ از رابطه ی مرید و مرادی تحقق یابد تا امکان داوری دقیق تری از قضاوت های نیما درباره ی شخصیت خانلری فراهم آید.
یاد بعضی نفرات
شکایت های نیما از پیرامونیانش سرفصل دیگری از یادداشت های نیماست. چشمانِ حساس نیما از پشت صحنه ی شعرها و زندگیِ شاعران دریافت های تلخی دارد؛ انگار در آن سوی شعرها از شاعرانه زیستن و عاشقانه نفس کشیدن خبری نیست. زندگی های مشوش، ارتباط های آلوده به حسادت و بَد دلی و منفعت طلبی های حقیر و کژ راهیِ شاعران، روحِ روستایی نیما را به شلاق می کشد. شاید این یادداشت صریح که زیر عنوان «معاصرین من» آمده، تصویری گویا از چشم انداز تلخی بوده که فراروی نیما گسترده شده، نیما بر کلمه ی «همه معاصرین» در پایان یادداشت تاکید می کند، به استثنای یکی دو نفر: «تمام غرق در کینه و حسد هستند... همه این اشخاص که در این زمان هستند یا در خودبینی خود غرق شده اند برای به دست آوردن شهرت، یا کینه می ورزند در سر هیچ چیز یا بد عمل هستند و به ناموس هم چشم دارند. یا مثل شیرازی ها خوش استقبال و بد بدرقه انه، مسلکشان را فراموش کرده اند یا گول خورده اند و هنوز گول می خورند. یا کسانی هستند که کشور ما را حاضرند به دست اجانب بدهند که خودشان چیزی بشوند. برای دو سه صباح نان خوردن این همه اشخاص بد هستند. تمام معاصران گرفتار این امراض هستند. نه فقط شاگردهای من که نسبت به من استاد شده اند، همه معاصران من.
در این میانه محمد ضیاء هشترودی زاده مرد است. اعتصام الملک مردی بود و غیره و بسیار به ندرت.»
از این گونه است که نیما، کمانِ ملامت کشان، بسیاری از پیرامونیان را می نوازد؛ از جوان های شاعرِ مدعی رهروی نیما گرفته تا هم سالان و ادیبان معنون و عالی مقام. در این یاد کردها تنها میزانِ تلخی لحن متفاوت است و روایت های شکایت آلود نیما تا یاس و ناامیدی کامل از اینان پیش می رود. توصیف ها و اشاره های دقیق و البته تند و تیز نیما به احوال شاعران و ادیبان آن سال ها گاه چنان می نماید که انگار طالع بینی خُبره با خیره شدن در کف دستان و خطوطِ پیشانی آدم ها از آینده ی آنان خبر می دهد. اکنون که نزدیک به نیم قرن از این اشاره ها می گذرد، تعابیر مختصر نیما شگفت می نماید و مکاشفه گون.
اسماعیل شاهرودی از چشم نیما: «جوانی است بسیاری شاعر و پرالتهاب خطرهای زیادی در پیش دارد. بسیار او را گول خواهند زد.»
اشاره به احوال سایه (ابتهاج): «سایه را دیدم، در مغازه داوود. سبیل گذاشته بود. بسیار فکری بود. مرا مهمان کرد. گفت اتاقم را با حصیر و نی ساخته ام. گفت عکس مرا دارد. خواستم به او بگویم آن قدر فکری نباش. بسیار خواهد آمد که ما به اشتباهات و ساده لوحی های خود برخورد کنیم.»
حکایت بدیع الزمان فروزانفر: «می گویند در مجالس درس به شاگردها می گفت: فردوسی بسیار اشتباهات لغوی دارد. نباید استاد فروزانفر را تحقیر کرد به این که راست نگفته است. الحمدلله سال ها گذشت. روزگار خودش ثابت کرد که او بر استاد طوسیِ ما قبلِ او برتری دارد. زیرا فردوسی در گرسنگی و آوارگی مُرد. ولی او امروز سناتور است و خوب طرف بسته است. خدا همه را هدایت کند.»
قصه دیدار با یدالله رؤیایی در شبِ عید قربان به تاریخ هفتم تیرماه: 1337 «امشب دو سه ساعتی با رؤیا در پشت دکانی در خیابان در بند صحبت کردم. مخصوصاً من به رؤیا سک زدم راجع به این که انسان اول باید مرد و انسان باشد، بعد شاعر. هنر نموداری از آدمیت باید باشد. وقتی که آدمیت نبود، تف به هنر. از مولا علی (ع) صحبت کردم که بارها گفته ام خیال می کنند چون نوول ننوشته است و پِیِس ندارد کسی نیست.»
جلال آل احمد همسایه و وصیِ نیماست و در بسیاری از مواقع باخبر از کار و بار و وضع و حال نیما. نیما محبت های جلال را کتمان نمی کند اما از او گله هایی نیز دارد: «آل احمد در موقع زندانی شدن من به من کمک کرد اما در سخنرانی خود راجع به من در جشنی که برای من ظاهراً گرفته بودند، متن سخنرانی خوانده شده را عوض کرد و نوشت: مثلاً نیما شاعر است، نویسنده نیست و نوشت: کسی که زیاد می گوید، بد هم می گوید. نمی دانم کدام زیاد گویندگان همه را شاهکار نوشته اند، به قدری تیر پوسیده این آدم از ترکش مرا مایوس کرد نسبت به جوان ها که مپرس.»
در جایی دیگر نیز اشاره وار به سلوک خانوادگی جلال می پردازد: «حس کردم که مثل خیلی ها ناراحت است ولی ظاهراً معلوم نیست، اخبار داخلی بیشتر خانواده های مسلمان ایرانی در ایران امروز همین طور است.»
نیما با شهریار نیز مراوداتی دارد. گلایه ی او از شهریار برداشت ها و اقتباس هایی است که از شعر نیما می کند:
«چقدر شعرهایم را که چاپ نشده بود، برای شهریار خواندم و او در شعرهای خود گنجانید و من آن شعرها را دور انداختم... شهریار از همین شعرهای انتشار یافته من نیز برداشت کرده است.»
درباره ی صادق هدایت با عنوان «هدایت و مردم شارلاتان» می نویسد: «نکته این است که هدایت بهترین نویسنده ایران بود ولی خامی هایی دارد. بعضی را به قول خودش که به من گفت با کمال عجله نوشته است.»
در یادداشتی دیگر از هدایت گلایه می کند: «هدایت ناجوانمردی هایی داشت که باید آن را حمل بر بی حالی او کرد. رفتار او با شین پرتو که در هند از او چه پذیرایی ها کرد، رفتار او با من در کنگره که حمایت نکرد و فقط نشسته بود که از گلوی او به شکم او باد کنند تا خودش بزرگ شود.» از ربط قاتلان هدایت از چشم نیما همین دوستان توده ای هدایت اند:
«نوشین و بزرگ علوی به من توهینات کرده اند. امروز بزرگ علوی و دستیارانش به اروپا رفته اند برای بزرگ کردن هدایت، برای جلوه دادن هدایت آن جوری که هدایت خودش به من گفته بود: از دست این چند تا دوست نادان دارم دق می کنم.
کشندگان هدایت همین دوستان او بودند که او را مایوس کردند.»
نیما از شاملو هم که روزی کتاب افسانه اش را برای انتشار به او سپرده، دل خوشی ندارد:
«بسیار جوان ها در پی من آمدند. بسیار جوان ها نام مرا خراب کردند... شاملو که من برای اصلاح شعر او حتی مصرع هایی را ساخته و در شعر او جا دادم، نامرد کسی بود که هر دفعه با من تماس پیدا کرد برای اشغال وقت من و ضایع کردن وقت من بود.»
همین تعابیر با توسعه عبارات و تفصیل بیشتر و لحنی گزنده تر در یادداشت دیگری آمده است که عنوان آن «شاگردان و دوستان من» است: «تمام افرادی را که من آموختم و بیشتر مصراع های شعر آن ها از من است (به استثنای شاهرودی) استادان من شده اند.
تمام آن ها خودشان خراب هستند و بودند. یا زنشان را به این طرف و آن طرف می بردند و یا در عقب زن مردم هستند و به نام انسانیت و مردم دوستی مشغول کارهای کثیفی هستند.
در منزل رهنما، شاملو مقاله ای را می خواند که راجع به من بنویسد و از ارزش احساسات من سطرهایی را برداشت کرده بود و می خواند که مرا بعداً هجو کند و من گوش می دادم.
ناهار را در منزل آن جوان، فریدون رهنما، که به ضد من مقدمه صادر فرموده بود، به سر بردم. این جوان بعداً خیلی از من حمایت می کرد.
اما من فراموش نمی کنم تمام افرادی را که به من نزدیک شدند، برای خیانت بود. برای نفع خودشان بود. تمام افراد... تمام افراد دزد و وطن فروش و خائن و بی ایمان و نانجیب.»
این جمله های صریح بخشی از تذکره الادبای نیما یوشیج بزرگ است که از باب نمونه نقل شد. با رجوع به متن یادداشت ها می توان اشارات بسیار نیما را به افراد یگری از شعرا و اُدبا دید؛ از جمله سعید نفیسی، عبدالعظیم قریب، جلال همایی، رشید یاسمی، جنتی عطایی، علی دشتی، حمیدی شیرازی، رسول پرویزی، مهدی سهیلی، حسن هنرمندی، فریدون توللی، نادر نادرپور، انجوی شیرازی، ابوالحسن صبا، صبحی مهتدی، نصرت رحمانی، نوذر پرنگ، سیمین دانشور، حسن پستا، م. آزاد و عماد خراسانی.
پس از مرور گلایه ها و شکوه های نیما خالی از لطف نیست از محبوبان و ستودگان نیما نیز یادی کنیم: محمدضیاء هشترودی، یوسف اعتصام الملک، پروین اعتصامی، محمد علی خان تربیت و صادق چوبک از ادیبانی هستند که مشمول ذکر خیر نیمایند؛ همین طور علامه ی قزوینی، عباس اقبال و دکتر محمد معین. از روحانیانی چون علامه ی حائری مازندرانی، حسین علی راشد، مرتضی مطهری و سید موسی صدر نیز در یادداشت های نیما به نیکی یاد شده است، از این میان حکایت سید موسی صدر با عنوان «خواب غریب» بسیار زیباست. اما از پیرامونیان سه نفر هستند که نیما از یاد و دیدار آن ها آرامش می یابد و به آنان عشق می ورزد. دست بر قضا هیچ یک از آن سه شاعر مهمی نیستند، گرچه با شعر و ادبیات آشنایند.
جوانمردی و عرفان وصف مشترک آن هاست که بارها بر زبان نیما جاری می شود. یکی جوان کردی است به نام انجیری آذر که بارها و بارها قلم نیما را به ستایش برانگیخته با بزرگ ترین تمجیدها:
«او به زبان عرفان به حق الیقین دانش های خود رسیده است، او علاوه بر دانش است...
او بزرگ ترین انسانی است که من در دوره زندگانی خود با او برخورد کردم. من با انسان های هم افق و هم فکر خود زیاد برخورد کرده ام. او از همه این ها گذشته بود....
دلم می خواست شب و روز این جوان نجیب کُرد را ببینم.»
محبوب دیگر نیما در سال های پایانی عمر درویشی است به نام محمد فتی: «سفارش کردم هرکس آمد بگو نیستم، غیر از فتی و تنها مرد همان فتی است که درویش صفی علی شاهی است....
امروز فتی آمد. از دیوان شمس خواند و از مثنوی... حقیقتاً با این مرد درویش انسان زنده می شود. گفت از ترس عقرب به مار پناه می برند.» و سومی ناعم گیلانی است، شاعر جوانمردی که نیما در اواخر عمر دلبسته ی معاشرت اوست برای رهایی از دلتنگی های درون و بیرون.
جز این چند نام انگشت شمار، باقی آدم ها در نیمای پیر شوری نمی انگیزند و مایه شر و دلتنگی و ملال اند، رنگ ملال از رخساره ی این واژه های دلتنگ پیداست: «من کمتر از کسی خیری دیدم. من خسته شده ام از بدکاران، از گنهکاران، از بدانگیزان، از شور و شرطلبان بی غیرت و ترسو و بی عرضه های زرنگ نما، دزدهای موفق صورت، دوزخی های بهشتی مسلک.»
پایان راه
اینک به پایان کار نیما می رسیم. پایانی که سرآغاز بسی آغازها در شعر معاصر ماست. آغازهایی که هنوز ادامه دارد و یحتمل به منزل های مبارکی خواهد انجامید. در سال های پایان عمر، اگرچه افق از همه سو - در چشم نیما کبود می نماید، او خوشدلانه دیده به روزنه های روشنایی دارد، به خورشیدهای پشت ابر:
«چنان می گذرانم که مردی در یک مهمان خانه غریب...
چنان می گذرانم مثل کسی که به سرزمین آمد و دزد او را زد و نجات خواست و کسی به او کمک نکرد. از هر حیث موقتی می گذرانم. من فقط با پاک نویس بعضی شعرها خودم را سرگرم داشته ام. به آینده خوب نگاه می کنم و از این جهت است که پایداری دارم و زنده ام.»
البته نگرانی های نیما کم نیست: اما جنسِ نگرانی های او متفاوت است. نیما نگران مال و منال و جاه و جلال داشته و نداشته نیست، نگران آخر و عاقبت شعرهایی است که عصاره ی عمر او هستند و دست آورد رنج و تنهایی ممتد او تا پایان عمر: «بعد از مرگ من: نه کسی را دارم علاقه مند، یعنی دریابد که کدام شارلاتان نمی آید نوشتجات مرا ببرد و ماخوذ به حیا نشده به دست آن ها نمی دهد. نه مرا فرزندی باشد برومند....
من می میرم و آثار شلوغ و درهم برهم من می ماند و از بین می برد.»
در یادداشتی دیگر با عنوان «آینده من» می نویسد: «من بدبختی ها و سرسختی ها باز در پیش دارم. من باید زجرکش شده بمیرم. حتی مردنِ من هم باید آسان نباشد. امیدی که دارم در کیسه هاست، شعرهایی دارم ولی آن هم چطور.»
بدین گونه نیما در اوج تنهایی چشم بر دنیا می بندد. چنانچه خود پیش ترها نوشته بود: «هر آدمی آن قدر تنها می شود که بمیرد.»
آخرین یادداشت به تاریخ 11 آذر 1338 نوشته شده؛ 32 روز پیش از درگذشت. با شرحی که از قلم نیما خوانده ایم، دیگر شگفت نیست که نیما به نشانه ی آزردگی عمیق از شاعرانِ پیرامون هیچ یک از آنان را وصی خود قرار نمی دهد و حتی تاکید می کند که «هیچ یک از کسانی که به پیروی از من شعر صادر فرموده اند نباشد.» دکتر محمد معین، محبوبِ نادیده ی نیما، وصی اول اوست به اضافه ی جلال آل احمد و دکتر ابوالقاسم جنتی عطایی، که البته به رغم تلاش های بسیار آن گونه که باید و شاید به تدوین و نشر آثار نیما توفیق نمی یابند. پس قرعه ی فال به نام سیروس طاهباز زده می شود که عاشقانه از راه می رسد و مشتاقانه سال های سال برگ های پراکنده ی نیما را به سامان می رساند و جوانمردانه، بی دخل و تصرف، نشر می دهد. آخرین حلقه از آثار پر ارج نیما همین یادداشت های روزانه است که نشرِ آن حُسن ختام کار و زندگی طاهباز قرار می گیرد! انگار پس از انتشار این برگ های واپسین فراغتی حس می کند و بار سفر به سرای ابدی می بندد. شک ندارم که بدون این یادداشت ها کار و تلاش سی ساله ی طاهباز ابتر تلقی می شد و هاله ای از پندارها و تهمت ها و شایعه ها، همچنان، بر شعر و شخصیت نیما سایه افکن باقی می ماند؛ و انگار شگفت نیست که به رغم اهمیت بسیار این یادداشت ها در معرفی درست نیما، انتشار آن با سکوت گسترده و معنادار بسیاری از شاعران و منتقدان پر سر و صدای معاصر مواجه می شود که بنابر رویه ی معتاد، گاه از کاه کوه ساخته اند.
ظاهراً سیروس طاهباز با انتشار این برگ ها مرتکب گناهی نابخشودنی شده بود؛ افشای اسنادی قاطع و انکارناپذیر برای درهم شکستن شمایل غیرواقعی نیما. شمایل ساختگی و بهتان آلودی که بیش از نیم قرن علم شد تا بیش از همه روح و روان خود نیما را شکنجه کند.
طاهباز به شهادت مقدمه ی کوتاهش بر یادداشت ها، از آبی که با کلمات نیما در خوابگه مورچگان می ریخت، آگاه بود، به همین دلیل نیز انتشار این کتاب را به آخرین مرحله ی کارش واگذاشته بود تا در اثر گرد و غباری که برمی خیزد، توفیق اتمام کار بزرگش را از او نگیرند:
«... این نوشته ها و قضاوت ها اگرچه بر بسیاری گران خواهد آمد و احتمالاً آنان را خواهد آزرد، اما لازم بود که روزی به چاپ برسد تا بتوان براساس آن زندگی و هنر نیما را به طور دقیق شناخت و در مورد او درست قضاوت کرد.»
آن گونه که دیدیم و شنیدیم؛ فرزندان خلف همان ها که در یادداشت های روزانه ی نیما به تلخی از آنان یاد شده، با تشبث به حربه ی کهنه ی انگ و شایعه زنده یاد طاهباز را نواختند و در خدمت بزرگ او به لطایف الحیل تشکیک کردند. ضمن آن که تردستانه زمینه ای را رقم زدند تا آن یار وفادار نیما و نیماییان حال و مجال چاپ های بعدی یادداشت ها را نیابد.
بهترین پایان برای تماشا نوشته ای از این دست، دعای خود نیماست که «خدا ما را حفظ کند از شر و بد شیطان رجیم».
منبع: / هفته نامه / پگاه حوزه / 1388 / شماره 272، بهمن ۱۳۸۸/۱۱/۰۰
نویسنده : عبدالرضا رضائی نیا
نظر شما