موضوع : پژوهش | مقاله

آموزه هاى سیاسى قرآن در اشعار اقبال


مسإله انتظار بشر از دین، از دیر باز مورد توجه جوامع علمى بوده است. برخى، دین را امرى خودى و مشتمل بر اعمال عبادى و اخلاقى مى دانند؛ عده اى دیگر معتقدند حوزه نفوذ دین، اجتماع و سیاست را نیز شامل مى شود. بنابراین نسبت دنیا و دین، بنابر تعبیرى عرفانى، همان ظاهر و باطن است. مقاله حاضر، به بررسى موضوع فوق با توجه به اشعار اقبال لاهورى مى پردازد.

 

مسإله ((نقش دین در انسان و اجتماع)) از دیر باز مورد توجه جوامع علمى بوده است. عده اى دین را امرى فردى و درونى و مشتمل بر یک رشته اعمال عبادى و اخلاقى مى دانند و عده اى دیگر معتقدند دنیا و آخرت دو روى یک سکه اند و هیچ گاه از هم جدا نمى شوند. به تعبیرى عرفانى، آخرت باطن دنیاست و باطن هر چیزى به دور از ظاهر آن نیست، بلکه ظاهر و باطن تشکیل دهنده یک حقیقت هستند.
مقاله حاضر به بررسى این موضوع از دیدگاه علامه اقبال لاهورى مى پردازد.

نقش دین و انتظار ما از آن
آنچه تحت عنوان انتظار ما از دین مطرح مى شود، در واقع برخاسته از نقشى است که در دین نهفته است.
در این جا به بررسى برخى ازنقش هاى دین و انتظارات حاصل از آن مى پردازیم.

1. آزادى
یکى از نقش هاى دین، به ویژه اسلام، آزاد سازى مردم از غل و زنجیرهاى گوناگون فردى و اجتماعى است.
الذین یتبعون النبى الامى الذى یجدونه مکتوبا عندهم فى التورئه و الانجیل یإمرهم بالمعروف و ینههم عن المنکر و یحل لهم الطیبت و یحرم علیهم الخبئث و یضع عنهم اصرهم و الاغلل التى کانت علیهم2؛ آنان که پیروى مى کنند از پیامبر امى که در نزد آنان و در تورات و انجیل پیامبرى وى ثابت و ثبت شده بود، امر به معروف و نهى از منکر کرده و پاکى ها را برایشان حلال و پلیدىها را حرام کرده و بار سنگین و زنجیرهاى اسارت را از گرده آنها بر مى دارد.
اقبال لاهورى با توجه به این قبیل تعالیم قرآنى، مسلمان را آزاد دانسته و افتادن در دام زنجیرهاى اسارت را از نظر دین مردود مى شمارد.
هر که پیمان با هوالموجود بست
گردنش از بند هر معبود رست
ما سوى الله را مسلمان بنده نیست
پیش فرعونى سرش افکنده نیست3
صورت ماهى به بحر آباد شو
یعنى از قید مقام آزاد شو
هر که از قید جهات آزاد شد
چون فلک در شش جهت آباد شد4
جان نگنجد در جهات اى هوشمند
مرد حر بیگانه از هر قید و بند
حر زخاک تیره آید در خروش
زانکه از بازان نیاید کار موش5
انتظارى که اقبال از یک مسلمان دارد، آن است که او با پیروى از قرآن و پیامبر و على و سایر تربیت یافتگان دین، خود را از قید و بند هر آنچه مقبول دین نیست رهاسازد تا جایى که با استفاده از قدرت معنوى و الهى بر قوانین اسباب و علل نیز چیره گردد.
گر به الله الصمد دل بسته ئى
از حد اسباب بیرون جسته ئى
بنده حق بنده اسباب نیست
زندگانى گردش دو لاب نیست
مسلم استى بى نیاز از غیرشو
اهل عالم را سراپا خیر شو
پیش منعم شکوه گردون مکن
دست خویش از آستین بیرون مکن
چون على در سازبانان شعیر
گردن مرحب شکن خیبر بگیر
منت از اهل کرم بردن چرا
نشتر لاو نعم خوردن چرا
رزق خود را از کف دونان مگیر
یوسف استى خویش را ارزان مگیر
گرچه باشى مور هم بى بال و پر
حاجتى پیش سلیمانى مبر
راه دشوار است سامان کم بگیر
در جهان آزاد زى آزاد میر
سبحه اقلل من الدنیا شمار
از تعش حرا شوى سرمایه دار
ناتوانى کیمیا شو گل مشو
در جهان منعم شو و سائل مشو
اى شناساى مقام بوعلى
جرعه ئى آرم زجام بوعلى
پشت پازن تخت کیکاوس را
سربده از کف مده ناموس را
خودبخود گردد در میخانه باز
بر تهى پیمانگان بى نیاز6
آزادیى که اقبال مطرح مى کند، معادل طغیان یا بى بند وبارى نیست، بلکه آزادى توإم با شخصیت انسانى و استغناى ذاتى و اشراف بر شخصیت و خود رشد یافته است، یعنى در عین این که هیچ چیز ندارد به هیچ چیز هم وابسته نیست.
نه به امروز اسیرم نه به فردا نه به دوش
نه نشیبى نه فرازى نه مقامى دارم7
برخلاف افرادى که وقتى چیزى ندارند به همه چیز دلبسته مى شوند و وقتى هم به دلخواه خود مى رسند اسیر آن مى گردند.
آزادى در اندیشه اقبال، مولود عشق پاک است که از معشوق حجازى دستور گرفته و خاک یثرب را به جهانى نمى دهد؛ از این رو نه تنها به بارگاه سلاطین نمى رود، بلکه آنها را به حـلقه درس خود مى خواند.
گفت مالک8 مصطفى را چاکرم
نیست جز سوداى او اندر سرم
من که باشم بسته فتراک او
برنخیزم از حریم پاک او
زنده از تقبیل خاک یثربم
خوشتر از روز عراق آمد شبم
عشق مى گوید که فرمانم پذیر
پادشاهان را به خدمت هم مگیر
تو همى خواهى مرا آقاشوى
بنده آزاد را مولا شوى
بهر تعلیم تو آیم بر درت
خادم ملت نگردد چاکرت
بهره ئى خواهى اگر از علم دین
در میان حلقه درسم نشین9
آزادى مومن از نظر اقبال، از حق جویى و حق گویى او سرچشمه مى گیرد، و حق گویى و حق جویى وى نیز از تعالیم دین اوست که جز حق همه چیز لاشىء است.
((له دعوه الحق10؛ براى اوست دعوت حق))،
((و بالحق انزلناه11؛ و آن را به حق نازل کردیم))،
((الله یهدى للحق12؛ خدا به سوى حق هدایت مى کند))،
((فماذا بعد الحق الا الضلال13؛ پس بعد از حق آیا چیزى غیر از گمراهى هست؟!))، ((حقیق على ان لااقول على الله الا الحق14؛ بر من مى سزد که در خصوص خداوند جز حق چیزى نگویم)).
((ولاتقولو على الله الا الحق15؛ و شما در خصوص خدا جز حق چیزى نگویید)).
حفظ قرآن عظیم آئین تست
حرف حق را فاش گفتن دین تست
تو کلیمى چند باشى سرنگون
دست خویش از آستین آور برون
سرگذشت ملت بیضا بگوى
با غزال از وسعت صحرا بگوى
فطرت تو مستنیر از مصطفى است
بازگو آخر مقام ما کجاست
مرد حق از کس نگیرد رنگ و بو
مرد حق از حق پذیرد رنگ و بو
هر زمان اندر تنش جایى دگر
هر زمان او را چو حق شإنى دگر
رازها با مرد مومن بازگوى
شرح رمز کل یوم باز گوى
جز حرم منزل ندارد کاروان
غیر حق در دل ندارد کاروان16
حق ببین حق گوى و غیر از حق مجوى
یک دو حرف از من به آن ملت بگوى17
بنده حق بى نیاز از هر مقام
نى غلام او را نه او کس را غلام
بنده حق مرد آزاد است و بس
ملک و آئینش خداداد است و بس
رسم وراه و دین و آئینش زحق
زشت و خوب و تلخ و نوشینش ز حق
عقل خودبین غافل از بهبود غیر
سود خود بیند نبیند سود غیر
وحى حق بیننده سود همه
در نگاهش سود و بهبود همه
غیر حق چون ناهى و آمر شود
زور ور بر ناتوان قاهر شود
زیر گردون آمرى از قاهرى است
آمرى از ماسوالله کافرى است18
در منطق اقبال، مسلمان هنگامى نزد رسول اکرم (ص) سربلند است که بند غلامى غیر را از پاى خود گسسته و حصارهاى محکومیت حاکمان زور را شکسته و بربام بلند آزادى نشسته باشد. اگر چنین نباشد ادعاى پیروى حضرت محمد نشاید و از چنین ادعایى نیز کار نآید.
تا غلامم در غلامى زاده ام
زآستان کعبه دور افتاده ام
چون به نام مصطفى خوانم درود
از خجالت آب مى گردد وجود
عشق مى گوید که اى محکوم غیر
سینه تو از بتان مانند دیر
تا ندارى از محمد رنگ و بو
از درود خود میالا نام او
از قیام بى حضور من مپرس
از سجود بى سرور من مپرس
جلوه حق گرچه باشد یک نفس
قسمت مردان آزاد است و بس
مرد آزادى چوآید در سجود
در طوافش گرم رو چرخ کبود
ما غلامان از جلالش بى خبر
از جمال لازوالش بى خبر
از غلامى لذت ایمان مجو
گر چه باشد حافظ قرآن مجو
مومن است و پیشه او آزرى است
دین و عرفانش سراپا کافرى است19
حقیقت ایمان در اعتقاد راسخ به تعالیم قرآن و سیره پیامبر اکرم (ص) و جانشینان وى است. مومن اگر علوى صفت و حسینى سیرت نباشد نمى تواند خود را پیرو واقعى پیامبر اکرم بداند. آزادى حقیقى در عمل رسول خدا و على و اولاد وى متجلى است.
از دم سیراب آن امى لقب
لاله رست از ریگ صحراى عرب
حریت پرورده آغوش اوست
یعنى امروز امم از دوش اوست
او دلى در پیکر آدم نهاد
او نقاب از طلعت آدم گشاد
گرمى هنگامه بدر و حنین
حیدر و صدیق و فاروق و حسین20

2. استغنا و استقلال
یکى از درس هاى مهمى که جناب اقبال از دین گرفته و انتظار دارد که مومنان نیز چنین باشند، درس استغنا و استقلال است. از نظر او انسانى که در دامن دین تربیت یافته باشد به مقام استغنا در عین فقر، و استقلال در عین وابستگى مى رسد. فقر قرآنى و نبوى که ((انتم الفقرإ الى الله و الله هو الغنى الحمید21؛ شما فقیران به سوى خداوند و خداوند تنها بى نیاز ستوده هست)).
این چنین فقرى موجب فخر افتخار عالم یعنى حضرت ختمى مرتبت (ص) است: ((الفقر فخرى22؛ فقر موجب فخر من است)).
اما این فقر به همراه استغناست نه وابستگى به غیرخدا. این فقر چشم پوشى از ما سوى الله و اتصال به حقیقت عالم یعنى حضرت بارى تعالى است.
چشم پوشى نه به معناى و انهادن و از دست دادن بلکه به معناى به دست آوردن و اسیر خود کردن و خود را مافوق آن قرار دادن است.
طبع بلندى که بند بندگى غیرخدا را از دست و پاى خود بگسلد و پلاس بندگى را به خلعت شهریارى ندهد.
طبع بلند داده اى بند زپاى من گشاى
تا به پلاس تو دهم خلعت شهریار را23
فقرى که مسلمان را جهانگیر مى کند نه دلگیر، زیرا،
دل سراى توست پاکش دارم از آلودگى
کاندرین ویرانه مهمانى ندانم کیستى
فقرى که اقبال مطرح مى کند، ((فقر دینى)) است که موجب استغنا و استقلال مى گردد که ((هر کس که آن ندارد حقا که این ندارد)).
فقر دینى، نان جو خوردن و قلعه خیبر گشودن است؛
فقر دینى، با سلاطین ظالم جهان در افتادن است؛
فقر دینى، رها کردن خلق از دام جبر و قهر است؛
فقر دینى، از شیشه، الماس تراشیدن است؛
فقر دینى، خود را بى نیاز دیدن از غیرخداى بى نیاز است؛
فقر دینى، رستن از ((لا)) و پیوستن به ((الا)) است؛
فقر دینى، ساختن با بوریا و از بین بردن ریاست؛
فقر دینى، وارستن از آب و گل و پیوستن به جان و دل است؛
فقر دینى، گرمى بدر و حنین است و گرمى تکبیر حسین؛
فقر دینى، آبروى استغنا و عمود استقلال است؛
فقر دینى، زمین را سجده گاه کردن و بر آسمان بالیدن است.
فقر کار خویش را سنجیدن است
بر دو حرف لااله پیچیدن است
فقر خیبر گیر با نان شعیر
بسته فتراک او سلطان و میر
فقر ذوق و شوق و تسلیم و رضاست
ما امینیم این متاع مصطفى است
فقر بر کروبیان شبخون زند
بر نوامیس جهان شبخون زند
بر مقام دیگر اندازد تو را
از زجاج الماس مى سازد تو را
برگ و ساز او زقرآن عظیم
مرد درویشى نگنجد در گلیم
گرچه اندر بزم کم گوید سخن
یک دم اوگرمى صد انجمن
بى پران را ذوق پروازى دهد
پشه را تمکین شهبازى دهد
با سلاطین درفتد مرد فقیر
از شکوه بوریا لرزد سریر
از جنون مى افکند هوئى به شهر
وارهاند خلق را از جبر و قهر
مى نگیرد جز به آن صحرا مقام
کاندرو شاهین گریزد از حمام
قلب او را قوت از جذب و سلوک
پیش سلطان نعره او لاملوک
آتش ما سوزناک از خاک او
شعله ترسد از خس و خاشاک او
بر نیفتد ملتى اندر نبرد
تا درو باقیست یک درویش مرد
آبروى ما ز استغناى اوست
سوز ما از شوق بى پرواى اوست
خویشتن را اندر این آیینه بین
تا تو را بخشند سلطان مبین
حکمت دین دل نوازىهاى فقر
قوت دین بى نیازىهاى فقر24
مومنان را گفت آن سلطان دین
مسجد من این همه روى زمین
الامان از گردش نه آسمان
مسجد مومن به دست دیگران؟!
سخت کوشد بنده پاکیزه کیش
تا بگیرد مسجد مولاى خویش
اى که از ترک جهان گویى مگو
ترک این دیر کهن تسخیر او
راکبش بودن از و وارستن است
از مقام آب و گل برجستن است
صید مومن این جهان آب و گل
باز را گویى که صید خود بهل؟
فقر قرآن احتساب هست و بود
نى رباب و مستى و رقص و سرود
فقر مومن چیست؟ تسخیر جهات
بنده از تإثیر او مولا صفات
فقر کافر خلوت دشت و در است
فقر مومن لرزه بحر و بر است
زندگى آن را سکون غار و کوه
زندگى این را زمرگ باشکوه
آن خدا را جستن از ترک بدن
این خودى را برفسان حق زدن
فقر چون عریان شود زیر سپهر
از نهیب او بلرزد ماه و مهر
فقر عریان گرمى بدر و حنین
فقر عریان بانگ تکبیر حسین
فقر را تا ذوق عریانى نماند
آن جلال اندر مسلمانى نماند25
از نظر اقبال، مومن اگر چه در ظاهر بى خیل و سپاه باشد، ولى در باطن بالاتر و غنى تر از صد شاه باشد. جمال و جلال مومن در بى پناهى از پادشاهان دنیا و آرامش در سایه بى پیرایه استغناى ایمانى خود است که در آن حال ((دو هزار جم به جامى)) 26نمى ارزد.
مسلمان گرچه بى خیل و سپاهى است
ضمیر او ضمیر پادشاهى است
اگر او را مقامش باز بخشند
ضمیر او ضمیر پادشاهى است27
سرمایه مسلمان، ارثى است که از نیاکان وى بدو رسیده است که همان فقر مقدس یا فقر دینى است ((سرش به دنیا و عقبى فرو نمىآید)) و ((نگاهش را از مه و پروین بلند مى سازد)).
به خلوت نى نوازىهاى من بین
به خلوت خود گدازىهاى من بین
گرفتم نکته فقر از نیان
زسلطان بى نیازىهاى من بین28
نم و رنگ از دم بادى نجویم
زفیض آفتاب تو برویم
نگاهم از مه و پروین بلند است
سخن را بر مزاج کس نگویم29
یکى از وجوه استغناى دینى تشابه به حضرت ایزدى است؛ او بى نیاز مطلق است و مومن بى نیاز مقید. مومن از باب ((تخلقوا باخلاق الله)) سعى دارد که خود را به صفت قدرت و غنى متصف سازد و جز به ((الف قامت یار)) به چیزى نپردازد.
فقر ایمانى از نظر جناب اقبال آن است که آدمى را به سوى خداگونه شدن سوق دهد.
قماش و نقره و لعل و گهر چیست
غلام خوشگل و زرین کمر چیست
چو یزدان از دو گیتى بى نیازند
دگر سرمایه اهل هنر چیست30
استغناى دینى به دنبال خود استقلال دینى دارد. مراد از استقلال دینى بریدن از همه چیز و همه کس در همه حال نیست، بلکه بریدن از هر آنچه مخالف حق و متضاد با احکام اسلامى هست مى باشد. تصور این استقلال به نحو تمام و کمال در وجود مقدس امیرالمومنین (ع) متجلى است که در میدان جنگ از کوه استوارتر است و در مقابل کودک یتیمى از برگ بید لرزان تر، مرحله کامل ((اشدإ على الکفار رحمإ بینهم31؛ برکافران سخت و در میان خود نرم و مهربان هستند)). رسیدن به این مرحله در گرو خودشناسى دینى و ضبط نفس است.

مراحل استقلال دینى
الف) مقاومت در مقابل اطاعت و غلبه بر تن پرورى و پیروى از احکام دینى؛
ب) خودشناسى حاصل از اطاعت و بندگى که همان مرحله ضبط نفس است؛
ج) رسیدن به خداشناسى و مقام خلیفه اللهى که مرحله رهبرى است.
مرحله اول، مرحله حرکت و راهروى، مرحله دوم، مرحله پیروى و مرحله سوم، مرحله رهبرى است.

مرحله اول:
تو هم از بار فرائض سرمتاب
برخورى از عنده حسن المآب
در اطاعت کوش اى غفلت شعار
مى شود از جبر پیدا اختیار
ناکس از فرمان پذیرى کس شود
آتش ارباشد زطغیان خس شود
هر که تسخیر مه و پروین کند
خویش را زنجیرى آیین کند
قطره ها دریاست از آئین وصل
ذره ها صحراست از آئین وصل
باطن هرشى زآئینى قوى
تو چرا غافل از این سامان روى
باز اى آزاد دستور قدیم
زینت پاکن همان زنجیر سیم
شکوه سنج سختى آئین مشو
از حدود مصطفى بیرون مرو32

مرحله دوم:
نفس تو مثل شتر خود پروراست
خود پرست و خود سوار و خودسرست
مرد شو آور زمام او به کف
تا شوى گوهر اگر باشى خزف
هر که بر خود نیست فرمانش روان
مى شود فرمانپذیر از دیگران
تا عصاى لااله دارى به دست
هر طلسم خوف را خواهى شکست
هر که حق باشد چوجان اندر تنش
خم نگردد پیش باطل گردنش
خوف را در سینه او راه نیست
خاطرش مرعوب غیرالله نیست
هر که در اقلیم ((لا)) آباد شد
فارغ از بند زن و اولاد شد
مى کند از ما سوى قطع نظر
مى نهد ساطور بر حلق پسر
با یکى مثل هجوم لشکر است
جان به چشم او زیاد ارزان تر است
لااله باشد صدف گوهر نماز
قلب مسلم را حج اصغر نماز
در کف مسلم مثال خنجر است
قاتل فحشا و بغى و منکر است
روزه برجوع و عطش شبخون زند
خیبر تن پرورى را بشکند
مومنان را فطرت افروز است حج
هجرتآموز و وطن سوز است حج
طاعتى سرمایه جمعیتى
ربط اوراق کتاب ملتى
حب دولت را فنا سازد زکات
هم مساوات آشنا سازد زکات
دل ز ((حتى تنفقوا)) محکم کند
زر فزاید الفت زر کم کند
این همه اسباب استحکام تست
پخته محکم اگر اسلام تست
اهل قوت شو ز ورد یا قوى
تا سوار اشتر خاکى شوى33

مرحله سوم:
گر شتربانى جهانبانى کنى
زیب سر تاج سلیمانى کنى
تا جهان باشد جهانآرا شوى
تاجدار ملک لایبلى شوى
نایب حق در جهان بودن خوش است
بر عناصر حکمران بودن خوش است
نایب حق همچو جان عالم است
هستى او ظل اسم اعظم است
از رموز جزو و کل آگه بود
در جهان قائم به امراله بود
خیمه چون در وسعت عالم زند
این بساط کهنه را برهم زند
فطرتش معمور و مى خواهد نمود
عالمى دیگر بیارد در وجود
صدجهان مثل جهان جزو و کل
روید از کشت خیال او چوگل
پخته سازد فطرت هر خام را
از حرم بیرون کند اصنام را
نوع انسان را بشیر و هم نذیر
هم سپاهى هم سپهگر هم امیر
مدعاى علم الاسماستى
سر سبحان الذى اسراستى
زندگى بخشد زاعجاز عمل
مى کند تجدید انداز عمل
زندگى را مى کند تفسیر نو
مى دهد این خواب را تعبیر نو
هستى مکنون او راز حیات
نغمه نشنیده ساز حیات34
رمز رسیدن به مراحل مذکور، گوش جان دادن به پیام حضرت مصطفى (ص) است و آن امر ((فارغ از ارباب دون الله)) شدن است که در قرآن کریم چنین آمده است:
إإرباب متفرقون خیر ام الله الواحد القهار35؛ آیا ارباب هاى متفرق به سود شماست یا خداوند واحد قهار.
... و لایتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله36؛ و این که هیچ کدام از ما بعض دیگر را ارباب خود قرار ندهد و تنها خدا را به خدایى بپذیریم.
تا کجا طوف چراغ محفلى
زآتش خود سوز اگر دارى دلى
چون نظر در پرده هاى خویش باش
مى پر و اما به جاى خویش باش
در جهان مثل حجاب اى هوشمند
راه خلوت خانه بر اغیار بند
فرد فرد آمد که خود را وا شناخت
قوم قوم آمد که جز با خود نساخت
از پیام مصطفى آگاه شو
فارغ از ارباب دون الله شو37
آن که از ارباب متفرق برهد و دل به قهار بدهد زیر بیرق هیچ ابر قدرتى نرود و طبق سنت لایتغیر الهى، از بذر استقلال یقینا ثمره سرورى درود.
خدا آن ملتى را سرورى داد
که تقدیرش به دست خویش بنوشت
به آن ملت سروکارى ندارد
که دهقانش براى دیگران کشت38
حاجتى پیش سلاطین نبرد مرد غیور
چه توان کرد که از کوه نیاید کاهى39
غیرت و سرورى د راستقلال و استغنایى که اقبال مطرح مى کند، غیر از آن است که سلاطین دنیا و ارباب زر و زور و تزویر در پى آنند، بلکه سرورى در دین اسلام همان خدمت گرى است، آن هم نه خدمتى که نیرویش به زور انواع و اقسام اطعمه و اشربه تقویتى حاصل شده باشد، بلکه نان جوین خوردن و قلعه خیبر از جا بردن است.
سرورى در دین ما خدمت گرى است
عدل فاروقى و فقر حیدرى است
آن مسلمانان که میرى کرده اند
در شهنشاهى فقیرى کرده اند
در امارت فقر را افزوده اند
مثل سلمان در مدائن بوده اند
حکمرانى بود و سامانى نداشت
دست او جز تیغ و قرآنى نداشت40

3. دین و دلیرى
یکى از خصوصیات دیگر دین و نقش سازنده آن، قدرت بخشیدن به پیروان خود و دلیر پرورى آن است. دلیرى لازمه دین دارى است، زیرا افق هایى که دین در آموزه هاى خود پیش روى دین داران مى نهد آنها را شجاع بار آورده و جز خوف خدا در دل آنها نپرورده است. انسان دین دار اولین درسى که از دین مى گیرد، شهامت و شجاعت در مقابل غیرخدا و تکیه بر قدرت لایزال الهى است.
و لاتهنوا و لاتحزنوا و انتم الاعلون ان کنتم مومنین41؛ و سست و محزون نشوید که شما برترین هستنید اگر مومن باشید.
بدین جهت اگر تمام دنیا علیه مومن بسیج شود، نه تنها نمى ترسد، بلکه بر ایمان وى مى افزاید و خدا را درکمک گرفتن کافى مى داند.
الذین قال لهم الناس ان الناس قدجمعوا لکم فاخشوهم فزادهم ایمانا و قالوا حسبنا الله و نعم الوکیل42؛ کسانى که مردم به آنها گفتند دشمنانتان علیه شما بسیج شده اند پس از آنها بترسید. آنها نه تنها نترسیدند، بلکه ایمانشان زیاد شد و گفتند خداوند ما را بس است که او بهترین یارى دهنده ما مى باشد.
فمن تبع هداى فلاخوف علیهم و لاهم یحزنون43؛ هر که از هدایت من پیروى کند، پس ترسى براى آنها نبوده و محزون نمى گردند.
ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا فلاخوف علیهم و لاهم یحزنون44؛ یقینا آنان که گفتند پروردگار ما خداست، سپس استقامت کردند، هیچ خوفى براى آنها نبوده و محزون نمى شوند.
با توجه به این آیات، یکى از انتظارات اساسى از دین دلیر پرورى آن است.
اقبال که از اقبال پرورش در دامن دین بهره مند بوده و آن گونه سخن مى گوید و عمل مى کند که دین از او مى خواهد، و دین وى به گونه اى است که وى انتظار دارد؛ در اشعار زیر که ترجمه ادبى آیات فوق و سایر آیات مربوط به موضوع بحث است مى گوید:
ملت از آیین حق گیرد نظام
از نظام محکمى خیزد دوام
قدرت اندر علم او پیداستى
هم عصا و هم ید بیضاستى
با تو گویم سر اسلام است شرع
شرع آغاز است و انجام است شرع
اى که باشى حکمت دین را امین
با تو گویم نکته شرع مبین
چون کسى گردد مزاحم بى سبب
با مسلمان در اداى مستحب
مستحب را فرض گردانیده اند
زندگى را عین قدرت دیده اند
سر این فرمان حق دانى که چیست
زیستن اندر خطرها زندگیست
شرع مى خواهد که چون آیى به جنگ
شعله گردى و اشکافى کام سنگ
آزماید قوت بازوى تو
مى نهد الوند پیش روى تو
بازگوید سرمه ساز الوند را
از تف خنجر گداز الوند را
شارع آیین شناس خوب و زشت
بهر تو این نسخه قدرت نوشت
از عمل آهن عصب مى سازدت
جاى خوبى در جهان اندازدت
خسته باشى استوارت مى کند
پخته مثل کوهسارت مى کند
هست دین مصطفى دین حیات
شرع او تفسیر آیین حیات
گر زمینى آسمان سازد تو را
آنچه حق مى خواند آن سازد تو را
صیقلش آیینه سازد سنگ را
از دل آهن رباید زنگ را45
اقبال با توجه به آیات قرآن کریم، قهر و غلبه را دستور شرع مى داند. قرآن مى گوید:
انما ولیکم الله و رسوله و الذین امنوا الذین یقیمون الصلوه و یوتون الزکوه و هم راکعون و من یتول الله و رسوله و الذین امنوا فان حزب الله هم الغالبون46؛ یقینا ولى شما خدا و رسول خدا مومنانى است که نماز را برپاداشته و زکات را در حال رکوع مى پردازند و هر که ولایت خدا و رسول خدا و مومنان را قبول کند. پس حتما فقط حزب خدا غالب و پیروز است.
از نظر قرآن کریم کسى که ولایت خدا و رسول و خاندان رسول را پذیرفته و داخل حزب الله شده است نباید ولایت غیرآنان را پذیرفته و اطاعت کند. غلبه مخصوص حزب خداست؛ پس مومن بودن با مغلوب شدن نمى سازد. بارى این که مغلوب نشویم هر چه در توان داریم باید فراهم کرده و قدرت غلبه به دست آوریم: ((و اعدوا لهم مااستطعتم من قوه47؛ و هر چه در توان دارید براى مقابله با دشمنان آماده کنید))، ((خذوا ما اتیناکم بقوه48؛ و هر چه را به شما دادیم با توان و قدرت بگیرید)).
وحى حق بیننده سود همه
در نگاهش سود و بهبود همه
عادل اندر صلح و هم اندر مصاف
وصل و فصلش لایراعى لایخاف
غیرحق چون ناهى و آمر شود
زور ور بر ناتوان قاهر شود
زیر گردون آمرى از قاهرى است
آمرى از ما سوالله کافرى است
قاهر آمر که باشد پخته کار
از قوانین گرد خود بندد حصار
جره شاهین تیز چنگ و زودگیر
صعوه را در کارها گیرد مشیر
قاهرى را شرع و دستورى دهد
بى بصیرت سرمه با کورى دهد49
مومنان زیر سپهر لاجورد
زنده از عشقند و نى از خواب خورد
مى ندانى عشق و مستى از کجاست؟
این شعاع آفتاب مصطفى است
زنده یى تا سوز او در جان تست
این نگه دارنده ایمان تست
دل زدین سرچشمه هر قوت است
دین همه از معجزات صحبت است50
همه ارزش هاى انسانى از قبیل استقلال و استقامت و قدرت و سربلندى در گرو پیروى از شعار مصطفى است. امت اسلام تا قولا و فعلا پیرو پیامبر خود بودند ((امت نمونه، وسط)) و ((شهید و شاهد)) امت هاى دیگر بودند؛ اما وقتى تن پرورى و تنبلى بر آنها چیره شد از آن وقت چشم هاى آنها به دست دیگران خیره شد. آن که تا دیروز بانگ تکبیرش دل سنگ را آب مى کرد، اکنون از ناله بلبل بى تاب مى شود.
همه این بدبختى ها در اثر برگشتن از دین است. همان گونه که همه خوشبختى ها در سایه عمل به احکام دین بوده و هست.
تا شعار مصطفى از دست رفت
قوم را رمز بقا از دست رفت
آن نهال سربلند و استوار
مسلم صحرایى اشتر سوار
پاى تا در وادى بطحا گرفت
تربیت از گرمى صحرا گرفت
آنچنان کاهید از باد عجم
همچو نى گردید از باد عجم
آنکه کشتى شیر را چون گوسفند
گشت از پامال مورى دردمند
آنکه از تکبیر او سنگ آب گشت
از صفیر بلبلى بى تاب گشت
آن که عزمش کوه را کاهى شمرد
با توکل دست و پاى خود سپرد
آنکه ضربش گردن اعدا شکست
قلب خویش از ضرب هاى سینه خست
آنکه گامش نقش صدهنگامه بست
پاى اندر گوشه عزلت شکست
آنکه فرمانش جهان را ناگزیر
بردرش اسکندر و دار فقیر
کوشش او با قناعت ساز کرد
تا به کشکول گدائى نازکرد51
از نظر اقبال همه ارزش ها در سایه قدرت معنا مى یابد. اگر علم ارزش است، در صورتى این ارزش را حفظ خواهد کرد که از روى آزادى و توانایى حاصل شده باشد نه از روى ناچارى. علم ارزشمند، علمى است که به آدم قدرت سیطره بر آفاق و انفس مى دهد. بدین جهت اگر جنگ و جهادى پیش آید، عالم را از کنج مدرس بیرون مى سازد و در مقتل و مشهد غازیان بر دشمنان مى تازد، و الا صدبار شتر کتاب، به تکبیر یک مجاهد در عهد شباب نمى ارزد.
من آن علم و فراست با پرکاهى نمى گیرم
که از تیغ و سپر بیگانه سازد مرد غازى را
به هر نرخى که این کالا بگیرى سودمند افتد
به زور بازوى حیدر بده ادراک رازى را52
اقبال براى این که فرهنگ دلیرى و دین دارى را به طور ملموس به مسلمانان نشان دهد، به معرفى نمونه عینى و خارجى آن پرداخته، تا مردم با توجه به او خود را همانند او ساخته و بدین طریق رمز دلیرى و دین دارى را به دست آوردند. از نظر اقبال حضرت على بن ابى طالب ـ صلوات الله علیه و آله ـ نمونه کامل و عینى یک انسان دین دار و دلیر است که خدا و پیامبر (ص) و دوست و دشمن بدان اذعان دارند.
اقبال مى گوید همان گونه که امیرالمومنین (ع) در عین ((دروازه شهر علوم)) بودن ((زیر فرمانش حجاز و روم)) است، امت اسلام همه باید به وى اقتدا کنند. عظمت اخروى حضرت على، وى را از وظایف دنیوى غافل نساخته و ((قسیم کوثر)) بودن را با ((شکوه خیبر)) جمع کرده است.
علمى که دین توصیه مى کند نه تنها آدمى را از دنیا جدا نمى کند، بلکه او را بر دنیا محیط کرده و موجب ((خودآگاهى)) مى گردد. خود آگاهیى که به دنبال خود ((یداللهى)) و ((شهنشاهى)) دارد. در عین حال دل به دنیا نسپرده و در عین شهنشاهى به ((ابوترابى)) بسنده کرده است.
مسلم اول شه مردان على
عشق را سرمایه ایمان على
از ولاى دودمانش زنده ام
در جهان مثل گهر تابنده ام
از رخ او فال پیغمبر گرفت
ملت حق از شکوهش فرگرفت
قوت دین مبین فرموده اش
کائنات آئین پذیر از دوده اش
مرسل حق کرد نامش بوتراب
حق یداله خواند در ام الکتاب
هر که داناى رموز زندگیست
سر اسماى على داند که چیست
شیر حق این خاک را تسخیر کرد
این گل تاریک را اکسیر کرد
مرتضى کز تیغ او حق روشن است
بوتراب از فتح اقلیم تن است
مرد کشورگیر ازکرارى است
گوهرش را آبرو خوددارى است
هر که زین بر مرکب تن تنگ بست
چون نگین بر خاتم دولت نشست
زیر پاش اینجا شکوه خیبر است
دست او آنجا قسیم کوثر است
از خود آگاهى یداللهى کند
از یداللهى شهنشاهى کند
ذات او دروازه شهر علوم
زیرفرمانش حجاز و چین و روم
حکمران باید شدن بر خاک خویش
تا مى روشن خورى از تاک خویش
خاک گشتن مذهب پروانگیست
خاک را آب شو که این مردانگیست
سنگ شو اى همچو گل نازک بدن
تا شوى بنیاد دیوار چمن
از گل خود آدمى تعمیر کن
آدمى را عالمى تعمیر کن53

4. انقلاب دینى
دلیرى دینى در صورت لزوم به دنبال خود انقلاب دینى مىآورد. مراد از انقلاب دینى غیر از شورش، کودتا یا دگرگونى هاى اجتماعى است که بر پایه خواستگاه هاى اقتصادى، سیاسى، فلسفى و... به وجود مىآید، بلکه مقصود دیگر شدن عموم ملت بر پایه افکار دینى است؛ به عبارت دیگر، علت وقوع انقلاب، مغایرت نظام حاکم با دین و خواستگاه هاى دینى مردم است که آیین نامه انقلاب دینى کتاب مقدس قرآن کریم است.
نقش قرآن تا درین عالم نشست
نقش هاى پاپ و کاهن را شکست
فاش گویم آنچه در دل مضمر است
این کتابى نیست چیزى دیگر است
چون به جان در رفت جان دیگر شود
جان چو دیگر شد جهان دیگر شود. 54
شیر مردان عالم شجاعت خودشان را از قرآن وام دارند، حیدرى و صفدرى و فتح قلعه خیبرى در سایه سرمدى کتاب خداوند ازلى است. هر قدرتى که از غیر قرآن باشد محکوم به بطلان است و هر استغنایى عین فقر، هر که دامن قرآن گرفت از دام غیر رهید و به کام دل رسید.
اى به تقلیدش اسیر آزاد شو
دامن قرآن بگیر آزاد شو55
گر تو مى خواهى مسلمان زیستن
نیست ممکن جز به قرآن زیستن
از تلاوت بر تو حق دارد کتاب
تو ازو کامى که مى خواهى بیاب56
از یک آیینى مسلمان زنده است
پیکر ملت زقرآن زنده است57
جز به قرآن ضیغمى روباهى است
فقر قرآن اصل شاهنشاهى است58
مومن وقتى خود را با تعالیم قرآن کریم پرورش داد، استغنا پیدا مى کند که در فرهنگ دینى عزت متعلق به خدا و رسول و مومنان است: ((و لله العزه و لرسوله و للمومنین59؛ عزت مخصوص خدا و رسول خدا و مومنان است)).
غیرت دینى با این جهان کهنه نسازد و هر دم طرحى نو اندازد و جان در راه جانان بازد تا جهات را به وفق مراد سازد.
دل ز غیر الله به پرداز این جوان
این جهان کهنه در باز اى جوان
تا کجا بى غیرت دین زیستن
اى مسلمان، مردن است این زیستن
مرد حق باز آفریند خویش را
جز به نور حق نبیند خویش را60
مسلمانانى که با فرهنگ فقر دینى آشنا بودند و جبین بر خاک عبودیت سودند ساجدان شب بودند و شیران روز. تاج ((الفقر فخرى)) بر سر نهادند و گربیان شاهان دریدند و جز خدا را مالک خود ندیدند.
فقیران تا به مسجد صف کشیدند
گریبان شهنشاهان دریدند
چون آن آتش درون سینه افسرد
مسلمانان به درگاهان خزیدند61
تاریخ شاهد بوده است که جامعه اسلامى تا وقتى درخت دین دارى در دلش شکوفا بود آتش انقلاب در سینه اش شعله ور بود؛ اما آن گاه که شاخ و برگ این درخت افسرده شد، حرارت انقلاب از سینه ها برده شد و حرکت و سازندگى افسرد و آزادى مرد. آن که در آسمان عظمت و سربلند مى پرید اکنون به کنج عزلت و ذلت خزید.
اقبال با زنده نگهداشتن یاد یاران صدر اسلام، خصوصا آیین حیدرى و کرارى و شهامت شبیرى و شهادت حسینى سعى دارد که مسلمانان را انقلابى به بار آورده و فکر انقلاب را در افکار آنها زنده نگه دارد.
انقلابى دین دار در نظر اقبال ((لذت تخلیق)) را در لباس عمل مى بیند. جهان تازه ساختن و خلیل آوازه بودن جز و آیین زندگى دینى است. دین دار اگر جهان به مزاجش نسازد با آن نسازد و علیه آن تازد تا به خواسته خود دست یازد.
در عمل پوشیده مضمون حیات
لذت تخلیق قانون حیات
خیز و خلاق جهان تازه شو
شعله در برکن خلیل آوازه شو
با جهان نامساعد ساختن
هست در میدان سپر انداختن
مرد خوددارى که باشد پخته کار
با مزاج او بسازد روزگار
گر نسازد با مزاج او جهان
مى شود جنگ آزما به آسمان
برکند بنیاد موجودات را
مى دهد ترکیب نو ذرات را
گردش ایام را بر هم زند
چرخ نیلى فام را بر هم زند
مى کند از قوت خود آشکار
روزگار نو که باشد سازگار
در جهان نتوان اگر مردانه زیست
همچو مردان جان سپردن زندگیست
آزماید صاحب قلب سلیم
زور خود را از مهمات عظیم
عشق با دشوار ورزیدن خوش است
چون خلیل از شعله گلچیدن خوش است
ممکنات قوت مردان کار
گردد از مشکل پسندى آشکار
هر که در قعر مذلت مانده است
ناتوانى را قناعت خوانده است
ناتوانى زندگى را رهزن است
بطنش از خوف و دروغ آبستن است
از مکارم اندرون او تهى است
شیرش از بهر ذمائم فربهى است
با توانایى صداقت توإم است
گر خود آگاهى همین جام جم است
زندگى کشت است و حاصل قوتست
شرح رمز حق و باطل قوت است
مدعى گر مایه دار از قوت است
دعوى او بى نیاز از حجت است62
یکى از مختصات انقلاب دینى، هنرى بودن آن است، هنرى که از ((سر شمشیر و نوک قلم)) حاصل مى شود؛ قلمى که خداى دین بدان سوگند یاد مى کند: ((ن والقلم و ما یسطرون63؛ قسم به ((ن ـ مرکب)) و هر آنچه که مى نویسد)).
شمشیرى که گاهى یک ضربه اش از عبادت ثقلین ثقیل تر میگردد:
ضربه على یوم الخندق افضل من عباده الثقلین64؛ یک ضربه شمشیر على در روز جنگ خندق برتر از عبادت جن و انس است.
پس همان طور که قلم دینى و شمشیر دینى با سایر قلم ها و شمشیرها فرق مى کند، هنر دینى و انقلاب دینى نیز با هنر و انقلاب غیردینى فرق دارد.
از سر شمشیر و از نو ک قلم زاید هنر
اى برادر همچو نور از نار و نار از نارون
بى هنر دان نزد بى دین هم قلم هم تیغ را
چون نباشد دین نباشد کلک و آهن را ثمن
دین گرامى شد به دانا بنادان خوار گشت
پیش نادان دین چو پیش گاو باشد یاسمن
همچو کرپاسى که از یک نیمه زو الیاس را
کرته آید و زدگر نیمه یهودى را کفن65
خصوصیت دیگر انقلاب دینى عبور از مرحله نفى ((لا)) و رسیدن به مرحله اثبات ((الا)) است.
مرحله ((لا)) نفى سلطنت و شکستن بت زر و زور و تزویر، جهل و عناد، ظلم وفساد است. مرحله ((الا)) اعتقاد به حکومت الله و تحقق ارزش هاى الهى و برقرارى حکومت دینى و شعایر آن از قبیل، عدل، تقوا و نوع دوستى است.
بسیارى از انقلاب هاى دنیا در مرحله اول باقى مى مانند بدین جهت بعد از مدتى از بین مى روند. اما قرآن روش دیگرى دارد.
منزل و مقصود قرآن دیگر است
رسم و آیین مسلمان دیگر است
در دل او آتش سوزنده نیست
مصطفى در سینه او زنده نیست
بنده مومن زقرآن برنخورد
در ایاغ او نه مى دیدم نه درد
خود طلسم قیصر و کسرى شکست
خود سرتخت ملوکیت نشست
تا نهال سلطنت قوت گرفت
دین او نقش از ملوکیت گرفت
از ملوکیت نگه گردد دگر
عقل و هوش و رسم ره گردد دگر
اقبال مى گوید مسلمانان بعضى از کشورهاى اسلامى در طول تاریخ گاهى با ملوکیت و سلطنت مبارزه کرده و آن را ساقط کرده اند، ولى بعد از مدتى خودشان به سلطنت پرداخته اند، یعنى به راهى رفتند که خود پیش تر علیه آن قیام کرده بودند. این کج روى به واسطه دورى از تعالیم قرآن و سیره پیامبراکرم (ص) است. مسلمان به جاى این که به ملوکیت رنگ دینى بدهد به دین نقش ملوکیت داده است. غافل از این که وقتى جسم به مال و جاه دنیا آلوده شود، جان و دل را نیز آلوده کرده و فکر و اندیشه را عوض مى کند. این گونه قیام و انقلاب، انقلاب منفى است در حالى که انقلاب باید جهت مثبت نیز داشته باشد.

5. انقلاب ((لایى)) و انقلاب ((الایى))
همان طور که گفته شد، انقلاب دو چهره یا دو بعد دارد. بعد ((لایى)) و ((الایى)) که بخش اول آن نفى و بخش دوم آن اثبات است. انقلابیون موفق تاریخ کسانى بودند که به هر دو بعد توجه داشته و از ((لا)) شروع کرده و به ((الا)) رسیده اند.
شعار انقلابى اسلام نیز با کلمه اى شروع شد که هر دو بعد را همزمان با هم داشت.
جمله مقدس ((لااله الا الله)) در بردارنده همه ابعاد اسلام است؛ بعد عرفانى، اعتقادى، اجتماعى، سیاسى و....
فلاحت و پیروزى در اعتقاد به این پیام مقدس و تحقق آن است؛ از این رو پیامبر اسلام فرمود: ((قولوا لااله الا الله تفلحوا؛ بگویید خدایى جز خداى یگانه نیست تا رستگار شوید)).
در عظمت و وسعت مضامین این جمله شریفه همین بس که شعار همه پیامبران الهى بوده است. روایات زیادى در فضیلت این پیام آسمانى وارد شده است که به ذکر چند مورد آن بسنده مى شود.
قال رسول الله (ص) ما قلت و لاقال القائلون قبلى لااله الا الله66؛ پیامبر اکرم (ص) فرمود: نه من و نه پیامبران قبل از من مثل لااله الا الله چیزى نگفته ایم.
در حدیث دیگر فرمود:
قال الله جل جلاله لموسى: یا موسى لو ان السماوات و عامریهن و الارضین السبع فى کفه و لا اله الا الله فى کفه مالت بهن لا اله الا الله67؛ خدا به موسى فرمود: این موسى، اگر همه آسمان ها و ملایکه آسمانى و زمین هاى هفت گانه در یک کفه ترازو قرار گیرد و لا اله الا الله در کفه دیگر، لااله الاالله سنگینى خواهد کرد.
با توجه به این دو حدیث شریف معلوم مى گردد که عظمت لا اله الا الله ما سوى الله را احاطه کرده است؛ بنابراین آن که به لااله الا الله توجه کند، در واقع به عظمت هستى توجه کرده است که در این صورت همه چیزى نزد وى کوچک جلوه خواهد کرد. عشق به لا اله الا الله و توجه به نقش سازنده آن در سراسر دیوان جناب اقبال به چشم مى خورد.
اقبال از ابعاد گوناگون به بررسى این جمله شریف پرداخته است. در این جا به بخشى از اشعار وى که بیشتر جنبه انقلابى و اجتماعى دارد استناد مى شود. او در یک جا اول مضمون حدیث شریف را با زبان شعر بیان کرده سپس به بیان نقش انقلابى اجتماعى لااله الا الله پرداخته است.
نکته یى مى گویم از مردان حال
امتان را لاجلال الا جمال
لا و الا احتساب کائنات
لا و الا فتح باب کائنات
هر دو تقدیر جهان کاف و نون
حرکت از لا زاید از الا سکون
تا نه رمز لااله آید به دست
بند غیر الله را نتوان شکست
در جهان آغاز کار از حرف لاست
این نخستین منزل مرد خداست
ملتى کز سوز او یک دم تپید
از گل خود خویش را باز آفرید
پیش غیر الله لا گفتن حیات
تازه از هنگامه او کائنات
از جنونش هر گریبان چاک نیست
در خور این شعله هر خاشاک نیست
جذبه او در دل یک زنده مرد
مى کند صدره نشین را ره نورد
بنده را با خواجه خواهى در ستیز
تخم لا در مشت خاک او بریز
هر که را این سوز باشد در جگر
هولش از هول قیامت بیشتر
لا مقام ضرب هاى پى به پى
این غو رعد است نى آواز نى
ضرب او هر بود را سازد نبود
تا برون آیى زگرداب وجود68
برخور از قرآن اگر خواهى ثبات
در ضمیرش دیده ام آب حیات
مى دهد ما را پیام لا تخف
مى رساند بر مقام لاتخف
قوت سلطان و میر از لا اله
هیبت مرد فقیر از لا اله
تا دو تیغ لا و الا داشتیم
ما سو الله را نشان نگذاشتیم69
البته منظور از لا اله الله، تکرار لفظ آن نیست، بلکه تحقق بخشیدن به مضمون آن است، که اقبال به چند مورد از آن اشاره کرده است:
1 ـ اعتقاد به این که عالم حرکت و سکون از تقدیر لا اله است،
2 ـ رها شدن از بندگى غیرخدا؛
3 ـ هر کارى با استمداد از لا اله باشد؛
4 ـ خودشناسى و خداشناسى؛
5 ـ نه گفتن به همه جباران و ظالمان؛
6 ـ قوت گرفتن از لا اله به طورىکه یک انسان در مقابل یک جهان بایستد.
پس مراد از حرف لا اله، گفتار نیست بلکه کردار طبق فرهنگ لا اله است.
این دو حرف لا اله گفتار نیست
لا اله جز تیغ بى زنهار نیست
زیستن با سوز او قهارى است
لا اله ضرب است و ضرب کارى است
مهر و مه گردد زسوز لا اله
دیده ام این سوز را در کوه و که
لا اله گویى بگو از روى جان
تا ز اندام تو آید بوى جان
اى پسر ذوق نگه از من بگیر
سوختن در لا اله از من بگیر70
تا عصاى لا اله دارى به دست
هر طلسم خوف را خواهى شکست71
اعتبار از لا اله داریم ما
هر دو عالم را نگه داریم ما72
ملت بیضا تن و جان لا اله
ساز ما را پرده گردان لا اله
لا اله سرمایه اسرار ما
رشته اش شیرازه افکار ما
حرفش از لب چون به دل آید همى
زندگى را قوت افزاید همى
نقش او گر سنگ گیرد دل شود
دل گر از یادش نسوزد گل شود
چون دل از سوز غمش افروختیم
خرمن امکان ز آهى سوختیم
آب دل ها در میان سینه ها
سوز او بگداخت این آیینه ها
شعله اش چون لاله در رگ هاى ما
نیست غیر از داغ او کالاى ما
اسود از توحید احمر مى شود
خویش فاروق و ابوذر مى شود73
نقطه ادوار عالم لا اله
انتهاى کار عالم لا اله
چرخ را از زور او گردندگى
مهر را پایندگى رخشندگى
خاک از موج نسیمش گل شود
مشت پر از سوز او بلبل شود
شعله در رگ هاى تاک از سوز او
خاک مینا تابناک از سور او
نغمه هایش خفته در ساز وجود
جویدت اى زخمه سوز ساز وجود
صد نوا دارى چون خون در تن روان
خیز و مضرابى به تار او رسان
زانکه در تکبیر راز بود تست
حفظ و نشر لا اله مقصود تست74
تیغ لا در پنجه این کافر دیرینه ده
بازبنگر در جهان هنگامه الاى من75
اقبال نه تنها موفقیت هاى انقلابى ملل مسلمان را در تحقق فرهنگ لا اله الا الله مى داند، بلکه به جهت فطرى بودن محتواى این جمله شریفه، هر حرکت ملى اجتماعى را نیازمند به مطابقت آن با فرهنگ نفى و اثبات مى داند. اقبال مى گوید ملت به یک اندازه به بشیر و نذیر محتاجند. انذار تنها یا تبشیر محض قافله انسانى را به مقصد نمى رساند؛ بدین جهت پیامبر اکرم (ص) به هر دو صفت متصف است؛ نفى تنها یا اثبات تنها راه به جایى نمى برد.
اقبال در پیامى که به ملت روسیه مى دهد آنها را به این نکته حساس و ظریف متوجه مى سازد و در نصیحتى از آنها مى خواهد که در نفى، زیاده روى نکرده و با شکستن بت سلطنت به دام بت دیگر نیفتد.
تو که طرح دیگرى انداختى
دل زدستور کهن پرداختى
همچو ما اسلامیان اندر جهان
قیصریت را شکستى استخوان
تا برافروزى چراغى در ضمیر
عبرتى از سرگذشت ما بگیر
پاى خود محکم گذار اندر نبرد
گرد این لات و هبل دیگر مگرد
ملتى مى خواهد این دنیاى پیر
آنکه باشد هم بشیر و هم نذیر
باز مىآئى سوى اقوام شرق
بسته ایام تو با ایام شرق
تو به جان افکنده یى سوزى دگر
در ضمیر تو شب و روزى دگر
کهنه شد افرنگ را آیین و دین
سوى آن دیر کهن دیگر مبین
کرده یى کار خداوندان تمام
بگذار از لا جانب الا خرام
درگذر از لا اگر جوینده یى
تا ره اثبات گیرى زنده یى
اى که مى خواهى نظام عالمى
جسته یى او را اساس محکمى؟76
اما این نصیحت اقبال در گوش رهاشدگان از دام تزارها کارگر نشد و آنها از دام تزارها خلاص شده و به دام گسترده تر و بت بزرگ ترى یعنى سوسیالیزم گرفتار شدند، یعنى فقط در مرحله لا ماندند، نه سلطنت، نه کلیسا، نه مسجد، نه خدا. از این رو سوسیالیزم مساوى شد با انبانى پر از نه (لا). غافل از این که،
در مقام لا نیاساید حیات
سوى الا مى خرامد کائنات77
کهنه را در شکن و باز به تعمیر خرام
هر که در ورطه لا ماند به الا نرسید78
اقبال با توجه به فطرى بودن پیام لا اله الا الله و تحقق سنن الهى، آینده روسیه را پیش بینى کرد و بعد از گذشت حدود نیم قرن داورى وى در خصوص سرانجام سوسیالیزم روسیه محقق شد و هم اکنون (یعنى سال 1380 خورشیدى) بیش از دوازده سال از تاریخ فروپاشى سوسیالیزم شوروى مى گذرد و ده ها میلیون نفر در آن جا و صدها میلیون نفر در دنیا این شکست را جشن گرفتند.
کلام اقبال در خصوص آینده روسیه زمانش چنین است.
هم چنان بینى که در دور فرنگ
بندگى با خواجگى آمد به جنگ
روس را قلب و جگر گردیده خون
از ضمیرش حرف لا آمد برون
آن نظام کهنه را بر هم زده است
تیز نیشى بر رگ عالم زد است
کرده ام اندر مقاماتش نگه
لا سلاطین، لاکلیسا، لا اله
فکر او در تندباد لا بماند
مرکب خود را سوى الا نراند
آیدش روزى که از زور جنون
خویش را زین تندباد آرد برون
در مقام لا نیاساید حیات
سوى الا مى خرامد کائنات
لا و الا ساز و برگ امتان
نفى بى اثبات مرگ امتان
در محبت پخته کى گردد خلیل
تا نگردد لا سوى الا دلیل
اى که اندر حجره ها سازى سخن
نعره لا پیش نمرودى بزن
این که مى بینى نیرزد با دو جو
از جلال لا اله آگاه شو
هر که اندر دست او شمشیر لاست
جمله موجودات را فرمانرواست79

پى نوشت ها
1حجه الاسلام والمسلمین قادر فاضلى مدرس حوزه و دانشگاه.
2. اعراف (7) آیه 157.
3. کلیات، ص 74 و 75.
4. همان، ص 77.
5. همان، ص 304.
6. همان ص 106.
7. همان، ص 250.
8. مالک بن انس.
9. کلیات، ص 107.
10. رعد، (13) آیه 14.
11. اسرإ (17) آیه 105.
12. یونس (10) آیه 35.
13. همان، آیه 32.
14. اعراف (7) آیه 105.
15. نسإ (4) آیه 171.
16. کلیات، ص 314. تلمیح ((کل یوم اشاره دارد
به آیه شریفه کل یوم هو فى شإن)).
17. همان، ص 315.
18. همان، ص 310.
19. همان، ص 406 و 407.
20. همان، ص 407.
21. فاطر (35) آیه 15.
22. محمد باقر مجلسى، بحارالانوار،
ج69، ص 30، ح 26 (چاپ بیروت).
23. کلیات، ص 297.
24. همان، ص 396.
25. همان، ص 397.
26. اشاره است به شعر شهریار:
که بود به پادشاهان زمن گداپیامى که به کوى مى فروشان دو هزار جم به جامى
27. کلیات، ص 445.
28. همان، ص 451.
29. همان، ص 447.
30. همان، ص 482.
31. فتح (48) آیه 29.
32. کلیات، ص 29.
33. همان، ص 30 و 31.
34. همان، ص 31 و 32.
35. یوسف (12) آیه 39.
36. آل عمران (3) آیه 64.
37. کلیات، ص 109.
38. همان، ص 455.
39. همان، ص 256.
40. همان، ص 191 و 192.
41. آل عمران (3) آیه 139.
42. همان، آیه 173.
43. بقره (2) آیه 38.
44. احقاف (46) آیه 13.
45. کلیات، ص 76 و 77.
46. مائده (5) آیه 55 و 56.
47. انفال (8) آیه 60.
48. بقره، (2) آیه 63.
49. کلیات، ص 310.
50. همان، ص 422.
51. همان، ص 87 و 88.
52. همان، ص 148.
53. همان، ص 33 و 34 و 35.
54. همان، ص 317.
55. همان، ص 311.
56. همان، ص 84.
57. همان، ص 86.
58. همان، ص 316.
59. منافقون (63) آیه 8.
60. کلیات، ص 398.
61. همان، ص 444.
62. همان، ص 35 و 36.
63. قلم (68) آیه 1.
64. دلائل الصدق، ج 2، ص 175، به نقل از: محمد ابرهیم آیتى،
تاریخ پیامبر اسلام، ص 395.
65. کلیات، ص 368.
66. محمد بن على بن بابویه، (شیخ صدوق) التوحید،
باب اول، ص 18 (چاپ جامعه مدرسین).
67. همان، ص 30.
68. کلیات، ص 394.
69. همان، ص 431.
70. همان، ص 381.
71. همان، ص 30.
72. همان، ص 52.
73. همان، ص 63.
74. همان، ص 94.
75. همان، ص 257.
76. همان، ص 315.
77. همان، ص 395.
78. همان، ص 144.
79. همان، ص 395.

 


منبع: / فصلنامه / علوم سیاسی / 1380 / شماره 15، پاییز ۱۳۸۰/۸/۰۰
نویسنده : قادر فاضلى

نظر شما