موضوع : پژوهش | مقاله

علم بدون تجربه


یکى از مهمترین ویژگى هاى علم جدید دست کم آن گونه که هوادارانش خاطرنشان کرده اند کلیت داشتن آن است. براى هر پرسشى پاسخى در علم مى توان جست: یا به جوابى روشن و به دور از ابهام خواهیم رسید یا اگر چنین پاسخى ناممکن باشد توضیحى از چرایى ناممکن بودن آن خواهیم داد. در این یادداشت مى خواهم به این سؤال پاسخ دهم که آیا فرضیه تجربى صحیح است و تجربه، بنیاد و سرچشمه یا سنگ محک حقیقى شناخت است با طرح چنین پرسشى و انتظار یافتن پاسخى علمى براى آن در واقع به روشنى گفته ایم تصور علم بدون تجربه تصورى کاملاً ممکن، معقول و برى از تناقض است. تصور علم طبیعى اى که فارغ از عناصر حسى باشد کارى ممکن است. به علاوه نشان دادن چند و چون چنین علمى نیز به نظر امکان پذیر مى آید.
بارها شنیده ایم که تجربه خود را در سه منطقه علم نشان مى دهد: آزمون، همگون کردن نتایج آزمون و فهم نظریه. هر آزمونى فرض هاى کمکى انتزاعى و به غایت مکانیکى اى در خود دارد. با این حال نتیجه نهایى را تنها انسان مشاهده گر و کسى باید دریابد که به دستگاه «نگاه مى کند» و تغییرات مشاهده شدنى را «متوجه مى گردد». اطلاع دادن نتایج آزمون به دیگران نیز نیازمند حواس است: [با گوش] مى شنویم که کسى چیزى به ما مى گوید و [با چشم] نوشته او را مى خوانیم. دست آخر آن که اصول انتزاعى نظریه صرفاً رشته هایى اند از نشانه هایى که به خودى خود ارتباطى به جهان بیرون ندارند و ماییم که باید بدانیم آنها را چگونه با آزمایش و به تعبیرى که در اول یادداشت آوردم با تجربه خود (تجربه اى که از محسوسات sensation ساده و به آسانى قابل تشخیص درست شده است) ارتباط دهیم. روشن است که تجربه در هیچ یک از موارد فوق ضرورى نیست. ضرورتى ندارد که تجربه را در فرایند آزمون وارد کنیم. مى توانیم نظریه را به رایانه اى بدهیم که به ابزارهاى مناسبى براى اندازه گیرى مجهز شده است. با این کار مى توان نظریه خود را ارزیابى نمود. دانشمند با نظر به پاسخ مثبت یا منفى رایانه بى آنکه خودش در آزمون شرکت کرده باشد و تجربه اى مرتبط با نظریه کسب کرده باشد مى فهمد که آیا نظریه اش تأیید شده است یا خیر.
منظور از فهمیدن گفته هاى رایانه این است که بدانیم در جهان کلان چه مى گذرد. معمولاً این اطلاعات را از طریق اندامهاى حسى و محسوسات مختلف مان کسب مى کنیم، اما داستان همیشه به این روال نیست. دریافت زیرآستانه اى (Subliminal perception) نیازى به داده هاى حسى ندارد و مستقیماً به واکنش مى انجامد. یادگیرى نهانى(Latent learning) نیازى به داده هاى حسى ندارد و رد خود را مستقیماً در حافظه مى نهد. القائات پساهیپنوتیزى (Post-hypnotic) به واکنش هاى (تأخیرى) مستقیم و بى نیاز به داده هاى حسى مى انجامد. افزون بر اینها با پدیده دورآگاهى یا تله پاتى (Telepathy) رو به روییم که هنوز چیز زیادى درباره آن نمى دانیم. نمى گویم علم طبیعى اى را که امروزه با آن سروکار داریم مى توان فقط بر این پدیده ها بنا کرد و کاملاً از محسوسات دست شست. در حاشیه ماندن این پدیده ها، کم توجهى به آنها در نظام آموزشى و در نتیجه نیاموختن مهارت استفاده از یادگیرى نهانى، تنها نشانگر نابخردى ما و بى توجهى مان به کارکرد عملى آنها است. جان کلام آن که محسوسات ضرورتى در کاروبار علم ندارند و حضورشان تنها به دلیل مصالح عملى است و نه بیش.
بر خلاف نظرى که فهمیدن و به کار بستن نظریه ها را به این دلیل مى داند که از پیش از چگونگى ارتباط آنها با تجربه آگاهیم باید بگویم که تجربه همراه با فرض هاى نظرى است که پدید مى آید نه پیش از آنها. به این ترتیب تجربه بدون نظریه به همان اندازه نامفهوم خواهد بود که به قول معروف نظریه بدون تجربه. حواس را از شناخت نظرى حذف کنید و ببینید که آدم کاملاً آشفته اى خواهید داشت، ناتوان از انجام ساده ترین اعمال. بخش عمده ترى از شناخت را حذف کنید تا جهان حسى وى (« زبان مشاهده اى» وى) به تمامى متلاشى گردد چندان که حتى رنگ ها و محسوسات ساده دیگر هم محو شوند و وى در پایگاه حسى اى ابتدایى تر از یک کودک قرار گیرد. کودک فاقد جهان مفهومى باثباتى است که با آن به نظریه معنا ببخشد. او مراحل مفهومى گوناگونى را طى مى کند که با پیوندى سست به یکدیگر راه مى برند (به طورى که با رسیدن هر مرحله تازه اى مرحله پیشین محو و ناپدید مى گردد) و جملگى دانش نظرى وى تا به آن زمان را تشکیل مى دهند. به علاوه این فرایند که فرایند پیچیده آموختن سه یا چهار زبان هم جزئى از آن محسوب مى شود زمانى آغاز مى شود که کودک به علامتها واکنش درست نشان دهد و آنها را درست تفسیر کند. کودک پیش از نخستین تجربه اش ابزار تفسیر را در اختیار دارد. مى توان تصور کرد که این ابزار تفسیرى در غیاب محسوسات فعالیت کند درست مانند مواقعى که واکنش نشان مى دهد یا کارهاى ازپیش آموخته اى مانند ماشین نویسى انجام مى دهد. بى گمان دانش نظرى این دستگاه تفسیرى را حتى اگر هم به فهم در نیاید مى توان به درستى به کار برد. در این میان محسوسات واقعاًچه نقشى در فهم ما بازى مى کنند اگر آنها را به خودى خودشان در نظر بگیریم درست همان طور که براى یک فرد آشفته و سردرگم به نظر مى رسند، نه کارکردى در فهم خواهند داشت و نه نقشى در کنش. صرفِ پیوند دادن آنها به نظریه هاى موجود کفایت نمى کند زیرا با این کار تنها نظریه هاى فعلى را بسط داده ایم و به نظریه هایى با جملاتى بلندتر رسیده ایم بى آنکه جملات کوتاه ترى را که داشته ایم فهمیده باشیم. خیر! محسوسات باید چنان در رفتار ادغام شوند که به ما امکان دهند به آرامى [ از حواس] به سوى کنش برویم اما حتى همین هم ما را به همان جایى که از آن آغاز کرده ایم باز مى گرداند: به کار بستن نظریه اى که هنوز فهم نشده است. فهم در این معنا نه به کارى مى آید و نه ضرورتى دارد. نتیجه سخن: محسوسات را مى توان از فرایند فهم نیز حذف کرد (هرچند ممکن است همچنان محسوسات فهم را همراهى کنند اما این همراهى چیزى بیش از همراه شدن سردرد با یک فکر ژرف نیست.)
سخنم را با نکته اى درباره دوگانى مشاهدتى ـ نظرى جمع بندى کنم. اغلب تردیدها در مورد این دوگانى تردید در وجود آن است و نه در مقصود از [طرح] آن. ساده مى توان پذیرفت که گزاره هایى وجود دارند که با مشاهده آزمون مى شوند و گزاره هایى هم هستند که با کمک محاسباتى پیچیده که خود به فرضیات نظرى کاملاً انتزاعى اى متکى هستند به آزمون درمى آیند. به این ترتیب برخى گزاره ها مشاهد تى اند و برخى نظرى. افزون بر این دو گزاره هایى داریم که در جملاتى بلند بیان مى شوند و گزاره هایى که در جمله هایى کوتاه. گزاره هایى که با شهودمان مى گوییم موجه هستند و گزاره هایى که یا با مراجعه به شهود آنها را پوچ و یاوه مى یابیم و یا آنکه شهودمان درباره آنها نظرى ندارد و به همین منوال انواع و اقسام گزاره مى توان برشمرد. چرا باید نظریه ها را بر پایه زبان مشاهدتى تفسیر کنیم نه بر مبناى زبان گزاره هایى که شهودمان مى گوید بدیهى اند (درست مثل قرن ها پیش، چرا که از مشاهده کمکى براى فرد آشفته ساخته نیست) یا بر پایه زبانى که از جمله هاى کوتاه ساخته شده است (درست مانند زبان رایج در کتاب هاى ابتدایى فیزیک). از پیش فرض کرده ایم که مشاهده سرچشمه و مرجع ذیصلاح آزمودن شناخت است. آیا چنین است آیا این فرض توجیه مناسبى براى کاربرد زبان مشاهدتى در تبیین نظریه ها است.
این کاربرد تنها در صورتى موجه خواهد بود که بتوان نشان داد مشاهده یگانه و تنها سرچشمه معتبر شناخت است. دیدیم که قسمت اول متزلزل است و شناخت مى تواند به مغز ما راه یابد بى آنکه از دالان حواس ما رد شود. افزون بر این شناخت هایى هم وجود دارند که بى آنکه اصلاً به مغز فرد وارد شوند مغز او بدانها دسترسى دارد. شناخت مشاهده اى معتبرترین گونه شناخت نیست. علم زمانى که تصور ارسطویى اعتبار تجربه هاى روزمره را فروشکست و به جاى آن تجربه باورى دقیق ترى را نشاند گامى بلند به پیش برداشت اما پیشرفت هاى بعدى اغلب حاصل پیگیرى نظریه ها، و نه مشاهده ها و بازآرایى جهان مشاهده ها با کمک فرضیات نظرى بوده است. نظریه و مشاهده در پیشبرد علم هم ارز هستند درست مانند موجه بودن شهودى و بیهوده بودن شهودى. نظریه اى بیهوده و بى ثمر ممکن است روزى به بار بنشیند و نظریه موجه را از دور خارج کند، همان گونه که نظریه اى رد شده ممکن است روزى برخیزد و مشاهده هاى ناقض اش را بى ربط و نامرتبط نموده کنار بزند ـ همان اتفاقى که در زمان گالیله پیش آمد. تجربه باورى وقتى از این دغدغه که نباید از مشاهده غفلت کند پیشتر مى رود و ادعایى بیشتر مى آورد به آموزه نامعقولى بدل مى شود که هیچ مناسبتى با فعالیت علمى ندارد.
خلاصه کنم: تصور علم طبیعى بدون تجربه امرى کاملاً شدنى است. تصور علم بدون تجربه شرط ضرورى تجربه باورى و راه مناسبى براى آزمودن فرضیه هاى تجربى اى است که بنیاد علم را مى سازند. به این ترتیب مى توان به روش هایى دست یافت بسیار کارآمدتر از مشاهده صرف و محض، همان گونه که گالیله در روزگار خودش برخى پدیده هاى موهوم را در پیشبرد دانش اخترشناسى بسیار مفیدتر از مشاهده هاى ساده، مستقیم و ناب یافت. بدین سان محدودیت هاى تجربه باورى را فرو مى شکنیم و به سوى فلسفه اى جامع تر و رضایت بخش تر گام برمى داریم.


منبع: / روزنامه / ایران ۱۳۸۷/۰۵/۰۵
نویسنده : پل فایرابند
مترجم : رضا مثمر

نظر شما