زمانی که انقلاب فرزندان خود را میخورد
سامورا ماشل ، رییس جمهور موزامبیک، و جولیوس نایرره، رییس جمهور تانزانیا در ١٨ آوریل ١٩٨٠، روز استقلال زیمبابوه به رابرت موگابه چنین گفتند: «تو در دستهایت جواهر افریقا را گرفته ای. و اکنون از آن خوب مراقبت کن....»
بیست و سه سال بعد، این جواهر کاملاً نابود شده است.
رودزیای جنوبی پیشین شبکه بی نظیر راه آهن و جاده های عالی داشت. شهرهایش متمدن و پاکیزه بود. همه چیز در آن کاشته میشد: میوه های استوایی ــ آناناس، مانگو، موز، پاپایا ــ و میوه های مربوط به آب و هوای معتدل ــ سیب، هلو یا آلو. ذرت که خوراک اصلی کشور است فراوان بود و میتوانست حتی کشورهای مجاور را سیر کند. همه نوع مواد معدنی در آنجا یافت میشد: طلا، کروم، آزبست (پنبه ی کوه ی) ، پلاتین و معادن غنی زغال سنگ. پشت سد زامبسی دریاچه کاریبا ایجاد شده بود و به شمال و جنوب برق میرساند. زیمبابوه برای سفیدها بهشتی واقعی بود. اما برای آفریقایی ها چنین نبود. هر چند سیاهانی بودند که از لحاظ مادی گلیم خود را از آب بیرون میکشیدند اما از نظر سیاسی ابداً چنین نبود. رودزیای جنوبی از سرکوبگرترین دولتهای پلیسی بود. زمانی که سیاهان سر به شورش گذاشتند و در جنگ خود پیروز شدند(١)، با چنان ثروت و امکاناتی روبرو شدند که نظیر آن را در هیچ کجای آفریقا حتی در آفریقای جنوبی نیز که با جنگ و نزاع قبایل رقیب و حلبی آبادهای وسیع خود فلج شده بود، یافت نمیشد. امروزه تمام اینها به باد رفته است....
نام مردی با این فاجعه، یا به عبارتی با این تراژدی، تنیده شده است. او رابرت موگابه است. برخلاف شهرتی که وی در ابتدای کار کسب کرده بود، رییس جمهور زیمبابوه هرگز چیزی جز یک انسان کوچک و بی قابلیت نبوده است. اوست که کشورش را دستخوش این تراژدی کرده و پس از آن به شدت مورد انتقاد قرار گرفته است. اما دیگر دیر شده است. چه چیزی عجیب تر از سکوت تعداد پر شماری از روشنفکران چپ گرا در طی این همه سال می تواند باشد.
تنها با گرفتن فاصله میتوان تصویری منسجم از حیف و میل او ترسیم کرد. در آن دوره، دروغ و اغتشاش حاکم بود. با این حال موگابه از همان ابتدای حکومتش خود را نشان داده بود، از همان زمان که بریگاد تبهکار پنجم، این باند متشکل از وحشیان ناحیه ی کره در شمال را که مورد نفرت همه ی مردم زیمیابوه از سفید و سیاه بود، به گارد محافظ خود تبدیل کرد. همه بریگاد پنجم را میشناختند که میکشت و تجاوز میکرد. این بریگاد کار هولناکی را به انجام رسانده بود، به ویژه آن زمان که در قتل عام ماتابل لاند شرکت کرده بود (٢).
در آغاز به نظر میرسید که موگابه رو غلتک افتاده است. منطقی و مثبت حرف میزد. مثلاً میگفت که سفیدها و سیاهان باید با همدیگر شکوفا شوند. قانون ضد فساد را به تصویب رساند که بنا به آن کادرهای عالیرتبه رژیم را از ثروت اندوزی باز میداشت. اما مقامات عالیرتبه این قانون را به فراموشی سپردند و به خرید و تصاحب مزارع، هتلها، شرکتها و تمام چیزهایی که به دستشان میرسید پرداختند. اما موگابه آن ها را آزاد گذاشته بود. ما در آن موقع میبایست در مییافتیم که موگابه شخص ضعیفی است.
هرگز رهبری از چنین حس نیت مردم برخوردار نبوده است. تمامی مردم زیمبابوه، چه آنهایی که به او رای میدادند و چه آنها که نمیدادند، آماده بودند اختلافهای خود را کنار گذارند و منتظر او بمانند تا رویاهایشان را تحقق بخشد و به قولهای خود وفا کند. در سالهای نخستین، وی میتوانست کاملاً موفق شود. مردم به او ایمان داشتند. هنگام رفت و آمد در روستاها، در ابتدای دهه ی ١٩٨٠، این سخنان شنیده میشد: «موگابه این کار را خواهد کرد...» «رفیق موگابه آن کار را خواهد کرد»، «او ارزش این یا آن برنامه را درک خواهد کرد، این مغازه ، این درمانگاه و آن جاده را خواهد ساخت، به مدارس کمک خواهد کرد، این یا آن مامور مستبد را سر جایش خواهد نشاند.»
حریص ترین باند دزدان
اگر موگابه شعور داشت که به این سخنان گوش دهد، کشور را دگرگون میکرد. اما او نمیدانست تا چه اندازه به او اعتماد داشتند. او به شدت میترسید از زندانی خارج شود که خود را در آن محبوس کرده بود. تنها با دوستان و آدمهای رذل نشست و برخاست داشت و بر اساس قوانین «مارکسیستی» که از کتابها استخراج کرده بود، حکومت میکرد. او خیلی دیر توسط سامورا ماشل، که مردی متعادل با روحی بزرگ بود (و توسط پلیس مخفی افریقای جنوبی ترور شد) به مارکسیسم روی آورد. سپس به دیکتاتور خشن اتیوپی، هایله ماریام منگیستو، پناهندگی داد. بعضی ها «سالی»، همسر غنایی موگابه، را متهم میکنند که مسئول این تغییر ظاهری شخصیت است. این «مادر ملت» زنی فاسد و بی شرم بود.
مانند همیشه رفتار موگابه را توجیه میکردند. او خشونت زندانها را در حکومت یان اسمیت(٣) تجربه کرده بود که حتی به او اجازه حضور در مراسم خاکسپاری فرزندش را نداد. او هرگز کوچکترین گذشتی را از سفید پوستان ندیده بود؛ پس چرا اکنون بلندنظر باشد؟
در فضای سالهای دهه ی ١٩٨٠، از نظر سازمان ملل، دولت موگابه طماع ترین باند راهزنان در سراسر آفریقا تلقی میشد. در آغاز سالهای دهه ی ١٩٩٠، هنگام خشکسالی وخیم در کشور، دولت گندم های ذخیره شده در سیلوها را فروخت و پولهایش را به جیب زد. بی اعتنایی وزیران به مردم چنان چشمگیر بود که این عمل جنایتکارانه تنها مانند یک پارگراف کوتاه در انتهای یک اتهام نامه ی بسیار طولانی تلقی میشود.
طرفداران رژیم با حاضرجوابی میگویند: خوب که چی! فساد در اروپا هم هست! پلیس مخفی موگابه خودسر و بیرحم است؟ طرفداران جواب میدهند: «انتظار نداشته باشید که دمکراسی به سبک اروپاییها در آفریقا پیاده شود!»
هنگامی که به زیمبابوه میرویم و با اهالی شهرهای بزرگ مانند هراره و بولاوایو ملاقات میکنیم، تنها شرح شکایتها را علیه فساد، بی لیاقتی و کاهش خدمات عمومی میشنویم. و اگر تا روستا پیش برویم، نیروی مردم را احساس خواه یم کرد. مثلاً شوناها (٤)، سرشار از شوخ طبعی و ابتکار عمل، راضی هستند. تنها یک ضعف دارند: بیش از حد صبورند. یک روز از نویسنده ای زیمبابوه ای و معروف شنیدم که چنین شکوه میکرد: «مشکل ما چیست؟ ما شما سفیدپوستها را بیش از حد تحمل کردیم و حالا این دسته راهزنها را تحمل میکنیم.»
روستاییان در مورد ستمگران خویش به لودگی میپردازند و همچنان خواب روزهای خوش را میبینند. در سالهای نخست که به آنان وعده ی آموزش مجانی در مدارس و دانشگاهها را داده بودند، در احداث ساختمانهای آموزشی کمک میکردند. اما بزودی آموزش مجانی و در بعضی جاها حتی آموزش چیزی جز یک خاطره نبود.
روستاییان تشنه خواندن هستند. یک تحقیق نشان داده است که آنان خواستار کتاب، رمان، به ویژه رمانهای کلاسیک و علمی تخیلی، شعر، رمانهای تاریخی و قصه پریان ... بودند. در ابتدا ، مقامات کتابها را ته یه میکردند اما تورم عنان گسیخته مانع خرید چیزهایی جز کتابهای ارزان قیمت آموزشی درباره ی روشهای عملی و محلی تامین معاش میشد: چطور میتوان مغازهای را گرداند، مرغ و خروس پرورش داد، اتومبیلی را تعمیر کرد، و از این جور چیزها. یک چمدان کتاب، حتی پیش پاافتادهترین آنها، میتواند زندگی یک دهکده را دگرگون کند. کتابها را با اشکهای احساساتی میپذیرند. مردی به شکوه به من میگفت: « به ما خواندن را آموخته اند اما حالا دیگر کتابی پیدا نمیشود.» سه سال پیش قیمت یک کتاب جیبی بیش از حقوق متوسط ماهیانه بود.
با این همه، با این که این چند کتاب نمیتواند به رویاهای مبتدیان پاسخ دهد، آموزش دروس، الفبا، حساب، تعلیمات مدنی ادامه مییابد. ورود یک چمدان کتاب میتواند انرژیهای شگفت آوری را آزاد کند. با کتاب دهکدهای که دچار بیعلاقگی شده است، میتواند از امروز تا فردا حیات مجددی بیابد. این مردم صدقه نمیخواهند. کمی تشویق، کمی حمایت، این تمام چیزی است که برای افکندن خود به میان انبوه طرحها و برنامه ها لازم دارند.
مردم میگویند: «ما را از شر موگابه نجات ده ید، خودمان میتوانیم اوضاعمان را بهبود بخشیم.» اما رییس جمهور کاستی از آدمهایی مشابه با خود تشکیل داده است. بی شک بعد از او دیگرانی به همان بدی جای او را خواهند گرفت. و اگر به واقع نتوانیم کشور را از وجود این دزدها قلع و قمع کنیم، ضایعات ادامه خواهند یافت.
گاه ی ضرب المثلی قدیمی میتواند به واقعیت بپیوندد: « مسائل انسانها مانند جزر و مد است: می آید و می رود.» اگر موگابه همراه با جریانی که به استقلال انجامید حرکت میکرد، زیمبابوه میتوانست الگویی برای افریقا شود. اما او چنین نکرد و جریان پسرفت اکنون کشور را به فلاکت کشانده است. از میان ما کسانی که زیاد عمر کرده اند، فقط میدانند چه فرصتهایی از دست رفته است. زیرا جزر و مدهایی وجود دارد که هرگز دوباره باز نمیگردد.
در طول سالهای پس از استقلال، یک لفاظی ضدسفیدها همراه با شعارهای بدوی مارکسیستی رواج یافت. این لفاظی علیه تمام سفیدها بود، اما به ویژه کشاورزانی که غذاهای اصلی را تولید و ارز وارد کشور میکردند. آنان از نابهنجاری وضعیتشان آگاه بودند. سازمانی که نماینده ی کشاورزان سفید و تنی چند از سیاهان بود، اتحادیه ی تجاری کشاورزان، پیشتر پیشنهاداتی در مورد اصلاحات ارضی مطرح کرده بود که اخلالی در اقتصاد ایجاد نمیکرد. موگابه با آنها موافق نبود. در این فاصله، مزارع تصاحب شده توسط دولت نیز میان سیاهان فقیر تقسیم نگردید. در ابتدا زمینهایی تقسیم شده بود اما دیری نپایید که رفقای بسیار طماع رییس جمهور آنها را تصاحب کردند.
چرا موگابه به کشاورزان هجوم برد، در حالی که هیچ برخوردی پیش نیامده بود؟ تا آن زمان ، وی در نقش خود به عنوان عضو ارشد رهبران جنوب افریقا جا خوش کرده بود، هر چند منبع دردسر تلقی میشد. هنگامی که نلسون ماندلا بر صحنه ی بین المللی ظاهر و عزیزکرده ی رسانه ها شد، موگابه دچار حسادت و خشم گردید. او بدین ترتیب در صدد برآمد تا خود را چون «رهبری بزرگ » مطرح کند. برای اینکار از مسئله زمین استفاده کرد، چون در دوران جنگ آزادیبخش قول یک قطعه زمین «برای هر مرد، زن و بچه» را داده بود و این همچون بغضی در دل گروه ی از اقشار مردم مانده بود. او چگونه چنین قولهای مضحک و غیرقابل اجرایی را داده بود؟ بهرحال این امر باعث معروفیت او تا دورترین نقاط شد، ولی به قیمت ویرانی کشوری که در همان زمان نیز در لبه ی پرتگاه بود.
با این همه موگابه احمق نیست. مهارتی که او از خود برای کسب قدرت نشان داد، شاهدی است بر طبع کارآزموده یک دسیسه باز: به عنوان نمونه، جنگ کنگو ــ زئیر که زیمیابوه ی بی رمق را بیشتر تهیدست کرده بود، به دلیل غنائم حاصل از معادن کنگو که در عوض فرستادن نیرو به آن کشور نصیب موگابه شد ثروت او را فزونی بخشید. همین خصوصیت سبب شده تا اعتماد افسران ارتش را به او جلب کند، یعنی تنها نیرویی که قادر است وی را از قدرت به زیر کشد.
با کمی فاصله، به سادگی میتوان رویدادهایی را تشخیص داد که از رسیدن تراژدی خبر میدادند. ابتدا، توده های بیکار. همه جا، در جاده ها، در روستاهای عقب مانده، جلوی مدارس، دانشگاه ها، کلیساها، جوانترین افراد بی آنکه کاری انجام بدهند حضور دارند. گاهی این افراد میکوشند مجسمه های چوبی جانوران مانند فیل ، زرافه و غیره را بفروشند.
آینده را میشد ترسیم کرد: جوانانی بی آتیه به دلیل وعده های انجام نشده ی قدرت، مشتاق و آرزومند، همیشه بیکار، عاطل و باطل، هزار هزار در همه جا پراکنده. اینها همان جوانانی هستند که موگابه به آن ها پول میدهد تا کشاورزان سفید و کشاورزان سیاه ثروتمند را بستوه بیاورند. از این پس هر روز بدون آینده بیشتر در خیابانها جمع میشوند؛ تکه زمینی را تصاحب کرده اند اما ابزار کار و بذر ندارند، نه وامی گرفته اند و نه دانش زراعت را دارند. شماری از آنها برای بازگشت به شهر دست از کار کشاورزی برداشتهاند. شکایاتشان را بشنویم: « ما به خاطر رفیق موگابه به هر کار زشتی دست زدیم اما اکنون او ما را رها کرده است.»
اقلیت ممتاز سیاهپوست زمینها را تصاحب کرده است
در طول صدها سال اشغال سفیدها، اکثر سیاهپوستان که با خشونت تمام از زندگی در روستاها کنده شده بودند زندگی سفیدپوستان ثروتمند را با اتومبیلها و نوکران سیاهشان نظاره میکردند که سالهای نوری با وضعیت آنها فاصله داشت. علاوه بر «سفیدپوستان ثروتمند»، تهیدستان سفیدپوست هم بودند اما آفریقاییها خود را چنان پایین میدانستند که همه ی سفیدپوستان را ثروتمند تلقی میکردند. یک جوان انگلیسی که کشور خود را به دلیل بیکاری ترک میکرد و نزد کشاورزی جاافتاده مشغول کار میشد، حتی قبل از آنکه وامی برای باز کردن حساب خود درخواست کند ــ یعنی کاملاً آس و پاس ــ از نظر خدمتکار سیاه ی که در جشن ورزشی محله آبجویش را میاورد، آدم پولداری محسوب میشد. فریبنده ترین و دست نیافتنی ترین رویاها با شیوه ی زندگی زارعان سفیدپوست ــ «زندگی در وراندا» ــ درآمیخته بود. هنگامی که آفریقاییها در جریان جنگ آزادیبخش به وعدههایی که موگابه داده بود ــ زمین برای همه ــ میاندیشیدند، در واقع خواستار «زندگی در وراندا» بودند.
درباره ی کشاورزان سفید باید اضافه کنیم که زارعانی عالی، مبتکر، قادر به تعمیر همه چیز بودند ــ به ویژه از زمانی که موگابه اجازه واردات قطعات یدکی، تجهیزات و بنزین به مقدار کافی را نداده بود. هنگام بازدید از مزرعه ی سفیدپوستان با خوشامدگویی آدمهای خودمانی روبرو میشویم « من این را اختراع کرده ام...»: فنی برای خشک کردن برگ های تنباکو، یک ماشین کوچک. «نگاه کنید...»، به زن خانواده اشاره میکند که از نوعی میوه که به گاوها میدهند کنسروهای خوشمزه ای به عمل آورده و به این طریق یک کار وکاسبی راه انداخته است.
بسیاری مزرعه خود را در بیشه زارها با دست خالی ساخته اند. دیدگاه آنان نسبت به مستخدمان سیاهپوستشان از دهه ی ١٩٩٠ شروع به تغییر کرده است. من خودم میان مزرعه دارانی پرورش یافته ام که از زمانهای قدیم اصلاح ناپذیر و در بهترین حالت پدرسالار بودند و مدیریت درمانگاههای کمکهای اولیه یا کودکستانها را بر عهده داشتند. در بدترین حالت تندخو بودند.
امروزه به دلیل مهاجرت اجباری، کشاورزان سفیدپوست، میکوشند تاریخ مستعمرات را بزک کنند. این امر غیرممکن است. درباره ی آن زیاد نوشته اند و زیاد گزارش داده اند. در بازدید از کشاورزان سفیدپوست در اواخر سالهای دهه ی ١٩٨٠ و پس از آن ، بخوبی میتوان دریافت که سعی در عوض شدن داشتند. اما به میزانی که ویرانی کشور وخامت مییافت، از تعداد کسانی که در مقابل وسوسه ایستادگی میکردند، کم میشد: «به شما گفته بودیم که این مردم قادر به اداره یک کار و کاسبی مانند دوچرخه سازی نیستند چه رسد به اداره مملکت!» به مهاجرنشینها اینگونه فهمانده بودند که سقفی وجود دارد ــ نه شیشه ای بلکه فولادی ــ که مانع آن میشود سیاهان تجربه اندوزی کنند.
در رودزیای جنوبی سابق، هر گاه که سیاهان زیادی در فهرستهای انتخاباتی سفیدپوستان ثبت نام میکردند، ضوابط انتخاب را تغییر میدادند تا آنها را کنار گذارند. در زامبیا (رودزیای شمالی سابق)، در روز استقلالش، من کمیساریای سفیدپوست ناحیه را دیدم که از شادی در پوست خود نمیگنجید زیرا مقامات سیاهپوست جدید مسائل حاشیه ای جشنواره را بد اداره کرده بودند. در میان سفیدها، کسانی بودند که هیچ احساس همدردی نداشتند. مسلماً آنها تغییر کردند. اما مگر آلن پیتون ننوشته بود: « گریه کن، اوه سرزمین دلبند (٥) پیش از آنکه ما بتوانیم آنها را دوست داشته باشیم آنها از ما متنفر خواهند شد.»
شرح انتقال زمینها حقیقت ندارد. آنان به ویژه از کشاورزان سفید حرف میزنند. اما صدها هزار کارگر کشاورز سیاهپوست شغل و خانه ی خود را از دست داده اند، کتک خورده اند (همیشه کتک میخورده اند)، به زنان و دخترانشان تجاوز کرده اند. از این موضوعات به اندازه کافی صحبت نشده است. کشاورزان سیاهپوست مرفه ــ که از میان آنها برخی اکنون به صدقه سر همسایگان سفیدشان زنده هستند ــ و افراد متوسط الحال دیگر نیز شاهد مصادره زمینهایشان هستند. واقعیتی اساسی که به ندرت نقل میشود: از زمان استقلال، ٨٠ درصد مزارع دست به دست شده اند؛ بنا به قانون، دولت حق تقدم خرید دارد اما دولت از اعمال این حق خودداری کرده است. این همان چیزی است که لفاظی های موگابه را در مورد کشاورزان سفید که مشغول تصاحب زمینهای سیاهان بودند نقض میکند. جریانی که آقای موگابه برای ارائه اطلاعات خلاف واقع به راه انداخته است چنان نابکارانه است که به آدمهایی برمیخوریم که به شما میگویند: «سفیدپوستان مادر بزرگ و پدربزرگم را از مزارعشان بیرون و خانه شان را تصاحب کردند.»
در دورانی که سفیدپوستان به منطقه ای وارد شدند که امروزه زیمبابوه نامیده میشود، جمعیت آن تقریباً دویست و پنجاه هزار نفر بود که در کلبه هایی با سقفهای پوشالی زندگی میکردند. زنان کدو حلوایی و ذرتهایی را که از آمریکای جنوبی وارد میشد میکاشتند و سبزیجات از بیشه ها میچیدند. مردان نیز شکار میکردند. زمانی که دختربچه بودم، مردان لباسهایی از پوست جانوران تن میکردند و نیزه دست میگرفتند. آنان همانند انسانهای اولیه شکارچی و گردآورنده محصولات بودند.
در بی بی سی گفته های دختر جوان و بی شک صادقی را شنیده ایم که ادعا میکرد که مبیرا (mbira)، سازی که در ضمن «پیانوی دستی» هم نامیده میشود، در رژیم مستعمراتی ممنوع بوده است. با این همه در تمام دوران کودکی ام، همه جا صدای پیانوی دستی را میشنیدم. سالها باید بگذرد تا روایت موگابه از تاریخ درست شود، تازه اگر روزی موفق به انجام آن شود .
اکنون که اخراج کشاورزان سفید تقریباً به انجام رسیده، روشن میشود که این موضوع هیچ ربطی به مسائل نژادی نداشته است: بحث بر سر انتقال ساده ثروت است. بسیاری از سیاهپوستان فقیر که به جای سفیدها در مزارع مستقر شده بودند، به نوبه ی خود توسط بورژوازی جدید بیرون شده اند. آنهایی که باقی مانده اند به شرط بارش باران فقط میتوانند ذرت، کدو حلوایی یا شلغم روغنی در قطعه زمین خود بکارند زیرا خشکسالی بازگشته است. بدون ماشین و بعضی اوقات بدون وسیله روی زمین کار میکنند.
ساکنان جدید این مزارع به موگابه تکیه میکردند (« رفیق موگابه به کار ما رسیدگی خواهد کرد....»). با این همه کوچکترین شانسی برای ثبت نام فرزندان خود در مدارس ندارند چرا که هزینه ی آن سرسام آور است. علاوه بر آن چطور میتوانند برای آنها لباس بخرند به ویژه در دوره ی وحشتناکی که تقریباً چیزی برای خوردن ندارند. حتی اگر این خانواده ها بتوانند روی زمینهای خود، در زیمبابوه ثروتمند و حاصلخیز، باقی بمانند همانند تمام دهقانان سراسر جهان که با کشاورزی معیشتی روزگار خود را میگذرانند، همچنان فقیر خواهند ماند....
یادداشت ها
1- جنگ استقلال تقریباً ٢٠٠٠٠ کشته و صدها هزار زخمی به جا گذاشت
2- پس از استقلال در ١٩٨٠، جنگی داخلی کشور را در بر گرفت و اعضای بریگاد پنجم متهم به شرکت در قتل عام هزاران شهروند در ماتابل لاند در ناحیه ی ندبله شدند.
3- یان اسمیت، رهبر سفید پوست رودزیای جنوبی (١٩٦٥ـ١٩٧٩)
4- بنا به اصل قومی کشور، شوناها اکثراً در شرق و شمال (هراره، موتاره، شرق دریاچه ی کاریبا، گورو.... ساکن هستند.
٥- آلبین مایکل ، پاریس، ١٩٥٠، کتاب جیبی، شماره ٢١٦.
* دوریس لسینگ متولد ١٩١٩ است و همراه با والدینش از ٦ سالگی در رودزیای جنوبی (اکنون زیمبابوه) مقیم شد. وی بیش از هر چیز همچون فمینیستی مبارز شناخته شده که در کتابش با عنوان دفترچه طلایی با اندیشه های محافظه کارانه درگیر است. همچنین نسلهای متعددی او را قهرمان مبارزه با بی عدالتی، استعمار و آپارتاید میشناسند. امروزه، در ٨٤ سالگی، دوریس لسینگ صراحتاً نومیدی خود را نه تنها از فمینیسم بلکه به همان سان از رهبران زیمبابوه بیان میکند، کشوری که برای استقلالش سخت نبرد کرده بود. وی در مقاله ی حاضر رییس جمهور جنجالی، رابرت موگابه، را متهم میکند، خودکامه ای که مخالف اصلی خود، مورگان تسوانگیرای، را به زندان میاندازد پیش از آنکه تحت اجبار او را آزاد کند. اما فشارهای اقتصادی و سیاسی قدرتهای بین المللی رفتارهای سیاسی او را نیز تعیین میکنند.
منبع: / ماهنامه / لوموند دیپلماتیک / 2003 /
نویسنده : دوریس لسینگی
نظر شما