موضوع : پژوهش | مقاله

دانش آسمانی، دانش این جهانی


در عصر ما ایمان به علم نقش دین غالب را ایفا می کند.

کارل فردریش فن وایستکر[١]

برای برقراری رابطه ی درست با هر چیز باید به ادارک واقعیت راستین آن چیز دست یافت. دانش نیز از این قاعده مستثنا نیست. اما براستی نسبت آنچه را که ما امروزه به نام علم می آموزیم با حقیقتِ علم چیست؟

این سوال برای هرکس که با شیوه های علم نوین آشنا باشد سوال جدیدی نیست؟ و لابد بارها از خود پرسیده، آیا روش گرایی این علم واگرا نیست؟ آیا علوم بیش از حد تخصصی نشده اند؟ آیا به کثرت نمی رسند؟ چرا کشف بزرگ و جدیدی رخ نمی دهد؟ آیا عصر دایناسورهای علم گذشته است؟ آیا این علم، با روش مندی موجود، به راستی قادر به ادراک طبیعتِ هستی و طبیعت بشر هست؟ و داعیه ی دامنه ای بیش از گلیم خود را ندارد؟ آیا پایه های علم نیاز به بازتعریف ندارند؟ و یا اگر به راستی برای \"دانستن\"، پا به دنیای علم گذاشته باشد، و سال های عمرش را در پی دانایی میان کتاب ها و مقاله ها گذرانده باشد، و هنوز غرق موقعیت علمی و تعداد مقالات ISI اش نشده باشد، در پی فکرکردن به این سوال ها ممکن است یک روز به روش مندی ها شک کند. اما از آنجا که قدرت هنوز در دست ایمان دارندگان به علم تجربی ست، به شک اش چندان مجال رشد نخواهد داد و با خودش می گوید لابد مشکل از من است!

اما در واقع امروز درباره ی علم، که پرچم دار آن تجربه است، ابهام بزرگی وجود دارد و تفاوت جوامع مختلف در پاسخ به سوالاتی چون سوالات فوق، تفاوتی ظاهری است. کارل فردریش فن وایستکر در کتاب شأن علم می نویسد:\"شرایط{تشابهات} واقعی جوامع رقیب نسبت به یکدیگر بیش از تفاوت های آنان است و دین غالب و مشترک ایمان به علم است. اما این ایمان دچار ابهام عمیقی ست. زیرا اگر به حقیقت پایبند باشد، باید اعتراف کند که طبیعت بشر را نمی شناسد.\"[١]

اما آیا علم همیشه بر همین پایه می چرخیده است؟ آن علمی را که \"نور\" دانسته اند چه بوده و چه شده است؟ آیا آن علم کن فیکون شده و به علم نوین بدل شده است؟

در آنچه مربوط به علوم است اساسن دو نظریه وجود دارد که از بنیاد با هم متفاوت و بلکه ناسازگارند. این دو را نظریه ی مبتنی بر سنن معنوی و روحانی، و نظریه ی متجدد می نامیم و منظورم از سنت مطلقن چیزی که ساخته ی دست بشر باشد نیست.* \"بشر جدید به کلی با «علوم مبتنی بر سنن معنوی» بیگانه است.\" در عین اینکه علوم دوران های متعدد، تجلی حکمتی واحد است. گنون می نویسد:

\"...{اگرچه} هر تمدنی دارای علومی از طراز مخصوص بوده که ملک خاص آن به شمار می رفته، زیرا ...در بکاربردن و اجرای اصول و مبانی کلی ...بدان سبب که با اصول عالمِ امکان سروکار داریم، باید مجموعه ی شرایط و احوال را در نظر گرفت..زیرا دوران هایی وجود دارد که در طی آنها «تجدید بکاربردن و انطباق» اصول در شرایط جدید لازم می آید. {اما} این تجدید انطباق ها چیزی جز تغییرات صوری نیست که هرگز با ذات سنت ها سروکار ندارد....علی رغم صوری که سنن مزبور به خود می گیرند تا در حد امکان به بیان در آیند، ولی مطلقن به جز یک حکمت واحد وجود ندارد، همان طور که یک حقیقت نیز بیشتر وجود ندارد.\"[2]

اما بشر امروز از این حکمت واحد، فرسنگ ها فاصله گرفته است، و دست یابی و شناخت آن دشوار تر شده است:

\"اگر چه خرد و حکمت «فوق انسانی» یعنی سابق بر جمیع اعصار، ممکن نیست که هرگز زوال پذیرد، ولی در حجابی از انظار و افکار، نهان گشته است، که روز به روز نفوذ به درون آن دشوارتر می شود {...} و اربابان طلب و مشتاقان معرفت راستین باید آنرا باز جویند و در این طریق مقصود فرسنگ ها راه پویند.\"[3]

گنون جهت گرایی علوم قدیم و جدید را کاملن از یکدیگر مجزا می داند و حتی تشابهات نامها را اغلب تشابهات لفظی می شمارد.

\"تعداد بی شماری علوم ممکنه وجود دارند و ممکن است چنین اتفاق افتد که چندین علم امر واحدی را بررسی کنند، ولی از جهات و وجوه کاملن مختلف و همچنین با روشها و مقاصد کاملن متفاوت.{از این رو} این علوم کاملن متمایز و مشخص از هم، می باشند. این وضع به ویژه ممکن است درباره ی «علوم قدیمه» تمدن های مختلفی پیش آید که که گرچه با یکدیگر قابل قیاس باشند، ولی درهمه حال قابل تشبیه با هم نباشند، و اغلب تنها از طریق افراط و اشتباه آنها را با نام واحدی بخوانند. بدیهی ست وقتی بجای مقایسه بین علوم قدیمه که دست کم همگی واجد کیفیت اساسی واحد هستند، بخواهیم این علوم را به نحو کلی با علومی نظیر آنچه متجددین در نظر دارند، قیاس کنیم این اختلاف باز هم بیشتر قابل ملاحظه خواهد بود.\"[2]

برای درک بهتر موضوع، می توان مثال هایی ذکر کرد. برای مثال فیزیک، آنچنان که نیوتن کتابش را نامگذاری نمود(Philosophy of nature)، قرار بود علم شناخت طبیعت باشد و بنابراین

\"علمی ست که مربوط به کلی ترین و عمومی ترین نوامیس صیرورت می باشد، زیرا طبیعت و صیرورت در اصل دو واژه ی مترادف هستند، یونانیان و به ویژه ارسطو نیز همین موضوع را قبول داشتند.**{...} اگر علوم خاص تر و مربوط به همین طراز و زمینه وجود داشته باشد، در آنصورت تنها موارد تخصصی فیزیک در فلان زمینه و بهمان رشته است که محدودتر گردیده است.

بنابراین انحرافی که متجددین بر کلمه ی «فیزیک» تحمیل کرده و آنرا برای تعیین علمی ویژه در میان علومی دیگر که همگی به یکسان علوم طبیعت هستند بکار برده اند، بسیار پرمعنی ست. این واقعیت مربوط به تشتت و انشعابی ست که {...} یکی از خصایص علوم جدید است و نیز وابسته به این تخصصی کردن می باشد.{...} آنچنان که فیزیک به علوم تخصصی متعددی تقسیم بندی شده، که به اصطلاح با هم بیگانه اند و این تقسیم بندی {...} مولود روحیه ی تحلیل و تجزیه است و تا جایی پیش رفته که وجود علمی مربوط به مجموع طبیعت را برای کسانی که تحت نفوذ این روحیه اند، به حقیقت غیرقابل تصور ساخته است.\"[2]

ممکن است برای افرادی که با چنین روحیه ی تجزیه تا بینهایت و کثرت محض انس گرفته اند حرف فوق عجیب به نظر برسد و چنین نزدیکی ((approach ای به مساله ی علم اجتناب ناپذیر بنماید اما باید توجه کنند که عدم امکان در وحدت بخشیدن به این کثرت \"فقط ناشی از آن است که وابسته ساختن آن علوم را در اصل و مبنایی بالاتر بر خود حرام کرده اند\" و نیز معلول این امر است که دیدگاه ها متفاوت بوده است. برای توصیف این تفاوت از مفهوم «بردار» استفاده می کنم. بردار کمیت است اما فقط خودش نیست، بلکه کیفیتی دارد که«جهت» آن است.

این دو دیدگاه نیز از لحاظ «جهت» که کیفیت آنهاست با هم متفاوت اند. دیدگاه نخست، دیدگاه برگرفته از سنن معنوی ست که بر اساس حقایق هستی و ذات آفرینش و سنن آن است. در این دیدگاه «جهت» از معنا به سمت ماده است و ماده پایین ترین مرتبه ی وجودی هر شی محسوب می شود و «غیب» هرچیز یا معنای آن بسی بزرگتر از ظاهرش شمرده می شود. بنابراین این نگرش و دیدگاه درست به دلیل «جهت»ی که دارد هرگز تمامی تلاش اش را صرف ماده و پیشرفت و ترقی مادی نمی کند و نمی داند و من این دیدگاه را کلی نگر و اصولی و منطبق بر قوانین و نوامیس هستی می شمارم.

دیدگاه دوم «جهت»ی معکوس دارد و می خواهد از ماده به معنا برسد. اما ناچار باید این «می خواهد» را در خوش بینانه ترین حالت، به «می خواسته» تغییر دهم. هم اکنون این دیدگاه، حتی اگر ماورا و معنا را مستقیم انکار نکند، اما با سکوت درباره ی آن و یا اعلان «ناشناختنی» بودن،آن، تنها ماده را به رسمیت می شناسد و بیرون از آن را غیرقابل شناخت و یا حتی غیرقابل انکار می داند! چرا که برای انکار چیزی نیز دست کم باید درباره اش اندیشید. اما این دیدگاه در نهایت هرگونه تلاش و اندیشه ای را هم در باب «معنا» بی فایده و عبث یا غیرمفید می داند. این دیدگاه اگرچه خود را متجدد معرفی می کند، اما برخلاف ادعایش باید گفت به هیچ وجه دیدگاه جدیدی نیست. بلکه هردوی این دیدگاه ها و جهت مندی ها در تمامی تاریخ وجود داشته و رد آن را در تمامی جریان های فکری می توان دید. اما آنچه مسلم است این است که تاکنون هرگز صاحب چنین قدرت و نفوذی نبوده است، آنچنان که تمامی بشریت را وادار به بردگی خویش کند و «جاهلیت قرن بیستم» را پایه گذارد. ***

بنابراین دلیل دیگری که امکان وحدت بخشیدن به این کثرت، نابدیهی به نظر می رسد آن است که \"{بر این} که این علوم را از پایین و به سوی بالا و از ظاهر و صورت به سوی باطن شروع کنند، پای فشرده اند. در صورتی که لازم بود کاملن بر عکس رفتار کنند تا علمی به کف آرند که ارزش فکری و نظری داشته باشد.\"[2]

مفهوم و نظریه ی جدید با جدا کردن علم از هرگونه اصل و مبدا، در واقع علوم را در حوزه ای محدود کرده است و در نهایت راه به جایی نخواهد برد.

\"وانگهی توسعه و تکاملی که در درون این حوزه محدود صورت می گیرد، بر خلاف آنچه جمعی می پندارند، تعمق و ژرف یابی نیست. بلکه برعکس به تمام معنی سطحی بوده و تنها عبارتست از پراکندگی میان جزئیات ...و تجزیه و تحلیلی بی حاصل و پر زحمت، که به طرزی مبهم و نامشخص دنبال می شود{...}

علم وقتی به شکل جدید به وجود آمد، نه فقط عمق خود را از کف داد، بلکه توان گفت، استحکام خود را نیز فاقد گردید، زیرا وابستگی به اصول، علم را از عدم تحول و تغییر این اصول، در جمیع موازینی که موضوع آن اجازه می داد بهره مند می ساخت. در صورتی که وقتی در جهان تحول و تغییر محصور گردید، دیگر از هیچ جنبه با ثبات و یا نقطه ی ثابتی که بتواند بر آن متکی گردد، برخوردار نمی باشد و چون دیگر بر هیچگونه یقین مطلق متکی نیست، محدود به احتمالات، تقریبات یا نظرات فرضی محض گردید.\"[2]

به این ترتیب علم با جدا شدن از مبدا ثابت خود به جهان تغییر و تزاحم محدود شد. پس از آن اینچنین پنداشته شد که تجربه قادر به اثبات نظریات است، در حالیکه سال ها بعد کارل پوپر نشان داد که تجربه و روش استقرایی در واقع تنها قادر به ابطال است و نه اثبات. رنه گنون در این باره می نویسد:

\"تصور اینکه یک تئوری می تواند به کمک واقعیات اثبات گردد، توهمی عجیب و خاص «روش تجربی جدید» می باشد.\" [2]

حال آنکه بررسی «روش تجربی» جدید و ضعف های روش استقرایی و استقرای معکوس، نشان می دهد بر خلاف تصور اولیه این شناخت نیز کاملن بر تجربه ی خارجی استوار نیست بلکه «تصوراتی موجود در ذهن پیش از تجربه» بر آن موثر است و در واقع تجربه ی مطلق به عنوان بنیان یک نظریه ممکن نیست و اگرچه علم جدید مدعی ست از شناخت ماده به شناخت روابط نائل آمده اما در حقیقت تصوری فراتر از ماده، بر شناخت ماده اثر گذار بوده است و ازاین رو نمی تواند آن «جهت» مورد ادعا از ماده به معنا یا از عیان به نهان را رعایت کرده باشد چرا که در توصیف عیان تجربی، خود از نهان غیرتجربی «الهام» گرفته است. بدانسان است که

\"برخی از پیش قراولان روش تجربی چون کلود برنارد، اعتراف کرده اند که نتوانسته اند تئوری های خود را مگر به صورت «تصوراتی موجود در ذهن قبل از تجربه»، تفسیر و توجیه کنند،‌ که بدون وجود آنها، این واقعیات به صورت «واقعیات بی معنی» و فاقد هرگونه مفهوم و ارزش علمی می مانده اند.\"

حال آنکه علم اصیل و «مبتنی بر سنن معنوی» خود از این منبع «الهام» شروع می شده است. این علم

\"کاملن وضع دیگری داشته و به منزله ی نتایج مسلم حقایق شناخته شده از طریق شهود و اشراق بوده، که ناگزیر در طراز متافیزیک قرار داشته است.\" [2]

اکنون ممکن است این سوال در ذهن جان بگیرد، که چگونه علوم تجربی با روش مندی فوق توانسته اند در تمدن حاضر این چنین رشد کنند و چرا در سایر تمدن ها چنین رشدی نداشته اند؟ پاسخ این سوال را باید در تفاوت دیدگاه های علوم جدید و قدیم، و در واقع انسان جدید و قدیم که پایه گذار این علوم است، دانست. علوم تجربی علوم محدود به عالم حواس هستند و انسان جدید نیز به محسوسات اش منتهی می شود. اما محدود دانستن وجود به عالم حس واقعیت ندارد و لذا محدود دانستن واقعیت به سطح محسوسات و مشهودات نه تنها علم نیست بلکه جهل است و چنین شناختی از واقعیت در حقیقت خرافاتی بیش نیست. از این رو گنون آنرا «خرافات مربوط به واقعیت» می داند و در پاسخ به سوال فوق می نویسد:

\"زیرا این علوم، علوم جهان محسوس، جهان ماده می باشند و بعلاوه این علوم موارد استعمال و اجرای هرچه بلافصل تر و مستقیم تر دارند. رشد و تکامل آنها، به همراه آن امری ست که ما به طیب خاطر «خرافات مربوط به واقعیت» نامیده ایم، و بنابراین با تمایلات ویژه ی متجددین مطابقت دارد، در حالیکه بر عکس تمدن های پیشین نتوانستند در آن علل و موجباتی بیابند که به حد کافی جاذب و نافع باشد و چنان آدمی را به خود وابسته سازد که از معرفت طراز اولیه باز دارد.\" [2]

البته باید توجه داشت که این گفتار به هیچ وجه به معنای زیر سوال بردن مشروعیت معرفت تجربی نیست، بلکه سخن بر سر افراط بیش از حدی ست در شیوه ای که تمامی فعالیت انسان را به خود معطوف می دارد و او را از حقیقت علم دور می کند. چه بسا در تمدنی که رشدی کاریکاتوری نداشته باشد، هریک از علوم جایگاه واقعی خود را داشته باشند. پس

\"می توان تصور نمود که در تمدنی عادی و طبیعی، علومی که با روش تجربی به وجود آمده اند، مانند دیگر علوم، به اصولی وابسته باشند و بدین طریق دارای ارزش و {جایگاه} واقعی پژوهشی و نظری باشند.\" [2]

اما از خصوصیات انسان جدید روی آوردن و در اولویت قرار دادن هر آن چیزی ست که انسان قدیم در درجه ی دوم اهمیت قرار می داد. لذا او از علوم مختلف قدیم نیز وجه مادی و ظاهری را اقتباس نمود و آن را از حقیقت اش دور کرد. به وجهی که امروز بسیاری از علوم از معانی گذشته خود کاملن به دور اند و \"به واقع دیگر هیچ وجه مشترکی با علوم قبلی خود ندارند.\" گنون به عنوان مثال علم نجوم و کیمیا را بررسی می کند و این علوم را بیگانه با مفاهیم متجدد شده ی آن می داند.

علم نجوم یا ستاره شناسی در گذشته به پنج زیر شاخه تقسیم می شده است: هیأت(Astronomy)، اخترفیزیک(Astrophysics)، طالع بینی(Astrology)، کیهان شناسی(Cosmology)، و کیهان زایی یا علم تکوین عالم (Cosmogony). از این میان دو شاخه ی طالع بینی و کیهان زایی کاملن از میان رفته است و جز خرافه یا باورهایی سخیف از آن در دسترس نیست. گنون این نابودی را مرهون نگرش جدید می داند و آنچه را که درباره ی این علم اتفاق افتاده چنین بیان می کند:

\" در حالیکه بخشی که نماینده ی مادی ترین وجهه و جهت علم نجوم است، رشد و تکاملی مستقل می پذیرفته، بخش دیگر بر عکس یک سره به نابودی می گرایید. این مطلب چنان حقیقت دارد که دیگر امروز نمی توان دانست که نجوم قدیم چه بوده، و حتی کسانی هم که برای تجدید حیات آن کوشیده اند، فقط به تقلید هایی نائل شده اند، چه آنجا که خواسته اند آنرا به صورت علمی معادل علم تجربی جدید، با دخالت آمار و حساب احتمالات بسازند...و چه آنجا که منحصراً در راه احیاء فنی غیب گویانه کوشیده اند، به واقع هرگز چیزی به جز انحراف نجوم در راه نابودی نبوده...\" [2]

درباره ی علم کیمیا نیز، گنون کیمیای واقعی را ذاتن علمی در طراز علم تکوین عالم(Cosmogony) می داند که

\"بر اساس مشابهت «عالم کبیر» و «عالم صغیر»{انسان} قابل انطباق بر علوم انسانی نیز بوده است...این علم به تعالیم و آموزشهای خود ارزشی تمثیلی و تعریضی و مفهومی عالی و مربوط به جهان بالا می داد و آنرا به صورت یکی از کاملترین اصناف «علوم مربوط به سنن معنوی» در می آورد.\" [2]

این که به راستی علم کیمیا چه بوده، بر ما پوشیده است و شاید تمامی آنچه که به ما رسیده رموزی باشد که در ادبیات کهن ما بکاررفته است. در این باب تماثیل و اشعار شیرینی در ادبیات ما وجود دارد که سرشار است از طعنه های ارباب سخن به کژفهمان علم کیمیا. اما

\"آنچه کیمیای جدید را به وجود آورده{...} یک تغییر شکل و قلب و یک انحراف -به مفهوم دقیق این واژه- است. انحرافی که شاید از همان آغاز قرون وسطی مولود عدم تفاهم کسانی بود که قادر به خوض و غور{عمیق شدن} در مفهوم حقیقی تمثیلات و تعریضات نبوده اند و همه چیز رابه معنی لفظی کلمه گرفته و پنداشته اند که در مورد جمیع این اصطلاحات فقط عملیات مادی منظور است و لاجرم خود را به دامان آزمایشها و تجربیاتی افکنده اند که کم و بیش بی انتظام و آشفته بود. همین افراد هستند که کیمیاگران، از سر استهزا و طنز به نام «زغال سوزان» (Souffleurs) توصیفشان کرده اند و به حقیقت پیش تازان و طلایع داران شیمیدانهای امروزین بوده اند. به این ترتیب بنای علم جدید به یاری ریزه ها و بقایای علوم باستانی و با مصالح دورافکنده این علوم-مصالحی که به دست جاهلان و افراد غیروحانی (Profanes)**** واگذار شده بود، پی افکنده شد.\" [2]

اما دانش راستین جایگاه حقیقی خود را در اتصال به معرفت قدسی اعلی نشان می دهد. بدین شکل

\"هر دانشی را در نظر آوریم، بر طبق مفهوم و عقیده ی مبتنی بر سنن، نفع و جنبه ی جالب خود را کمتر در خود و بیشتر در آن دارد که دنباله و شاخه ای فرعی از مشربی ست که بخش اساسی آن به طوری که گفتیم از متافزیک محض ترکیب شده است. \" [2]

گنون که سال های زیادی از عمرش را در هندوستان درباره ی مکاتب مختلف آن سرزمین به تحقیق گذرانده است در مکاتب و تعریضات هند نیز رد علم را چنین می داند و می نویسد: \"به همین جهت در هندوستان به بعضی «علوم مبتنی بر سنن معنوی» نامی نظیر Upa Veda داده اند و تابعیت آن دانش ها را از Veda یعنی معرفت قدسی اعلی می دانند.\" به این شکل او جذابیت معرفت غیر عالی را از اتصال آن به معرفت عالی می داند و دانش جدید را بیرون از جایگاه خود می بیند:

\"در واقع هر دانش قطعاً مشروع است به شرط آنکه مقام برازنده ی واقعی خود را بر اساس ماهیت ویژه احراز کند. با این وصف به آسانی توان فهمید که برای هرکس که واجد معرفت عالیه و الهی باشد، معارف غیر عالیه بالاجبار تا حد زیادی جنبه ی جالب خود را از دست می دهد، و فقط در مرحله ی عمل جنبه ی جالب خود را از پرتوی معرفت اصولی و اساسی کسب می کنند.\" [2]

این \"علوم مبتنی بر سنن \" در واقع نقش وحدت بخشی بین ترکیب کلی علوم را بر عهده دارند و از طرفی آمادگی کلی برای معارف برتر به دست می دهند. اما دانش جدید هیچیک از این دو نقش را نمی تواند بپذیرد. گنون نیز برای توضیح نقش این دو دسته بندی توضیحی می دهد که به مفهوم \"بردار\"-که به کار بردم- نزدیک است. او می نویسد:

\"...می توان گفت که در اینجا دو نظر وجود دارد یکی صاعد و دیگری نازل، که نخستین آنها متناسب و مربوط با رشد وتکامل معرفت بوده، از اصول سرچشمه گرفته و به موارد اجراء دورتر و دورتر این اصول می پیوندد. دومین نظر متناسب با تحصیل تدریجی همین معرفت است و از مادون به جانب مافوق و اگر بهتر بگوییم، از ظاهر به باطن می گراید.\" [2]

یکی حرکت روی سطح است و دیگری در عمق. یکی در وادی کیفیت است و دیگری کمیت. یکی در باطن است و دیگری در ظاهر. چیزی که ممکن است به ذهن برسد این است که آیا علوم باید از بالا به پایین تشکیل شوند و یا بالعکس. گنون طرح چنین سوالی را در گروی «فلسفه ی غیرروحانی» یا غیر معنوی می داند و-همچنانکه بعد ها در مباحث فلسفه ی علم مطرح گردید- شهود یا ادراک درونی را معرفت بلافصل می داند.

\"مساله ی این نیست که بدانیم آیا علوم باید از پایین به بالا تشکیل گردند و یا از بالا به پایین و یا برای ممکن الحصول بودن این علوم، باید معرفت اصول را مبدا و مبنی قرار داد ویا معرفت جهان محسوس را. این مساله، که ممکن است از دریچه ی چشم «فلسفه ی غیر روحانی» مطرح گردد، و گویی به حقیقت از جانب یونانیان باستانی کمابیش به صراحت مطرح گردیده بوده، برای علم آسمانی-که نمی تواند مبداء و منشایی بجز اصول کلی و عمومی داشته باشد- وجود ندارد، و چیزی که در اینجا هرگونه علت وجودی را از آن سلب می کند{و وجود چنین سوالی را منتفی می کند} نقش مقدم و درجه اول شهود و اشراق روحی ست، که مستقیم ترین و بلافصل ترین معرفت ها و نیز بالاترین آنهاست، و مطلقاً از اعمال هرگونه استعدادی– از طراز امور محسوس و یا حتی معقول-مستقل و غیروابسته است. علوم به عنوان «علوم آسمانی و قدسی» فقط از جانب کسانی می تواند به طرزی ارزشمند، به وجود آید، که بیش از هرچیز به تمام معنی، واجد معرفت به اصول بوده، و از این رهگذر، یگانه افراد صالح، برای تحقق بخشیدن به جمیع موارد اجرای مقتضی با اوضاع و احوال زمانی و مکانی می باشند. تنها هنگامی که علوم بدین روش تشکیل گردند، تعلیم آنها می تواند ترتیبی برعکس را دنبال کند{...}

و به همین دلیل که این علوم مربوط به {عالم ماده و} جهان کثرات است{و از این رو همچون ماده مشتت است} تنوع تقریباً غیرمعین و نامشخص دیدگاه های آنها، می تواند با تنوع عظیم استعدادهای خصوصی این اذهان –که افق شان باز هم در این جهان کثرات، محدودتراست- متناسب باشد. راه های ممکن برای رسیدن به معرفت، در پایین ترین مدارج- ممکن است بی نهایت با هم متفاوت باشند. ولی بعداً، هرچه پیش تر می روند، بیشتر به هم نزدیک شده، و هر چه به مدارج عالی تری ارتقاء یابند، بیشتر به هم می پیوندند.\" [2]

البته این بدان معنا نیست که لزوماً همه باید این مدارج را طی کنند، بلکه شهود و اشراق روحی در مقام نخست قرار دارد. گنون برای توضیح چگونگی این ارتباط از تمثیل دایره و «مفهوم چرخ عالم» استفاده می کند، که در مقاله ی \"پوست و مغز\"[3]نیز ازاین تمثیل استنباط جسته است:

\"محیط دایره فقط از نظر مرکز آن وجود دارد. ولی موجوداتی که در محیط دایره هستند، ناگزیر باید ازاین محیط منبعث گردند، و یا در بیان روشن تر، باید از آن نقطه از محیط که در آن قرار دارند، آغاز حرکت کرده و شعاع دایره را دنبال کنند، تا به مرکز برسند. وانگهی بنابر مطابقت و ارتباطی که بین جمیع انواع واقعیت وجود دارد، حقایقی از طراز پایین، می توانند به منزله ممثل و مظهر حقایق عالیه به شمار آیند، {این تمثیل بودن، به هیچ وجه چیزی جدای از آن واقعیات نیست. بلکه کاملاً عین آن واقعیات است.} و در نتیجه چون «تکیه گاهی» برای رسیدن به معرفت حقایق پایین، {با روشی متفاوت با منطق} مورد استفاده قرار گیرند. همین امر است که به هر علمی مفهومی عالیه و یا تفسیر عرفانی می دهد که از مفهوم ذاتی خود آن علم ژرف تر است و همین مفهوم می تواند به علم نام برده، خصلت یک «علم قدسی و آسمانی» راستین ارزانی دارد.\" [2]

ازاین رو تقسیم بندی علوم به دو قلمروی مادی و غیرمادی واقعیت ندارد و جز تناقض نتیجه ای نخواهد داشت. بلکه این دو قلمرو هیچ مرز مشخصی نداشته و جدایی پذیر نیستند:

\"حقیقت این است که به واقع یک «قلمروی و زمینه ی غیرروحانی» وجود ندارد که به نحوی از انحاء با «قلمروی قدسی» نقطه ی مخالف باشد. فقط یک «دیدگاه غیرروحانی» وجود دارد که به مفهوم صریح خود چیزی جز دیدگاه جهل و بیخبری نمی باشد. به همین جهت، علم «غیرروحانی» (علم متجدد) به حق می تواند {...}به کردار یک «دانش جاهل» نگریسته شود: دانشی از سنخ پایین، که خود را یکسره در طراز پست ترین واقعیات نگاه داشته، دانشی جاهل به هر آنچه از خودش برتر است، جاهل به هر مقصد عالی تر از خود، جاهل از هر اصلی که بتواند برای وی در میان معرفت های تام و کامل گوناگون، مقامی مشروع تامین سازد، هرچند مقامی کوچک باشد، و ناگزیر این دانش در قلمرو امور نسبی محبوس و زندانی ست، یعنی در هان جا که می خواهد خود را مستقل و قائم به ذات اعلام دارد، و بدینسان خود به دست خود، هرگونه پیوندی را از حقایق متعالیه و برتر و از معرفت عالیه گسسته است، و دیگر چیزی جز یک دانش عبث و موهوم نخواهد بود، دانشی که به حقیقت از هیچ جه منبعث نگردیده و ب هیچ جا راه نمی برد.

این بیان به ما اجازه می دهد هر آنچه را جهان متجدد در زمینه ی علوم فاقد است، درک کنیم و بفهمیم که چگونه همین علم که دنیای متجدد این همه از آن برخود می بالد، فقط نماینده ی انحراف علم واقعی-که به چشم ما یکسره «علم قدسی و آسمانی» و یا «علم مبتنی بر سنن معنوی» نام دارد-می باشد. دانش متجدد، که بنیاد کارش مبتنی بر محدودکردن اجباری معرفت به بعض انواع ویژه آن –که از جمیع علوم پست تر است، یعنی علم مربوط به واقعیت مادی محسوس-می باشد، به دلیل همین محدود کردن و عواقب ناگزیر آن، هرگونه ارزش معنوی را- اگر برای معنویت مفهوم کامل و حقیقی آنرا قائل شویم - از دست داده است. این ناشی از خطای اصحاب فلسفه ی اصالت عقل است که عقل قدسی محض(Intelligence) را با عقل منطقی (Raison) همانند دانسته اند و اشراق و شهود روحی را منکر گردیده اند. بنیاد و جوهر این خطا، و نیز قسمت اعظم خطاهای متجددین، یعنی همان چیزی که ریشه و اصل هرنوع انحراف است، {...} همان چیزی ست که بر آن نام «پرستش روحیات فردی» (Individualism) نهاده اند و کاملن با روحیه ی ضد سنن معنوی منطبق است و مظاهر متعدد آن در عموم زمینه ها، یکی از مهمترین عوامل اغتشاش و آشفتگی دوران ما {و بحران دنیای متجدد} را تشکیل می دهد.\" [2]

بدین سان علم کنونی، همچون مرحله ی گذار ناپایدار است و جهت مندی آن نیازمند بازنگری. اما \"خودآگاهی تنها دروازه ی ورود به مرحله ی بالاتر است\" و بشر تنها با خودآگاهی حقیقی و بیرون آمدن از توهم ساینتیفیک خود از این مرحله ی گذار، خواهد گذشت.

مراجع

1) شان علم، کارل فردریش فن وایستکر، ترجمه حسین معصومی همدانی، نشر \"کتاب پرواز\"

2) بحران دنیای متجدد، رنه گنون ( 1886-1951)، ترجمه ضیاءالدین دهشیری، انتشارات امیرکبیر صفحات 62 تا 81

3) همان کتاب- صفحات 1و2

4) پوست و مغز، رنه گنون ( آدرس زیر را بینید)

http://www.bashgah.net/pages-7654.html

پانوشت

* گنون نیز سنت را به هیچ وجه ساخته دست بشر نمی داند. او می نویسد\"ما به سهم خود مطلقن از اطلاق این نام بر هر امری که صرفاً خصلت بشری داشته باشد، خودداری می کنیم.\"

** آنچنان که گنون می گوید: \"در نظر ارسطو فیزیک (علم طبیعت) نسبت به متافیزیک(علم ماورای طبیعت) در درجه و مرتبه ی دوم قرار دارد، یعنی بدان وابسته است و بواقع یکی از موارد اجرا متافیزیک و اصول برتر از طبیعت، در حوزه ی طبیعت است، که در نوامیس طبیعت جلوه گر و منعکس می شود.\"(بحران دنیای متجدد- صفحه ی 65)

*** گفتم که تفاوت اصلی این دو دیدگاه کیفیت آنهاست و این جهت مندی و تغییر کیفیت معنای اختیار انسان است و لذا می توان حالت های برابری را از نظر کمیت فرض کرد که از نظر کیفیت برابر نیستند و یا با گذر زمان برابر نخواهند بود.

**** گنون این مفهوم را چنین بیان می کند:\"آنچه را ما فلسفه ی غیرروحانی (Profane) می نامیم، یعنی به اصطلاح «حکمت بشری محض» که بنابراین در طراز امور استدلالی محض است و جای حکمت راستین مبتنی بر سنن معنوی را که مافوق استدلال و «غیر بشری» بوده است، می گیرد.\"(بحران دنیای متجدد- صفحه ی 12)

منبع: / سایت / باشگاه اندیشه
نویسنده : نرگس فتحعلیان

نظر شما