موضوع : پژوهش | مقاله

راز و رمز


شاعر از محارم راز است؛ «گوش» در ملوک دارد و «دهان» در عالم ملک و آنچه را که از ملکوت می‌شنود، باز می‌گوید. حتی آن شاعران که «زبان شیاطین»اند شعر خود را از آسمان دزدیده‌اند:
«... و حفظنا ها من کل شیطان رجیم الا من استرق السمع فاتبعه شهاب مبین. »1
مدّعی خواست که آید به تماشا گه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
شاعران یا همنشین شاهدان تنگ دهان و باریک میان ملکوتند و رازدار قدسیان، و یا همدم شیاطینند در فراموشخانه های عوالم وهم.
شاعران، همه «لسان الغیب» هستند و اگر «خواجه» را بدین لقب اختصاص داده‌اند نه از آن است که دیگر شعرا لسان‌الغیب نیستند، بل از آن است که این صفت در او به تمامیت و کمال رسیده است.
این عالم سراسر «رمز» است؛ رمزی برای «عالم غیب». و آن عالم را از آن موسوم به «غیب» کرده اند که از چشم سر «غائب» است نه از چشم دل ... و کلمات بازگوی ظن و گمان اسیران زمینگیر عقلند و اگر نه کلام، حقیقت را بر نمی‌تابد؛ مگر در کلام آسمانی، آن هم از پس هفتاد هزار بطن. یعنی حقیقت هفتاد هزار بار نزول یافته تا در کلمات نشسته و قابل ادراک و توصیف عقل زمینگیر اسیران خاک شده.
شعر نیز – اگر شعر باشد - «ذوبطون» است و از مصادیق «کلام طیب» : «اصلها ثابت و فرعها فی السماء» شعر، «آینه راز» است و محارم راز می‌دانند که راز در «بیان» نمی‌آید؛ «اشارتی» و دیگر هیچ. و همین اشارت نیز به «زبان رمز» است. زبان شعر، زبان رمز است چرا که راز جز در رمز نمی‌نشیند. اهل حقیقت، مقیمان کوی میخانه‌اند و شعر، جرعه ای است از آن شراب روحانی که بر خاک افشانده‌اند:
تلقین و درس اهل نظر یک اشارت است
گفتیم کنایتی و مکرّر نمی‌کنم
هرگز نمی‌شود ز سر خود خبر مرا
تا در میان میکده سر بر نمی‌کنم
عالم سراسر رازی است نامکشوف که بر مقیمان حریم حرم نیز جز پرده ای فاش نخواهد شد:
چو پرده‌دار به شمشیر می‌زند همه را
کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
آنچه به «درک و وصف» در‌ آید راز نیست و مگر چیزی هست که در وصف و درک نیاید؟ در این روزگار که «روزگار غفلت زدگی» است، کسی «راز» را باور ندارد. آنان به «خود و عقل زمینگیر خود» ایمان آورده‌اند و می‌پرسند: «مگر چیزی هم هست که در درک و وصف نیاید؟» دانشمندان بر مسند حکما نشسته‌اند و همگان می‌انگارند که «مرتبت انسان به میزان دانسته‌های اوست»؛ حال آنکه اهل حکمت می‌دانند که اینچنین نیست. حکمت بر پرسشها می‌افزاید تا آنجا که حکیم، عالم را سراسر رازی نامکشوف ببیند و دریابد که حقیقت، «مقصد وصول» است نه «حصول». «بالهای اشتیاق وصل» را باید گشود که با «پای حصول» نمی‌توان بر آسمان بر شد.
اهل نظر اگر «عقل» را در برابر «عشق» نهاده‌اند از آن است که عقل، اهل اعتبار است و «درک ووصف» ،و «محرم راز» نیست. اگر «منکر راز»نشود، او را همین قدرمی‌رسد که دریابد رازی هست و دیگر هیچ، راز «لایدرک و لایوصف» است و بیرون از حدود اعتبارات عقل؛ «چشمه‌»ای است مکنون در «ظلمات وادی حیرت»... امّا عقل از «حیرت» می‌گریزد. عقل، گرفتار عالم «وحدت» است و از تفکّر در «قِدَم» می‌گریزد چرا که آن راز به تفکر گشوده نمی‌شود. عقل در جستجوی نور است و راز، «پرده‌نشین سیاهی‌های ناکجا آباد غیب هویت». آنجا عقل جز «عقالی» بیش نیست چرا که «اهل تفکّر»است و گفته‌اند: «تفکّر وا فی آلاءالله و لا تتفکّروا فی ذات الله2». «آلاءالله» حُحُب ذاتند و مرزی فی مابین عدم و وجود. از آن حیث که یار را جلوه می‌دهند «آینه»اند و از آن حیث که خود را می‌نمایانند «حجاب»‌اند و یار را محجوب می‌دارند. چشم عقل در حجاب می‌نگرد و از آینه غافل است.
یار، معقول عقل هیچ عاقل نیست3 و چگونه‌ تواند بود آنجا که «لا یدرکه الابصَار و یکنف العقول و لا یحیطون بشیء من علمه الاّ بماشاء و قد احاط بکلّ شیء و علماً4»؟ اینجا که «عالم عقل» است آنچه را که معقول واقع نشود «راز» می‌خوانند امّا راز تنها متنهی به این معنا نیست؛ عالم راز از آنجا آغاز می‌شود که عقل به سدره‌المنتهی می‌رسد.
وه چه بی‌رنگ و بی‌نشان که منم
کی ببینم مرا چنان که منم؟
گفتی:«اسرار در میان آور»
کومیان اندرین میان که منم؟
کی شود این روان من ساکن
این چنین ساکن روان که منم؟
بحر من غرقه گشت هم در خویش
بوالعجب بحر بیکران که منم
می‌شدم در فنا چو مه بی‌پا
اینت بی‌ پای پادوان که منم
بانگ آمد چه می‌روی، بنگر
در چنین ظاهر نهان که منم5
راز «بی‌نشان» است و رمز، «نشان بی‌نشانی »؛ اشاره‌ای و دیگر هیچ. عالم وجود، عالم «نشانه‌»هاست و «عالم بی نشانی» فراسوی وجود در دیار نادیار «عدم» است و راه از «فنا» می‌گذرد. تا «خود» باقی است، «عقل» باقی است و حیّز وجود عقل، اعتبار است و ارداک است و توصیف و آنچه «محاط» دَرک و وصف و اعتبار واقع شود، راز نیست. عقل تنها بر آنچه «احاطه پذیر » است ، علم می‌یابد و عالم راز عالم «عدم تناهی» است که به حریم آن می‌توان واصل شد، امّا نه به قدم علم که جز به «معقولات متناهی» راه نمی‌برد. یار، معقولِ عقل هیچ عاقل نیست. و همین، سرچشمة راز در عالم وجود است.

پانوشت:
1.و (آسمان) را از هرشیطان رجیم محفوظ داشتیم مگر آنکه استراق سمع کند که شهاب مبین او را دنبال خواهد کرد. (سورة «حجر»، آیة 18).
2.در آفریده‌ها و نعمات خدا بیندیشید امّا در کنهِ ذات او اندیشه نکنید.
3.تعبیر از شیخ نجم‌الدین رازی است در کتاب «معیار الصّدق قی مصداق العشق»؛ رسالة عشق وعقل.
4.چشمها او را درک نمی‌کنند و عقلها بر او احاطه نمی‌یابند بل این اوست که چشمها را درک می‌کند و بر عقلها احاطه می‌یابد. نمی‌توانند بر چیزی از علم او احاطه یابند مگر آنچه او خود بخواهد و علم بر همه چیز احاطه دارد.
5.از غزلیات مولوی؛ سایر اشعار از حضرت حافظ است.

منبع: / ماهنامه / سوره / 1369 / دوره دوم، شماره‌ 1، فروردین ۱۳۶۹/۰۱/۱۵

نظر شما