سهم دین در تولید دانش
در عصر جدید برخی، رابطه ى دین با دانش را به چالش کشیده اند; اما این پیوند ریشگى و از پیشینه ى بلند تاریخى برخوردار است. دین، در سه دوره ى تاریخ بشر شامل یونان باستان، قرون وسطى و عصر جدید به تولید علم یارى رسانده و در برخى برهه هاى مهم، منابع اصیل اندیشه ى انسانى و میراث فکرى را از خطر نابودى حفظ کرده است.
حکیمان یونان هم، متدین بودند و هم این که با استفاده از افکار کاهنان و روحانیان ادیان شرقی، به مراتب والا و ارزشمندى از دانش دست یافتند.
در قرون میانی، روحانیان مسیحى از طریق مسلمانان با افکار یونانى آشنا شدند و به رغم حوادث ناگوار در تولید دانش و نوآوری، سهم بزرگى را ایفاد نمودند و زمینه هاى لازم را براى شکل گیرى رنسانس فراهم آوردند.
علم نیز به طور مسلم، مایه هاى اولیه ى خود را در عصر جدید مدیون دین است و دین در مراحل پیشرفت و تولید آن، مستقیم یا غیر مستقیم مؤثر بوده است. در پاره اى موارد، بین این دو ناسازگاری هایى دیده شده که آفات اجتماعى را به دنبال داشته است. این ناسازگاری، نمودى بیش نیست و به رفتار برخى روحانیان در تلفیق علم و دین با هم، باز می گردد که نمی بایست این تلفیق صورت می گرفت.
تاریخ علم و دانش، رشته اى بس بلند دارد و به راستى نمی توان براى آن، نقطه ى آغازى را نشان داد. زیرا وقایع و رخدادهاى علمی، از همان آغاز ثبت نگردیده است و در پاره اى از موارد نیز، آثار ضبط شده، از حوادث روزگار در امان نمانده، یا طعمه ى حریق گشته یا بر اثر حوادث طبیعى چون سیل و زلزله از بین رفته است; گر چه باستان شناسان در یکى دو سده ى اخیر، با کشف اسناد و آثار تعیین کننده به موفقیت هاى بزرگى دست یافته اند و بر گذشته ى تاریک حیات انسان، نورى بی سابقه افکنده اند.
علم و دین، دو عامل کارساز در حیات انسان اند، که کاوش هاى دقیق تاریخى نقطه ى آغازى براى آن ها نیافته است; گو این که عمر این دو، به بلندى عمر انسان است. طى سه قرن اخیر، نسبت بین این دو بنا بر دلایلى موضع نظر اندیشمندان واقع گردیده و برخى حتى به انکار به نسبت بین این دو نیز بسنده نکرده و آنها را متعارض دانسته اند.
این نوشتار، در مقابل نظریه ى تعارض، پیش می رود و بر این باور است که دین، نه تنها تعارضى با علم ندارد بلکه عامل بی بدیلى است که همواره در طول تاریخ در تولید علم سهم فراوان داشته است. این رویکرد، نوشتار تاریخى است و تحولات علمى در یونان باستان([2])، اعصار میانه([3]) و عصر جدید را تحلیل نموده است تا از این طریق به مطلوب، ره یابد. این نوشتار، گرچه به لحاظ وفور تحولات علمى در غرب، به دوره هاى یاد شده می پردازد، اهمیت حوزه ى اسلام را نیز مدنظر دارد.
تعریف مفاهیم
علم و دین، دو واژه ى مقدس در قاموس هستی اند. دین، مجموعه ى آموزه هاى الهى است که حیات فردى و اجتماعى انسان را پوشش می دهد; این آموزه ها شامل احکام، اخلاق و عقاید است. در مبحث احکام، بایدهاى رفتار فردى و اجتماعى نهفته است; بایدهایى که بر مدار امر الهى دایر است و تخلف یا کوتاهى نسبت به آن پذیرفته نیست. در بخش اخلاق، سخن از فضایل و رذایل به میان می آید و راه کسب کمالات ترسیم می گردد. موضوع اعتقادات ذهن کنجکاو انسان را در جهت تثبیت باورها به جستجو برمی انگیزد. نوشتار بر این باور است که جوامع انسانى هیچگاه از فروغ هدایت الهى محروم نبوده و در سراسر تاریخ حیات انسانی، آموزه هاى دینى کم و بیش رایج بوده است; هر چندنتوان در پاره اى موارد، این گونه تعالیم را به دین مشخصى از ادیان مشهور نسبت داد.
علم که واژه اى است با معانى مختلف; به معناى عام، همه ى دانسته هاى روشمند بشرى را در بر می گیرد. تقسیم بندى علوم که در روش شناسی([4]) از آن سخن می رود بر پایه ى این معنا صورت گرفته است. گاهى مراد از علم، علم تجربى است. پیشرفت هاى شگفت انگیز علم تجربى در عصر جدید، واژه ى علم را بیشتر به علم تجربى منصوب ساخته است تا جایى که اندوخته هاى غیرتجربی، غیرعلمى پنداشته می شوند. با این وصف مسأله ى تعارض علم و دین، بیشتر ناظر بر علم تجربى است. اما نوشتار، درصدد اثبات و نشان دادن سهم دین در تولید علم به معناى عام است. مطلوبى که اثبات آن، تعارض را از اصل منتفى می سازد.
یونان باستان
از اوایل قرن ششم تا اواخر قرن چهارم (ق.م) سرزمین یونان به بار نشست و اندیشه ى یونانی، ابعاد و زوایاى گوناگون حیات انسان و نیز عالم هستى را عرصه ى حرکت خود ساخت. به اعتراض همگان این دوران از شگفتی هاى تاریخ است و برخى آن را «عصر محوری» خوانده اند(Jaspers,P.2); چرا که آن عصر، کانون تولید و توسعه ى علم و فرهنگ بوده است. در آن روزگار، حکمت و فرزانگی، پیشه ى نوابغ و پاک باختگان عرصه ى معرفت گردید و علوم گوناگون پدیدار شد. در آن زمان، نجوم، زمین شناسی، جانورشناسی، روان شناسی، ریاضیات، فیزیک، میکانیک، تاریخ، سیاست، شعر، نمایشنامه و هنر، صداشناسی، معرفت شناسی، هستی شناسى و منطق نمایان گردید و تا حد تحسین برانگیزى پیش رفت )ر.ک.(J,hn Burnet. این فرآورده هاى یونانی، خود نیز، به لحاظ اتقان و برخوردارى از وجوه حیکمانه، اعجاب برانگیز است. از باب نمونه، شعر بسیار موجر پارمنیدس([5])(544 ـ 450 ق.م) پیرامون طبیعت، شعرى فلسفى است که صفحات آن از تعداد انگشت هاى دو دست تجاوز نمی کند، سرشار از معارف فراوان است. هایدیگر([6]) (2976ـ1889)، فیلسوف و اگزیستانسیالیست و پرآوازه ى آلمان، منظومه ى یاد شده را این گونه می ستاید: این کلمات اندک، چونان مجسمه هاى استوار یونان باستان بر پاى ایستاده اند. آن چه اینک از شعر آموزشى پارمنیدس نزد ما است در دفترچه اى نازک می گنجد که به طور قطع تمامى کتابخانه هاى فلسفى را در لزوم قطعى وجود آنها نفى می کند. کسى که وزن این گفتار حکیمانه را بشناسد باید به عنوان انسان امروزى هر گونه رغبت را براى نوشتن از دست بدهد (Heidegger,96). نمونه ى دیگر در این باره، نظریه ى ذره است که هنوز پس از حدود دو و نیم هزاره عمرش، معتبر است و اساس پژوهش هاى فیزیک و شیمى را تشکیل می دهد. به بیان مختصر می توان گفت تولید و تنوع دانش در آن دوران به حدى بوده است که امروزه دشوار می توان علمى را نشان داد که از پیشینه ى یونانى برخوردار نباشد.
اینک به پرسش مهمى بر می خوریم: این عظمت شگفت انگیز چگونه رقم خورده است؟ چه عواملى در تحقق آن سهیم بوده اند؟ اهل تحقیق پیرامون این پرسش، بسیار اندیشیده اند; راسل([7]) (1872 ـ 1970) می گوید در سرتاسر تاریخ، هیچ چیز شگفت انگیزتر، یا توجیهش دشوارتر از ظهور ناگهانى تمدن در یونان نیست (راسل، 1، 28). برخى از مورخان فلسفه تحول فکرى ـ فرهنگى یونان را بومى و به دور از تأثیر دیگر قومیت ها می دانند (Burnet,16). دسته ى دیگر، مایه هاى اولیه ى دانش و فرهنگ یونان باستان را در مشرق زمین نشان داده اند و هویت آن را دینى دانسته اند.(Laertius,I,IVII)
تأثیرگذارى دین بر فکر و فرهنگ یونان باستان، امرى مسلم است و از دو طریق صورت گرفته است; یکى تأمین مایه هاى اولیه ى اندیشه و دیگرى برانگیختن صاحبان نبوغ و فطرت هاى پاک. اینک به طرح و بررسى دیدگاه برخى از برجسته ترین محققان که دانش یونانى را یک سره بومى می دانند می پردازیم.
ادوارد تسلر([8]) (1908ـ1814)
تسلر، بزرگترین نویسنده ى تاریخ فلسفه ى یونان باستان است و اثر وى با عنوان «تاریخ فلسفه ى یونان» از منایع معتبر و مورد توجه است. او فلسفه را یک پارچه یونانى دانسته و تأثیر هر گونه عامل شرقى را در آن انکار می کند.او بر این باور است که نوفیثاغوریان([9]) و نوافلاطونیان([10]) از حکمتى سخن گفته اند که تالس([11]) (546 ـ 624 ق.م)، فرسیدس([12]) (نیمه ى دوم قرن ششم قبل از میلاد)، فیثاغورث([13]) (قرن ششم قبل از میلاد)، دموکریتوس([14]) (380 ـ 460 ق.م) و افلاطون([15]) (429ـ347 ق.م) از روحانیون دینى در شرق فرا گرفته بودند. وى می گوید این سخن در رشته ى پیوسته اى از گزارش هاى تاریخى نمی گنجد و به حکیمان یاد شده نمی رسد. از این رو، نمی توان آن را مبناى قضاوت دانست. تسلر حتى سفر حکیمان یاد شده به شرق را نیز جز در مورد دموکریتوس و افلاطون تأیید نمی کند.
او این که رشته هاى دانش یونانی، حاکى از شرق است را ساخته و پرداخته ى اهل مشرق زمین که از این طریق خواسته اند خود را در پیدایش دانش یونانى سهیم بدانند، دانسته است (Zeller,I,32_33).
تسلر می گوید آنچه در مصر، بابل و ایران به عنوان دانش یافت می شد، آموخته هاى ویژه ى کاهنان و برخاسته از نیازهاى دینى و سخنان پایه گذاران ادیان بوده است و نمی توان پذیرفت که چنین دانشى از جایگاه دینى خود رها شده و به سرزمین بیگانه راه یافته است; اما، از نظر او، این که گمان رود کاهنان، افزون بر اندوخته هایى از ریاضیات و ستاره شناسی، پیرامون مبدأ هستى و پیدایش آن نیز افکارى داشته اند به مراتب نامعقول تر است.
گفته هاى تسلر در این باره ره به جایى نمی برد. او از فقدان سلسله ى پیوسته در نقل سخن، جعلى بودن آن را نتیجه گرفته است. این گونه داورى پذیرفته نیست; زیرا بر همگان آشکار است که افکار و اندیشه هاى نخستین فیلسوفان یونان به صورت آثار مدون به دست ما نرسیده است. حتى درباره ى بعضى از آن فیلسوفان مثل تالس، تردید وجود دارد که آیا نوشته اى بر جاى گذاشته اند یا نه (Laertius,I,II). با تکیه بر شواهد تاریخی، بیش از پنجاه رساله را به دموکریتوس نسبت داده اند (Ibid,IX,VII,XII); در حالى که حتى یکى از آنها به دست ما نرسیده و همگى از بین رفته اند. افزون بر آن، مطالبى نیز که از آن حکیمان به ما رسیده، به طور پراکنده است و در بسیارى موارد تا قرم نوزدهم میلادی، صاحبان آن به درستى معلوم نبودند; تا این که دیلز([16]) (1922ـ1848) با پژوهش هاى دقیق علمى و زبان شناختى توانست آن ها را از هم باز شناسد و زیر عنوان «تکه ها» منتشر نماید (رک: Diels)
آیا در چنین فضاى آشفته اى که حتى سخنان خود فیلسوفان به درستى روشن نیست، براى اثبات این گونه مطالب در سخنان آنان، به دنبال رشته ى پیوسته ى تاریخى بودن انتظار بیهوده اى نیست؟! محقق بزرگى مثل تسلر لازم بود به این جهت قضیه توجه می کرد و از داورى قطعى پرهیز می نمود. در چنین شرایطى محاسبه ى محنواى اندیشه ها و سنجش آنها با یکدیگر، ما را به شباهت و نزدیکى آن ها با عم و نیز الهام گیرى بعضى از بعضى دیگر رهنمون می سازد; به خصوص در مواردى که مجاورت زیستى و اقلیمى نیز در میان باشد.
تسلر در بخش دیگرى از سخنانش این گونه داورى می کند که اهل مشرق زمین کوشیده اند با طرح این ادعا و ساختن زمینه هایی، خود را در دانش یونانى سهیم بدانند اما در این باره هیچ سندى ذکر نمی کند. ما سخنان حاکى از این مطلب را در منابع اصیل یونانى مثل تاریخ هرودوت([17]) (425ـ 484 ق.م) (Herodotus,II,52) و اثر مهم دیوژنس لائرتیوس([18]) (نیمه ى اول قرن دوم میلادی) می بینیم. به نظر می رسد در این جا همان تعصبى که وى به شرقی ها نسبت می دهد خود او را گرفتار کرده و نتوانسته است با احاطه اى که بر منابع تاریخى و یونانى دارد به گونه اى منصفانه در این باره داورى کند.
نکته ى دیگر این که، تسلر در برابر معماى پیدایش دانش و تمدن بونانى هیچ پاسخى نمی دهد و آن را وظیفه ى تاریخ فلسفه نمی داند (Zeller,I,31). اما وى بنابر مبناى خود، نمی بایست در این مورد اظهار نظر کند، چرا که انکار قطعى تأثیر پذیرى دانش و فرهنگ یونانى از مبادى شرقى نیز، در مقوله ى چگونگى پیدایش دانش و فرهنگ یونانى می گنجد.
ایراد دیگر از تسلر، پذیرفتن سفر دموکریتوس و افلاطون به اقلیم شرق و نفى فراگیرى آنان از تعالیم شرقى است. افلاطون و دموکریتوس مردم عادى نبودند که براى سیاحت یا تجارت سفر نموده باشند. آنان براى کسب دانش و آگاهى سفر کرده اند و حداقل این احتمال وجود دارد که در آن سفرها، افکارى را فراگرفته و به وطن خود انتقال داده باشند.
سرانجام تسلر با این همه تأثیر فکر دینى علم شرق را در حد محرّک اولیه در پیدایش روحیه ى دانش طلبى یونانیان دانسته (Ibid,34) و با این سخن از شدت مخالفت خود در این زمینه کاسته است.
جان برنت([19]) (1868 ـ 1784)
یکى دیگر از محققان برجسته در زمینه ى افکار فلسفى یونان باستان، جان برنت است. پژوهش هاى ارزشمند او پیرامون افکار و اندیشه هاى یونان در دو اثر ارایه شده است.
برنت معتقد است، از آن جا که نمی توان در آن روزگار یونان، فردى را یافت که خواندن و نوشتن زبان مصرى را فرا گرفته باشد، پس تأثیر جهان بینى شرقى در پیدایش اندیشه هاى فلسفى در سده هاى ششم و پنجم قبل از میلاد منتفى است، چرا که ارتباط علمى صاحبان فکر صورت نگرفته است. وى هم چنین معتقد است که در مآخذ یونانی، نشانه هایى را مبنى بر اقتباس فلسفه ى یونانى از مبادى شرقى مثل بابل و مصر نمی توان یافت. وى در مقام استدلال، به استناد سخنان افلاطون و احترامى که او براى مصریان قائل بوده است آن ها را بیشتر، مردمى پیشهور می داند تا فیلسوف (burnet,16).
وى در ادامه، پیشرفت ریاضى در مصر باستان را محدود به زمینه هاى تجربى می داند که بیشتر در حساب، شمارش یا تقسیم اموال و پرداخت ها به کار می رفته است و این قسم ریاضى را با پژوهش علمى اعداد که یونانیان به آن رسیدند کاملا متفاوت می داند. برنت همچنین می گوید وى هم چنین هندسه را در مصر، ناشى از لزوم اندازه گیرى دوباره ى زمین پس از طغیان هاى رود نیل و از میان رفتن مرز بندی ها می داند که تنها جنبه ى علمى داشته است. از نظر او، یونانیان این گونه قواعد ساده و ابتدایى هندى را از مصریان قرا گرفته اند و با سرعت آن را باور کرده و به قواعد کلى و علمى رسیده اند. او دانش بابلى را نیز در سطح رصد ستارگان و آمیخته با افسانه ها و داستان هاى عامیانه تلقى می کند و سرانجام می گوید: ما می توانیم همه ى این ها را جمع بندى نموده و بگوییم که یونانیان نه فلسفه و نه دانش خود را از شرق اخذ نکرده اند (Burnet ,17_23).
چنین می نماید که این محقق پرآوازه و توان مند نیز در این باره از خود بیانى نیکو برجاى نگذاشته است. در تاریخ آمده است که فیثاغورث به مصر رفت و زبان مصرى را فرا گرفت (Laertius ,VIII,III) و به پاس زحمات سه استادش سه جام نقره فام به آنان اهدا نمود (Herod.Iv,93)پس کسانى بوده اند که با آشنایى به زبان مصرى واسطه ى انتقال دانش قرار گیرند.
برنت سرانجام نتوانست به معماى چگونگى پیدایش دانش و فرهنگ یونانى پاسخ منطقى بدهد. او در پایان گفت که یونانیان متفکر و مشاهده گر از مادر زاده شده اند. چنین سخن سستى از نوعى یک جانبه نگرى نشأت می گیرد. افزون بر آن، باستان شناسان با پى بردن به این امر که جوامع مصرى و بابلى از سطح خیره کننده اى از دانش و هنر برخوردار بوده اند، فرضیه هاى پیشین را رد کردند.
این مطلب را از زبان فرینکتون([20])، (1920ـ 1862) پژوهشگر تاریخ علم، به روشنى می توان دریافت; او می گوید: هنگامى که به نتیجه ى کوشش بابلیان در ریاضیات و ستاره شناسى نظر می کنیم، به راستى شگفت زده می شویم. این مطلب را حتى از روى لوحه هاى علمى که تاکنون تفسیر شده اند و با تأسف تعداد معدودى را تشکیل می دهند می توان دریافت که پیش از 1500 سال قبل از میلاد، مراحل پیشرفته ى حساب پدید آمده است(Benjamin F.16). او نخستین عنوان مطالب کتابش را با این سخن آغاز کرده است: این نکته اى مسلم است که دانش یونانی، مانند تمدن یونانى به طور کلی، با تمام وجودش مدیون تمدن هاى کهن تر خاور میانه بوده است (Ibid,14).
از دیگر پژوهندگان مبادى تاریخى دانش یونان باستان، کونفورد([21]) (1943ـ1874) است. او در کتابش با عنوان «از دین تا فلسفه» نشان می دهد که دانش یونانى از جهان بینى دینى برخاسته و نخستین فیلسوفان، افکار و اندیشه هایدینى او را سرمشق خود قرار داده و از آن پیروى کرده اند (رک: Cornford)
تئودور گمپرتس (1912 ـ 1832)، مورخ فلسفه، برخلاف تسلر و برنت، ریشه هاى فکر و فرهنگ یونان باستان را در شرق جستجو می کند و با توجه به یافته هاى باستان شناسان اوایل قرن بیستم، در نواحى بین النهرین، مصر و فلسطین قطعیت این مسأله را اعلام می کند. او می گوید: سال ها پیش براى بیان امکان انتقال تعالیم دینى از بابل به مصر مدارک فراوان جمع آورى کردم اما اینک به راحتى می توان همه ى این مدارک را دور ریخت. زیرا از لحاظ ارزش با کشفیات حیرت انگیز سال هاى اخیر قابل مقایسه نیست. یافته هاى باستان شناسان در مصر و فلسطین نشان داد که خط و زبان بابلى در مناطق وسیع آسیاى غربى رایج بوده است و کسانى در مصر، این زبان را نیک می شناخته اند. مصریان براى استفاده از نوشته هاى اصیل بابلی، در کتابخانه هاى معابد بین النهرین، رنج سفر را به تن می خریدند. او جایى دیگر می گوید: «قوم یونانی، پیشرفت علمى و بلامنازع خود را مدیون طبقه ى سازمان یافته اى از عالمان دین است; از این رو، نبوغ یونانى با اتکا بر مطالعات مقدماتى بابلیان و مصریان توانست به آزادى شکوفا شود و به بالاترین اهداف برسد (همان، 63 - 62)». با توجه به سخنان گمپرتس، مسیر انتقال اندیشه هاى دینى از بابل به یونان از طریق مصر به خوبى روشن می شود.
علاوه بر این که دین و دانش ممالک شرق، مایه هاى اولیه ى دانش و فرهنگ یونان را تأمین کردند در این میان، برخوردارى حکیمان روزگار باستان در یونان از مراتب بالاى تدین نیز، آن عظمت ها را شکل داده است. اینک به منظور بیان مطالب به ارائه ى نمونه هاى شاخصى در این باره می پردازیم.
تالس
بدون تردید، تالس در هندسه، ریاضى و نجوم از آگاهی هاى سرشار برخوردار بوده و در طى سفرهاى دراز، در این زمینه ها معلومات فوق العاده غنى اندوخته است. افزون بر آن، او با طرح نظریه ى اصل نخستین([22])، فلسفله را آغاز کرد و مسیرى پیش روى آن گذاشت که تاکنون در آن سیر کرده است.
در تاریخ، شواهدى مبنى بر خداباورى عمیق تالس دیده می شود. او خدا را سبب هستى عالم (Zeller,I,220) و ازلى و ابدى دانسته است (Laertius,I,IX) و بى اعتقادى او به خدا با تأکید نفى شده است. او می گوید چون عالم هستی، فعل خدا است، زیباترین عالم است (Laertus,I,IX). همچنین برخی، فرزانگى او را مؤید الهى دانسته اند(Ibid,I,VII)
هراکلیتوس([23]) (480 ـ 576 ق.م)
هراکلیتوس، مغز متفکرى است که غناى ذهنش امروز هم ما را سیر و سیراب می کند. او نخستین متفکرى است که زندگى طبیعى و روحى را با رشته هایى به هم می پیوندد که تاکنون گسیخته نشده اند و به تعمیم هاى فراگیرى دست می یابد که همچون طاقى عظیم بر فراز هر دو حوزه ى شناسایى انسانى قرار دارد (گمپرتس،1،83). او گوهرهایى را به گنجینه ى فکر و علم انسانى افزوده است. نظریه ى تأثیر عامل ذهنى در ادراک حسّى از احکامى است که از نظریه ى نسبیت هراکلیتوس ناشى شده است. او توانست فکر یونانى را از شکاکیت بى پایه و بی معنى مصون نگه دارد (همان، 91 ـ 90).
او با پى بردن به این که همه چیز مطابق قانونى معین روى می دهد، و با اعلام قاعده ى استثنا ناپذیر علیت، نقطه ى عطفى در تاریخ تحول فکرى نوع بشر پدید آورده است. وى هم چنین به تغییر و حرکت بنیادى عالم باور دارد و تنها دو چیز را از تغییر مستثنا می داند: یکى قانون هستى و دیگرى ماده ى اولیه که به عقیده ى او داراى نفس و خرد است. هراکلیتوس، حتى در روزگار باستان نیز از برجسته ترین عالمان طبیعى به شمار می رفته است.(Zaller,II,104)
این چهره ى ماندگار دانش را می توان مصلح دین دانست. هراکلیتوس با کلیت و اساس دین یونانى برخورد ندارد (Ibid,13,103) اما خدایان ساختگى و برخى رسوم دینى را به چالش کشیده است. او یونانیان را سرزنش می کند که سنگ پاره هایى را که خود ساخته اند از روى نادانى ستایش می کنند و در برابر آن ها نماز می گذارند و خواسته هاى خود را در نزد آن ها طلب می کنند(Diels,Fr,5,12).
اما خداى او قانون جهانى یا لوگوس است. لوگوس، جاودان و فرمانرواى مطلق و در عین وحدت، سرچشمه ى اضداد است و در همه جا و همه چیز جلوه گر است او یک سره دانایى و آگاهى است و همه چیز برایش زیبا و نیکو و عدل است. هراکلیتوس در جایى نیز دانایى را گوش دادن به لوگوس می داند و می گوید: «همه ى قانون هاى انسانى به وسیله ى یک قانون خدایى شکل می گیرد، چون این قانون بر هر چه بخواهد نیرو و تسلط دارد. در جایى دیگر، بى کرانگى لوگوس را یادآور می شود و می گوید: «تو نمی دانى مرزهاى لوگوس را بیابی، حتى اگر سراسر راه ها را پشت سر گذاری، آن چنان معناى ژرفى دارد» (Diels,Fr,45,50,102,114).
با توجه به آن چه از وى بر جاى مانده است می توان او را منادى نجات از ظلمت بت پرستى به سوى یکتا پرستى دانست. امرى که در نسل هاى بعد، اثرى جاودانى برجا گذاشت.
هراکلیتوس در اعصار بعد در دو جهت تأثیر بخشیده است. هم سرچشمه ى اصلى شیوه ى فکرى دینى و محافظه کارى است و هم منبع طرز فکر شکاک و انقلابی; ولى اثر بخشى اصلى او در جهت نخست است. جبر گرایی، گرایش به ریاضت و چشک پوشى از دنیا و تسلیم آزادانه در برابر سرنوشت که در نحله ى رواقى رایج بوده است، ناشى از دیدگاه هراکلیتوس، مبنى بر حاکمیت قانون جهانى بر همه ى رویدادها است (گمپرتس، 97، 1).
امپدوکلس([24]) 490 ـ 435 ق.م)
امپدوکلس هم دانش و هم دین را نزد خود دارد; او هوا را به عنوان ماده ى مستقل شناخت و از راه تجربه وجودش را اثبات نمود. افزون بر آن، به نوعى نیروى گریز از مرکز نیز پى برد و مکتبى پزشکى را برپا کرد که هم بر افلاطون و هم بر ارسطو مؤثر افتاد.
تاریخ فلسفه در مجموع شخصیت دوگانه اى را از او پیش روى ما می گذارد: او هم فیلسوف طبیعت است و بر پایه ى مشاهده و تجربه، دانش طبیعى را پیش می برد، هم عالم دین است و انسان ها را به وادى ایمان فرا می خواند(Zeller,II,772).
در بخشى از اثر منظوم او که به طور ناقص به ما رسیده است با عارفى روبه رو می شویم که از دنیا روی گردان و از پلیدی ها و زشتی ها دور است; خداجویى که در دنیا احساس غربت می کند و روانش را فرشته ى محبوسى می داند که بى صبرانه در انتظار رهایى است(Diels,120,121).
او با الهام از فیثاغوری ها به تناسخ معتقد است و می گوید روح آلوده، پس از مرگ نابود نمی شود، بلکه در این دنیا به اشکال مختلف گرفتار و سرگردان می شود تا از این طریق کیفر ناپاکى و آلودگى را ببیند و به تدریج پاک شود تا سرانجام بتواند به سرچشمه ى خدایى و جاوید خود بپیوندد.
سقراط([25]) (470 ـ 399 ق.م)
سقراط را بی گمان، مربى بزرگ اخلاق و تدین دانسته اند. گفته اند او فلسفه را از آسمان به زمین آورد بدین معنا که انسان را به سیر اندیشه در افلاک و عالم برون متوجه نمود و راه سیر در نفس را به روى او گشود.
او رسالت الهى را مبنى بر تربیت انسان ها در خود می یابد و براى انجام آن اصرار میورزد و هر گونه دشوارى را به جان می خرد. او حرفه ى خود را مامایى می دانست و بر آن بود که عقل هاى نهفته در انسان ها را آشکار سازد.
او هدایت انسان را از راه گفت و گو آغاز کرد و به انجام رساند. در جریان گفتوگو کوشید فرد را به تفکر در خویشتن وادار سازد تا او با نظاره ى عالم درون و در خلوت جان به کشف حقیقت نایل گردد.(Laertius,II,V,VI)او کسب رضایت الهى را بر همه چیز مقدم می دانست و در هدایت انسان ها پایدارى می کرد.
ویژگی هایى که او را به پیامبران همانند ساخته است، عبارتند از: توجه به تزکیه ى نفوس و اهتمام به آن، استقامت و ایمان به رسالت خویشتن در برابر انسان ها و پی گیرى آن به هر هزینه ى ممکن، تذکر، صلابت رأى و نفوذ کلام.
سرانجام مخالفان او را به مرگ محکوم کردند و راه تبعید را نیز پیش روى او گذاردند. وى به امید این که چند صباحى دیگر در امر هدایت انجام وظیفه کند مرگ را ترجیح داد و سرانجام مشتاقانه با نوشیدن جام شوکران به لقاى الهى پیوست.
آن چه گفته شد حاکى از سطح عالى تدین در سقراط است و رسالت الهى او را نشان می دهد. اما نفوذ او در تاریخ علم و حکمت نیز در همه ى نحله هاى ایدئالیستى و باطن گرا مشهود است. شیوه هاى درمان شناسى او در روان کاوى اهمیت دارد و در روش هاى آموزش نیز به او اقتدا می کنند(Ibid,II,V).
دین و دانش در قرون وسطى
در پی گیرى جریان شکل گیرى دانش و پیشرفت آن به روزگارانى بلند و پرماجرا بر می خوریم که رخدادهاى ناگوار در سده هاى پایانى آن سیماى زشتى را از آن برجاى گذاشته است. این دوران را که درازاى آن به هزار سال می رسد دوران تاریکى و ظلمت نام نهاده اند. رفتارهاى خشنونت آمیز و نادرست روحانى نمایانى که براى حفظ قدرت حتى از تحریف دین هم فرو گذار نمی کردند چهره ى ناپسندى را از دین در اذهان برجاى گذاشتند.
با این وجود، دین در آن روزگار از دو جهت به دانش یارى رساند. یکى این که آثار علمى پیشینیان را به خوبى پاس داشت و نگذاشت در جریان هجوم بربرها و ویرانی ها سرمایه هاى ارزشمند علمى نابود شود; کار بزرگى که نباید آن را نادیده گرفت. دیگر این که مساعى ژرف و شگفت انگیز عالمان دین در آن روزگار دست مایه هاى لازم را براى تحول بزرگى چون رنسانس فراهم آوردند.
چگونگى همراهى دین با دانش در قرون وسطى
بربرها، در آغاز تاریخ میلادى به ممالک تحت نفوذ امپراطور روم حمله کردند. تدابیر رومیان چاره ساز نشد و سرانجام در قرن پنجم میلادی، دولت آنان درهم شکست و منقرض شد. این امر، جریان امور عالم را به کلّى دگرگون ساخت و طى چندین قرن تاخت و تاز، چراغ علم و حکمت خاموش گردید. اما مهاجمان که ممالک مسیحى نشین را تسخیر کرده بودند زود تحت تأثیر جاذبه هاى معنوى دین مسیح(ع) قرار گرفتند و حرمت دیرها و کلیساها را پاس داشتند. عالمان مسیحى نیز ار مداخله در امور دنیوى منصرف بودند و اماکن مقدس را مخصوص عبادت می دانستند. بنابراین عبادت گاه، در واقع فضاى امن و آرامى بود و زمینه ى فعالیت هاى علمى را نیز فراهم می نمود. اما فقدان مدرسان و اساتید با کفایت سبب شد مشتاقان علم و دانش تنها به مطالعه ى کتب قدیمى و استنساخ از آن ها بسنده نمایند. این امر اهمیت فراوان داشت; زیرا از این طریق کتب و رساله هاى علمی، فلسفى و ادبى یونانى و رومى از خطر نابودى در امان ماندند و به نسل هاى بعد منتقل گردیدند. بریان مگى در این باره چنین می گوید:
در طى آن قرون، همین قدر از باسوادها و فضلاى اروپاى غربى ساخته بود که بقایاى تمدن را در تلاطم پى در پى تجاوزها و کشورگشایى اقوام مشرک، حفظ کنند( مگی، 94).
بر این اساس دانش غربى را به لحاظ منابع عظیم و نفیس آن می توان مدیون مسیحیت دانست. اما این، بخشى از خدمت دین به دانش است. عالمان دینى در طى قرون وسطى نیز شگفتى آفریدند.
نخستین عالم مسیحى در آن روزگار آگوستین قدیس([26]) 430ـ 354 م) بود. دو کتاب از او به تصدیق همگان از کتاب هاى بزرگ جهان است. یکى «اعترافات»([27]) و دیگرى «شهر خدا([28])» (همان، 94). حضور او در سرتاسر قرون وسطى احساس می شود (همان، 102). ظاهراً این حکیم نخستین کسى بود که فکر انسان را دلیل بر وجود او دانست. از این نظر می توان او را در توجه به آن چه بعدها پایه ى فلسفه ى دکارت واقع شد پیشوا دانست (فروغی، 78). از مکاتب موجود فلسفى در روزگار ما، اگزیستانسیالیسم، به طور قابل ملاحظه اى متأثر از اندیشه ى اوست; به گونه اى که فیلسوفان وجودى مسیحى و غیر مسیحى بسیار به او احساس نزدیکى می کنند .(Macquarrie,47)
پس از وى به سبب ماجراهایى که ذکر آن گذشت طى هفت قرن متفکّر شایان ذکرى دیده نمی شود تا این که از قرن نهم به بعد با سلسله اى از نوابغ برمی خوریم که هر کدام ستودنی اند.
از میان آن سلسله، توماس آکوئیناس([29]) (1274 ـ 1225 م) شخصیتى منحصر به فرد است. او میدان دار یک سنت مذهبى و علمى است. او عالمى دینى و در عین حال، مدرس دانشگاه بود و یکى از بزرگترین موفقیت هایش، نوشتن دو کتاب درسى دانشگاهى عالى است (مگی،96). حجم نوشته هاى او در تاریخ، بی نظیر و بالغ بر حداقل هشت میلیون واژه است ولى دقت نظر نیز دستى کمى از آن ندارد. هنگام طرح ادعا می کوشد سه اشکال اساسى بر آن وارد نماید و در صورت توفیق در پاسخ به آن ها مدعا را تلقى به قبول می کند (رک،...Summa).
توماس مرز بین دین و فلسفه را در نظر داشت. او مسیحى مؤمنى بود اما می کوشید بین دین و عقایدش فرق بگذارد. او در یکى از آثارش می گوید از نظر فلسفى هیچ دلیلى مبنى بر عدم ابدى بودن جهان نیست; ولى خود او به عنوان یک مسیحى مؤمن به چنین چیزى اعتقاد ندارد بلکه به خلقت عالم از عدم و پایان عمر آن باور دارد( مگی، 108).
در کل می توان جامعیت و دقت اندیشه هاى قرون وسطى را همراه با نوآوری هاى فراوان دانست و از آن به عنوان مقدمه ى لازم براى رنسانس نام برد.
حجم عظیم نوشته ها، روش دقیق طرح مسائل، برنامه ى درسى و تأسیس دانشگاه از ویژگی هاى آن دوران است (همان، 98). در فرآورده هاى علمى آن دوران، موارد فراوانى می توان یافت که به دین هم ارتباطى ندارد. افزون بر آن، بسیارى از تحلیل هاى امروزى از الفاظ و مفاهیم در حد اعلاى ظرافت و بسیارى کارهاى واقعاً پرمایه در منطق و شاید از همه شگفت تر، کارهاى جالب توجه و گاهى بدیع در همه ى علوم از میکانیک تا روان شناسی، دامنه ى این آثار شگفت آور است و بیشتر آن به گونه اى اعجاب آور از محدودیت هاى زمانى آن دوره آزاد است. در تعبیر دیگر می توان گفت بذر خیلى از علوم که پس از رنسانس به صورت رشته هاى مستقل درآمدند، در فلسفه ى قرون وسطى نهاده شده بود (همان، 104).
فروغى در یک جمع بندى می گوید: قرون وسطى براى اروپائیان به راستى دوره ى ورزش ذهن و فکر بوده است. در آن مدت کسب استعداد نمودند و پس از قریحه ى فطرى و قواى مکتسب عجایب به ظهور آوردند (فروغی، 83).
در پایاین این بخش یادآور می شویم، نخستین فیلسوفان و عالمان مسلمان، واسطه ى انتقال اندیشه هاى یونان باستان به حوزه ى مسیحیت گشته اند و نظریات خود آنان نیز بر آن حوزه، تأثیر داشته است (راسل، 599).
این قلم پیرامون دانش پرورى دین اسلام، نیازى به توضیح و تبیین نمی بیند. زیرا آن به سهولت آشکار است; و آن چه سبب پرداختن به این نوشتار گردید ذهنیت هاى نادرستى است که نخست در غرب شکل گرفت و دین را در مقابل دانش منظور نمود. در عالم اسلام چنین نگرشى یافت نمی شود، چرا که این دین، با صراحت هر چه تمام تر انسان را به فراگیرى علم و دانش و نوآورى فرامى خواند. وجود اندیشمندان و حکیمان مسلمان با گرایش هاى فکرى مختلف در طول تاریخ حاکى از این مطلب است.
نکته ى دیگر این که جریان اندیشه غربى در ادوار جدید به نوعى از افکار و اندیشه هاى اندیشمندان اشعرى متأثر است. منشأ این تأثیرگذارى سده هاى پایانى قرون وسطى است که آثار علمى مسلمانان به لاتین ترجمه شده است.
در این باره می خوانیم: تحقیقات فلسفى او (غزالی) در تهافة الفلاسفة و در المنقذ من الضلال، هم شک دستورى کتاب گفتار دکارت و هم نقد دقیق کانت را از عقل نظرى به خاطر می آورد (زرین کوب، 118).
البته دانش، مرز نمی شناسد و نباید آن را ناخواسته اسباب فخر و قومیت ستایى قرار داد. آن چه گذشت تنها به قصد تعمیم بحث صورت پذیرفت و پیشرفت هاى شگفت آور انسان غربى در ادوار پس از رنسانس نیز بر کسى پوشیده نیست.
دین و دانش در عصر جدید
در عصر جدید نیز دانشمندان برجسته نظیر دکارت([30]) (1650 ـ 1596)، گالیله([31]) (1642 ـ 1564)، نیوتن([32]) (1727 ـ 1642) و کانت([33]) (1804 ـ 1724) و... به دین دل بستگى داشتند اما از جمله ى عالمان رسمى دین به شمار نمی آمدند. به تعبیر دیگر، بر خلاف دوران قرون وسطی، این بار دیگر، تنها عالمان دینى نبودند که به تحصیل و تحقیق می پرداختند; این دوگانگى در کنار جاذبه هاى دلرباى دانش در پاره اى موارد مشکل می آفرید. در آغاز، بطلان هیأت بطلمیوسی([34]) که با آموزه هاى دین مسیحیت آمیحته بود و سپس غایت گرایى ارسطویى در طبیعت، بعد از آن خلقت عالم و سرانجام گویایى نصوص دینى در حوزه هاى مباحث علمى به چالش کشیده شد و این امر، واکنش هاى تند و گاهى خشنى را از طرف عالمان مسیحى به دنبال داشت. گر چه در چنین موارد نیز نفس رویارویی ها حساسیت برانگیز بود و موضوع علمى مورد نظر را کانون توجه قرار می داد و از این طریق تولیدات علمى فراوان حاصل می گشت.
اختلاف کاتاستروفیست ها([35]) با یونیفورمیتاریانیست ها([36]) پیرامون تحولات زمین در قرن هجدهم و نیز داروینیزم([37]) را می توان از آن جمله برشمرد.
در این گونه موراد می بایست به آسیب شناسى پرداخت و به اتخاذ موضع منطقى دور از تعصب هاى ناروا و رفتارهاى ناشایست مبادرت ورزید.
پیش از بنا نهادن آموزه هاى دینى بر پایه ى یافته هاى علم تجربی، نخست تفکیک حوزه هاى علم و دین لازم است. در مسیحیت چنین آمیزشى صورت گرفت و ابطال هیئات بطلمیوسى و بخش قابل توجهى از مسایل فلسفه ى ارسطو، به خصوص در فیزیک، کلیسا را به زحمت انداخت.
مطلب دیگر این که فرد می بایست انتظار خود را از دین و دانش تعیین کند و بین این دو فرق بگذارد و آموزه هاى هر کدام را در جاى خود بپذیرد، کارى که توماس در مسیحیت انجام می داد. وى کتاب مقدس عالم را آفریده ى خدا می دانست ولى قوانین فلسفى محض قدیم بودن عالم را نفى نمی کرد. او هر دو را باور داشت اما هر کدام را در ساحت خاص خود قرار می داد (Aquinas,On theEternity...)
آن چه گفته شد راه حل تعارض ظاهرى دین و دانش است. اما نباید تولیدات علمى عالمان برجسته ى دینى در عصر جدید را نیز از نظر دور داشت. این عالمان در زمینه هاى مختلف انسان شناسی، اسطوره شناسی، روان شناسى و روان کاوى و... کارهاى بزرگ و ماندگارى انجام دادند. سورن کرکگورد([38]) (1855 ـ 1813) روحانى مسیحى که از نقادى هگل([39]) به فلسفه ى وجودى رسید را مؤسس وجودگرایی([40]) جدید دانسته اند .(Macq,55)
نیچه([41]) نیز که او را پایان عصر کلاسیک فلسفه ى غرب دانسته اند، پیشینه اى دینى داشته و خواسته است با افکار خود و راى مسیحیت برود; به عبارتی، مسیحیت نقطه ى شروعى براى پژوهش علمى و فلسفى او پنداشته می شود.(Ibid,55)
سرانجام الهیات، کارل یاسپرس([42]) (1969 ـ 1883) فیلسوف وجودى و روان درمان برجسته را آرام می گند. او می گوید: انسان دانا را ایمان می تواند به یکى از دو راه هدایت کند: یا به یکى از صورت هاى خاص تاریخی، به نحوى که ادیان و مذاهب در قالب الاهیات آن را انتقال می دهند; یا از طریق فلسفه ورزى بدیع و اصیل (یاسپرس، 194 ـ 193).
نمونه هاى فراوان دیگر را رشته هاى گوناگون دانش در عصر جدید می توان یافت که یا خود روحانى بوده اند یا آموزه هاى دینى بستر ساز اندیشه ى آنان بوده است.
نتیجه گیری
دین و دانش در سرتاسر تاریخ همراه هم بوده اند; دانش در همه ى حیاتش به نوعى مستقیم یا غیرمستقیم پرورش یافته ى دین بوده است. در یونان باستان، مایه هاى اولیه ى اندیشه را کاهنان و روحانیون ادیان شرقى فراهم آوردند و نبوغ یونانى با دین خواهى فطرى او همراه شد و شگفتی هاى ماندگارى را رقم زد. در حیکمان آن روزگار تدین و دانش گرد هم آمده اند و هیچ گاه نافى یکدیگر نبوده اند.
در قرون وسطى نفوذ معنوى دین مسیح، فضاى امنى را در کلیسا ایجاد کرد; بنابراین حوادث تلخ و ویرانگر نتوانست میراث غنى و ارزشمند فکرى را از میان بردارد; افزون بر آن، تولید فکر جدید و تأسیس دانشگاه، ابتکار عالمان دین در آن روزگار است. مایه هاى رنسانس در واقع در آن روزگار و توسط عالمان دین بسته شد. در این مهم، عالمان مسلمان نیز نقش بس مهمى داشتند; چرا که افکار یونان از طریق آنان به حوزه ى مسیحیت وارد گردید. در مجموع پایه هاى اغلب رشته هاى علمى جدید در آن روزگار شکل گرفته است.
در عصر جدید، بر خلاف دوران قبل از آن، غیر از عالمان دینى افراد به تحصیل علم و دانش پرداختند و در پیشرفت دانش سهیم گشتند. به ظاهر در پاره اى از موارد در اواخر قرون وسطى و پس از آن بین دین و دانش تعارض هایى به وقوع پیوست. این امر از به هم آمیختن آموزه هاى علم و دین با هم پیش آمد. با این وجود به هیچ نحو نمی توان سهم دین را در شکل گیرى علم جدید نادیده انگاشت; سهمى که به طور مستقیم یا غیر مستقیم ایفا شده است.
کتاب شناسی
منابع فارسی:
ـ بزرگمهر، منوچهر، فلسفه تحلیل منطقی، چاپ دوم، شرکت سهامى انتشارات خوارزمی، تهران، 1357.
ـ راسل ـ برتراند، تاریخ فلسفه غرب، ترجمه نجف دریا بندری، جلد اول، نشر پرواز، تهران 1365.
ـ زرین کوب ـ عبدالحسین، کارنامه اسلام، مؤسسه انتشارات امیر کبیر، تهران، 1374.
ـ فروغى ـ محمدعلی، سیر حکمت در اروپا، چاپ دوم، نشر البرز، تهران 1377.
- گمپرتس، تئودور، متفکران یونانی، ترجمه محمد حسن لطفی، شرکت سهامى انتشارات خوارزمی، تهران 1375.
ـ کگی، بریان ـ فلاسفه بزرگ ـ آشنایى با فلسفه غرب، ترجمه ى عزت الله فرلادوند، چاپ اول، شرکت سهامى انتشارات خوارزمی، تهران 1372.
Engilish Refrences:
- Aquinas,Thomas,on The Eternity Of World , http^
/WWW.fordham.edu./halsal/basis/aquinaseternity.html
- Burnet john, Early Greek Philosophy,New York: Mridian BooKs , 1957.
Cornford,F.M.From Religtion to Philosophy , Princeton University Prees 1991.
- Diels , Herman Alexander, Fragments, Translated by john Burne
^ http^// Philoctetes.
- Farrington < Benjamin , GreeK Science , Its Meaning for Us, Spokesman Books 1953.
Heidigger, Martin , An Introduction to Metaphysics, forth Edition , tr. By james Manheim, new Haven , conn, Yale University Press, 1984.
- Herodotus, History, Translator^ G.C.Macaulay http^// promo.
Net/pg
- Laertius, Diogenes. Lives and Opinions of Eminent Philosopheres, Translated by C.D. Yong, London ^ Hengry G. Bohn 1883.
- Macquarris, Karl . The Origin and Goal of History , trsns. Micheal Bullock, New Haven and London 1953.
پی نوشت ها:
[1] دکتر اسحاق طاهری ، دکترى فلسفه و کلام ـ قم.
[2]. Ancient Greek
[3]. Middle Ages.
[4]. Methodology.
[5]. Parmenides.
[6]. Martin Heidegger.
[7]. Bertrand Russel.
[8]. Eduard Zeller.
[9]. Neo-Pythagorians.
[10]. Neo-P;atonics.
[11]. Thales.
[12]. Pherecydes.
[13]. Phythagoras.
[14]. Democritus.
[15]. Plato.
[16]. Alexander Herman Diels.
[17]. Herodotus.
[18]. Diogenes Laertius.
[19]. John Burnet.
[20]. Benjamin Farrington.
[21]. F.M.Cornford.
[22]. First Principle.
[23]. Heracleitus.
[24]. Empedocles.
[25]. Socraets.
[26]. St. Agustine.
[27]. Confessions.
[28]. The city of God.
[29]. Thomas Aquina.
[30]. Rene Descartes.
[31]. Galileh.
[32]. Newton.
[33]. Immanuel Kant.
[34]. Rene Descartes Ptolemic.
[35]. Catastorophists.
[36]. Uniformitanists.
[37]. Darwinism.
[38]. Soren Kierkegaara.
[39]. Hegel.
[40]. Exisrentialism.
[41]. Nietzsche.
[42]. Karl Yaspers.
منبع: / سایت / باشگاه اندیشهبه نقل از: www.bou.ac.i
نویسنده : اسحاق طاهری
نظر شما