مظلومیت مضاعف علوم اجتماعی
در مجلسی درباره علم در ایران سخن میگفتم چون به علوم انسانی رسیدم و به صراحت از نیاز مبرم کشور به آنها و لزوم توجه بیشتر در قیاس با علوم دیگر دم زدم، ناگهان وقت به پایان رسید و من که وقتنشناسی را یکی از نشانههای توسعهنیافتگی میدانم بلافاصله پس از تذکر رئیس جلسه به سخنم پایان دادم. بعید نیست که سخن آخر من مطبوع طبع مدیران مجلس نبوده باشد. من هم این حدس را میزدم. منتها فکر کردم اگر سوء تفاهمی پیش آید با توضیحی که میدهم تا حدی رفع میشود. من نمیخواستم بگویم علوم انسانی از حیث رتبه و شرف از دیگر علوم برترند، حتی پیش از آن گفته بودم که این علوم دیرتر از فیزیک و شیمی پدید آمدهاند و پدید آمدنشان مقارن با ظهور بحرانها در جامعه جدید بوده است.
علوم اجتماعی آمده است که این بحرانها را بشناسد و زمینههایی فراهم کند که اگر بحرانها و تعارضهای جهان متجدد بهکلی رفع نمیشوند لااقل از شدتشان کاسته شود. علوم اجتماعی وضع موجود را نقد میکند و به شرح و بیان بعضی مشکلها و تعارضها و آثار آنان میپردازد. نگهبانان و نمایندگان قدرت با توجه به این روشنگریهای دانشمندان علوم اجتماعی و احیانا با استعانت از آنان است که میتوانند بحرانها را تا حدی تعدیل کنند و راهی هر چند موقت برای عبور از موانع و مشکلات بیابند. در آن مجلس توضیح دادم که علوم انسانی از علوم بهاصطلاح دقیقه که آنها را به نام علوم پایه مینامند، دیرتر بهوجود آمدهاند زیرا اقتصاد اولین علم اجتماع بود. وقتی مارکس تعارضهای جامعه سرمایهداری را نشان داد تاریخ تجدد در برابر دو امکان قرار گرفت یا بهتر بگوییم میبایست به دو راه میاندیشید. یکی راهی بود که بهنظر مارکس رسیده بود و آن انقلاب بود و راه دیگر اصرار بر امکان تحقق رویای جهان واحد، جامعه صلح و رفاه و کوشش برای غلبه بر مشکلات نظام سرمایهداری مخصوصا به مدد علوم اجتماعی بود. طرحِ هر دو راه اقتضا میکرد که به جامعه و زندگی نظر تازهای افکنده شود و با توجه به تحولات و پیشامدها حدود و مراتب امکانهای تغییر و تصرف معین شود.
مارکس که از انقلاب میگفت به صرف عمل نمیاندیشید و عملی که او میگفت پراکسیس بود که عملی درآمیخته با خودآگاهی است.
میبینیم که طرح مارکس هم باید با علم محقق شود؛ اما در عمل وقتی مارکسیستها در روسیه و اروپای شرقی به قدرت رسیدند علوم اجتماعی و انسانی را محدود کردند و همه همتشان مصروف توسعه تکنولوژی، ایدئولوژی و سیاست بود و با این توجه گزینشی و بیاعتنایی به روح و تفکر، نظام بلشویکی از درون تهی و مستعد فروپاشی شد. تمام بار این گناه را به گردن لنین و استالین نباید انداخت. مارکس هم به علوم اجتماعی و انسانی زمان خود اعتقادی نداشت و آنها را در زمره ایدئولوژیهای مدافع سرمایهداری میشمرد. هر نظری در باب رای مارکس داشته باشیم در اینکه علوم انسانی و اجتماعی از ابتدا تاکنون در عین یاری رساندن به حل مشکلات جامعه جدید به خودآگاهی جهان متجدد چندان کاری نداشته و به ایجاد آن کمتر مدد رسانده و احیانا مانع آن شدهاند، تردید نمیتوان کرد.
درست است که مردم شوروی تحت فشار امنیتیترین نظام حکومتی قرار گرفتند اما جامعه مدنی در اروپای غربی و آمریکا و ژاپن همچنان که لیبرال دموکراتهای رمانتیک فکر میکنند تحقق نیافت بلکه این جامعه هم از یک انضباط پنهان پیروی میکرد و تحت نظر و کنترل قدرت ناپیدا بود. البته این کنترل، بیشتر کنترل علم تکنولوژیک بود و نه کنترل سیاست و ایدئولوژی. در این کنترل و نظارت، علوم اجتماعی مقام خاص داشته و هنوز نیز کم و بیش آن مقام را حفظ کردهاند. اگر اکنون جامعه مدنی قدری دستخوش تزلزل شده و علوم اجتماعی وضع بحرانی پیدا کرده و حتی کسانی پیشنهاد کردهاند که نامش هم تغییر کند، قدری از این مشکلات به وضع جهان توسعهنیافته بازمیگردد. کینهتوزی، خشونت و تروریسم که جای مبارزه و مجاهده برای استقلال و آزادی رویایی را گرفته است، از ناتوانی این سو و بسته شدن افق آن سو حکایت میکند. شاید اگر جهان توسعهنیافته به وضع توسعهیافتگی نزدیک میشد مشکل جهان تا این حد شدید نمیشد.
به هر حال علوم اجتماعی باید به ما بگوید که چرا اروپاییان و آمریکاییان در سیاست و حتی در نظر اجتماعی و تاریخی، طرح جامعه جهانی مرفه را کنار گذاشتند و مزایای جهان جدید را به خود اختصاص دادند. آیا طرح جامعه جهانی رفاه غیرعملی بود یا اینرسی قدرت در غرب، مردم آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین را به حساب نیاورد و آنها را مشمول اصول حقوق بشر ندانست؟ این به حساب نیاوردن ظاهرا بهنفع قدرتهای غربی بود بهخصوص که با آن استعاره به آسانی توجیه میشد اما اگر طرح مدرنیته قرار است اجرا شود باید کل جامعه بشری را در بر گیرد.
پیداست که این طرح دشواریهای بسیار داشت ولی این دشواریها با گزینشی که در تاریخ اروپای جدید صورت گرفت، تشدید شد. دانشمندان علوم اجتماعی اروپا و آمریکا به وضع جهان توسعهنیافته چنانکه باید اعتنا نکردند و ندانستند که تعلق به دموکراسی با حمایت از حکومتهای مستبد و فاسد آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین نمیسازد. تعارض در نظام لیبرال دموکراسی غرب با پیشامد جنگ بینالمللی اول کم و بیش آشکار شد، اما پس از جنگ جهانی دوم و در زمانی که کشورهای آسیایی، آفریقایی و آمریکای لاتین طالب استقلال و حکومت ملی ـ بهصورتی که پس از انقلاب فرانسه در اروپا پدید آمده بود ـ شدند و مبارزه و جهدشان با دخالت قدرتهای غربی و اعمال نفوذ آنان در هم شکسته شد، رویای استقلال ملی هم بر باد رفت.
روز 28 مرداد سال 1332 برای ما روز بدی بود و همواره بد خواهد ماند اما این روز صرفا برای ما بد نبود. 28 مرداد 1332 روز پایان سودای حکومت ملی در جهان جویای استقلال و توسعه علمی، اجتماعی و اقتصادی است. این رویا را قدرتهایی بر باد دادند که خود را پرچمدار دموکراسی، حقوق بشر و عدالت میدانستند و خوابزدگان ملتفت نشدند که غرب مغرور، دموکراسیاش را به کسی عاریه نمیدهد. اگر مردمی دموکراسی و حکومت ملی میخواهند، خود باید بتوانند آن را بنا کنند.
حکومت ملی و دموکراسی تقلیدی، سستبنیاد است. بخشی از بحران علوم اجتماعی معاصر به جهان توسعهیافته و جهان توسعهنیافته باز میگردد. این جهان اگر علوم انسانی و اجتماعی داشت (یکی از مصادیق علوم انسانی بهنظر من فلسفه سیاسی است که مدتی در اروپا فراموش شد اما دوباره صورتهایی از آن در آثار بعضی از فیلسوفان معاصر پیدا شده است) و شکست را به جان آزموده و به خود آگاهی یافته بود میتوانست در عین حال که وضع خود را درمییافت، غفلت غرب را هم به غربی تذکر دهد. اگر این توقع زیاد باشد جهان توسعهنیافته حداقل باید نقصها، نیازها و اولویتهایش را بشناسد.
جهان توسعهیافته و در حال توسعه برای اینکه بتواند امکانهای خود را در راه توسعه با هماهنگی به کار گیرد باید طرحی از آینده در نظر داشته باشد که آن را به مدد علوم اجتماعی محقق سازد. به این جهت نیاز این جهان به علوم اجتماعی بیشتر است زیرا آهنگ و هماهنگی این جهان با علوم اجتماعی بیشتر است. بنابراین این جهان باید دریابد با پژوهشهای این علوم است که زمینه بهرهبرداری از امکانها و همچنین علوم دیگر فراهم میشود. پس مراد از تقدم علوم انسانی این است که این علوم شرط بهرهبرداری و حتی برخورداری بیشتر و بهتر از علوم دیگرند زیرا جهان توسعهنیافته، بدون برنامه کاری از پیش نمیبرد و کار برنامهریزی را باید سیاستمداران به کمک دانشمندان و پژوهندگان علوم اجتماعی انجام دهند یا قسمت عمده این کار به عهده آنان است. اگر جهان توسعهنیافته اکنون از دانشمندان و مهندسان خود چنانکه باید نمیتواند استفاده کند، لااقل به حکم اخلاق بپرسید که این ناتوانی از کجاست و چگونه باید رفع شود؟ هر دانشمندی به این پرسش نمیتواند پاسخ دهد زیرا پرسش، تاریخی و اجتماعی است و در علوم انسانی و اجتماعی باید به آن پاسخ داده شود.
وقتی یک کشور نتواند از دانش و دانشمندانش چنانکه باید بهرهمند شود با مهم انگاشتن و تجلیل و تعظیم صوری و لفظی دانش و دانشمند مشکلی گشوده نمیشود. برای تعظیم علم باید آن را محقق کرد و در طلب جهان علم و فضای مناسب رشد و بسط آن بود. علم جدید علم ساختن و پرداختن است و این ساختن و پرداختن که به دست سیاستمداران، مهندسان، اقتصاددانان و... صورت میگیرد موقوف به قرار گرفتن هر علم در جای خویش است. علم و بهخصوص علم جدید مجموعهای از حقایق انتزاعی نیست که در همه جا یکسان مورد استفاده قرار گیرد بلکه هر کشوری بر حسب امکانها، استعدادها و نیازهایی که دارد میتواند از فواید علم برخوردار شود.
دانشمندان هر رشته علمی معمولا به پژوهشهای خاص علم خود میپردازند و به اینکه علمشان در کشور و در جهان چه موقع و مقامی دارد کمتر اعتنا میکنند و اگر اعتنا کنند فرصت و مجال تامل و تحقیق در آن را ندارند.
پس کسانی باید بکوشند که بیندیشند علم در زندگیشان چه شأن و تاثیری دارد و تاثیرش از چه طریق و با چه شرایطی است؟ مهندسی و پزشکی در زندگی عمومی ضروریترین، مفیدترین و موثرترین علومند و پس از آنها علومی که به علوم پایه معروفند (قاعدتا مراد از پایه باید پایه و بنیاد تکنولوژی باشد و این قول با همه مقبولیتی که دارد ناظر به ظاهر تاریخ علم و تکنولوژی است) قرار میگیرند، چنانکه جهان نیز در اوایل دوران تجدد با این علوم دگرگون شده است.
در آن زمان علوم انسانی وجود نداشته یا تازه در مرحله نشو و نما بوده است و تازه اکنون هم که وجود دارد مردم و حتی بسیاری از درسخواندگان و بعضی از دانشمندان، کشور را به آن نیازمند نمیدانند. اگر علم در جهان توسعهنیافته مظلوم است، علوم اجتماعی مظلوم مضاعف است.
سخن این بود که جهان با علم دگرگون شده است. در اینکه طرح دگرگونی جهان از کجا آمده است بحث نمیکنیم ولی توجه داشته باشیم که هندسه تحلیلی دکارت و فیزیک گالیله و نیوتن نه صرف مباحث انتزاعی علمی بلکه متضمن طرح ساختن و پرداختن جهان است.
مشکل این است که چون در تجربه غربی کارسازی علوم ریاضی، فیزیک، مکانیک و شیمی مسلم بود، جهان در حال توسعه نیز چنین پنداشت که به صرف اقتباس این علوم میتواند راهی را که غرب رفته است بپیماید. غافل از اینکه آن علوم در جای خود و تا حدودی در تناسب با فرهنگ جهان جدید پدید آمده و رشد کرده بودند. جهان متجدد غربی علم را با نظر به افق جدید که پیش رویش گشوده شده بود و بر حسب توانایی، نیاز و استعداد بشر جدید پدید آورده بود اما جهان توسعهنیافته علم آماده و آموختنی را بیآنکه زمینه رشد، بسط و کارسازیاش فراهم باشد فراگرفت و آن را برای طی مراحل پیشرفت و توسعه کافی دانست و شاید فکر میکرد که آموختن این علوم مقصود بالذات است. جهان متجدد نگاهش به طبیعت مکانیکی بود اما امور انسانی را مکانیکی نمیدانست. جهان توسعهنیافته از تجدد تلقی مکانیکی را دید و عالم انسانی را هم یک امر مکانیک دانست و گمان کرد که به صرف فراگرفتن علوم و فنون جدید به همه آنچه غرب دارد خواهد رسید.
حتی توجه نکرد که اگر این علوم کافی بود کشورهای جهان توسعهیافته از جمله ژاپن این همه به فلسفه و علوم انسانی و اجتماعی توجه و اهتمام نمیکردند و کارهای سیاست، مدیریت و سازماندهی را به عهده کسانی نمیگذاشتند که در این علوم پرورده شدهاند. ماتریالیسم و ناتورالیسم جهان توسعهنیافته و متجددمآب در قیاس با ماتریالیسم جهان متجدد بسی خامتر و زمختتر است و به این جهت از عهده ورود در مرحله تحقیق علوم انسانی و اجتماعی بهخصوص در هنگامی که جهان دچار بحران است به آسانی برنمیآید .
منبع: هفته نامه پنجره 1394 شماره 253
نظر شما