موضوع : پژوهش | مقاله

الینور از زندان زنان آمریکایی می گوید

مجله  رواق اندیشه  رواق اندیشه، شماره 50، بهمن 1384 

نویسنده : شیرودی، مرتضی
نام کتاب: زندان زنان آمریکا

نویسنده: وین سنت.ج.بارتر

ترجمه: غ.قراگوزلو ناشر: اردیبهشت

سال نشر: 1370 (پنجم) محل نشر: تهران

تعداد صفحات: 379 تلخیص و بررسی: مرتضی شیرودی

الینور برون، زنی جوان، تحصیل کرده، زیبا، عفیف، با اراده و شجاع است که در اثر ارتکاب جرمی کوچک، با برخورد شدید قانون، به میان مجرمین و جنایت کاران حرفه ای سقوط نموده و انواع محرومیت، شکنجه و سختی های توان فرسای زندان را با روحیه ای قوی، تحمل کرد، و تسلیم امیال و نظریات پلید زندان بانان نشد، و ضمن دفاع از ناموس و عفت خویش، ثابت کرد که حتی یک مجرم هم می تواند، دارای غرور، شخصیت، نجابت، وجدان و شرافت باشد.

الینور، با شرح سرنوشت عبرت انگیز خود، پرده های ظلم و جنایت و شکنجه دولت آمریکا، حتی در مورد مردم خود را افشا کرده، در عین حال، امیدوار است با نوشتن و نشر این خاطرات تلخ، باعث ایجاد دگرگونی کامل در رفتار و پندار زندان بانان و دولت مردان آمریکایی شود.

الینور، در کودکی با خانواده خود که جمعیت، ده نفری را تشکیل می داد، تنها در دو اتاق کوچک بدون برق، گاز، حمام و سرویس بهداشتی، در محله فقیری در شیکاگو زندگی می کرد. وضع زندگی آنان بسیار بد بود و بعد از مرگ پدرش، شرایط سخت تر هم شد.

الینور، دبیرستان را ترک کرد و ضمن تحصیل در آموزشگاه های شبانه در یک مغازه مشغول به کار شد. دو سال بعد، تحصیلات خود را در رشته طراحی و نقشه کشی به پایان رساند. و در یک شرکت خصوصی با حقوق هفته ای بیست دلار استخدام شد.

مدت زیادی از شروع کارش نگذشته بود که مدیر شرکت، امور مالی و صندوق شرکت را در عوض حقوق بیشتر به او واگذار کرد. البته این عمل مدیر شرکت بی دلیل هم نبود، زیرا با محول کردن این امور به کارمندی ساده و بی تجربه مثل او، به او این امکان را داد که با طرح نقشه ای ماهرانه، هر ماهه مبلغ هنگفتی از موجودی صندوق را به جیب بزند و کسی هم پی به این اختلاس نبرد. اما سرانجام قضیه برملا شد و الینور مورد اتهام قرار گرفت و از طرف مقامات قانونی به او ابلاغ شد که شیکاگو را برای همیشه ترک کند.

آوارگی و بدبختی او از همان جا شروع شد. مقداری از پول پس انداز خود را برداشت و سفر خود را با قطار شروع کرد، اما در طول مسافرت مریض شد، به طوری که دو هفته در یک بیمارستان بستری بود و با پرداخت هزینه بیمارستان، تنها پنجاه دلار برایش باقی ماند، بنابراین، در یکی از ارزان ترین مسافرخانه های پائین شهر، اطاقی کرایه نمود، و برای پیداکردن کار به طور مکرر به روزنامه ها و بنگاه های کاریابی مراجعه می کرد.

شبی یکی از مستأجرین زن همسایه که کاملا" مست بود، به خانه او آمد و از او خواست شب را در آن جا بماند. آن شب، زن همسایه او را تشویق به دزدی کرد و موفق شد با وسوسه های زیاد، الینور را گمراه و حاضر به همکاری با خود نماید. فردای آن روز، به بخش البسه فروشگاهی رفتند و با یک چک پنجاه دلاری بی محل و تقلبی، یک کت خریدند.

الینور که به شدت ترسیده بود، به زن همسایه گفت دیگر حاضر نیست به این کار ادامه دهد. فردای آن روز به جست وجوی کار رفت و زودتر از آن چه انتظار داشت، در دفتر یکی از هتل ها، به عنوان منشی با حقوق خوب استخدام شد، و به منزل جدیدی که در نزدیکی محل کارش قرار داشت، نقل مکان کرد.

شش هفته بعد، کارآگاهی، که در روز دزدی کت، مأمور گشت بود و او را دیده و شناخته بود به دفتر او آمده و الینور را دستگیر نموده و به اداره پلیس منتقل نمود و تحقیقات و بازجویی از او انجام شد. آن شب، یکی از بستگان، ضامن آزادی او گردید و از او خواست فرار کند، اما الینور اظهار داشت جرمی انجام داده و باید سزای کج رفتاری خود را ببیند. بنابراین، به بازداشتگاه موقت کلانتری برگشت و فردای آن روز به دادگاه محلی برده شد و قرار شد تا رسیدن نوبت دادگاه تجدید نظر، در زندان شهر زندانی شود.

زندان شهر، محلی کثیف، متعفن و پر سروصدا بود. در جایی که پنجاه نفر در آن حضور داشتند فقط یک دوش و سه دست شویی وجود داشت. غذای زندان گاه فاسد و همیشه بی مزه بود. زندان بانان بی ادب و دزد بوده و با زندانیان بدرفتاری نموده و آن ها را کتک می زدند. با وجودی که هر زندانی از نظر قانونی باید دارای دو تخته پتو، ملافه، بالش، روبالشی نو و حتی حوله و صابون باشد، ولی زندان بانان این وسایل را در اختیار آن ها قرار نمی دادند، مگر این که رشوه خوبی دریافت می کردند.

برابر قانون، زندانیان موقت یا متهمین محکوم نشده بایستی از هرنوع بیگاری و کار شاق معاف باشند، ولی در زندان کسی توجهی به این نوع قوانین نداشت و برای هر کسی متناسب با معلومات، سابقه و سلیقه اش، کار روزانه ای تعیین شده بود.

الینور در مدت شش ماهی که در زندان شهر بود، دوران سختی را پشت سر گذاشت. هنگام ورود او به زندان، یکی از زندان بانان، وسایل شخصی او را گرفت و با این که قول داد هنگام ترخیص آن ها را به او باز گرداند، هرگز این کار را نکرد.

او در طول این شش ماه استحمام نکرد، زیرا تنها دوش زندان همیشه در اختیار زنانی بود که مبتلا به انواع بیماری های مسری آمیزشی بودند، و او از ابتلا به آن بیماری ها واهمه داشت. وزن الینور از شدت تحمل آن همه رنج و ناراحتی، از شصت و پنج کیلو به چهل و دو کیلو رسیده بود.

سرانجام نوبت به دادگاه تجدید نظر رسید، اما کسی به عنوان وکیل او تعیین نشده بود و به همین خاطر هیچ دفاعی از او به عمل نیامد و سرانجام نیز معلوم نشد محکومیت نهایی و قطعی وی بر مبنای کدام یک از مواد قانون صورت گرفت. هفت سال محکومیت، آن هم به خاطر سرقت یک کت پنجاه دلاری که از او پس گرفته بودند، برای هیچ کس باورکردنی نبود. الینور به همراه محکومین دیگر که عمدتا دزدهای سابقه دار، گداها، روسپی ها، ولگردها، معتادها، قاچاقچیان و آدم کش ها بودند، به زندان باستیل فرستاده شد. در بین راه از شدت یأس و ناراحتی با صدای بلند گریه می کرد و سایرین با تعجب به او می نگریستند.

در زندان باستیل، به هر نفر یک حوله، یک تکه صابون و یک دست لباس مخصوص زندان، عبارت از یک روپوش راه راه کهنه و پوسیده و یک جفت کفش گشاد و بزرگ داده شد و بعد از آرایش و اصلاح موی سر، روانه بهداری زندان شدند.

در حین معاینه معلوم شد فقط دو نفر سالم اند و بقیه هر یک گرفتار یک نوع بیماری مسری بودند. زندان باستیل نیز از نظر کثیفی تفاوت چندانی با زندان شهر نداشت و تنها یک توالت و دست شویی برای هفتاد نفر محکوم وجود داشت. غذای زندان نیز نامطبوع و عذاب دهنده بود.

مدیر زندان، سرپرستارها، پزشکیاران و حتی آشپزها و سایر کارمندان جزء، نه تنها به اختلاس از خواروبار و مواد غذایی زندانیان می پرداختند، بلکه از بودجه مربوط به خرید قفل، شیشه، میله نرده، رنگ، لباس، پوشاک و سایر وسایل نیز می دزدیدند.

معمولاً هر صبح، اکثر زندانیان تحت تأثیر محیط، خستگی و تحمل ناراحتی های حاصل از بی خوابی و خستگی تلاش شب گذشته، ناشی از درگیری با ساس، کک، شپش، سوسک و سایر حشرات! ناراحت بودند و عکس العمل ناراحتی درونی خود را با فحش و ناسزاگویی، ظاهر می کردند. تعداد انگشت شماری هم کاملاً خوش و سرحال به نظر می رسیدند؛ آن ها معمولاً افراد ولگرد و بیچاره ای هستند که در بیرون زندان هیچ سرپناهی ندارند.

زندانیان مصاحبه ای هم با رئیس زندان داشتند. رئیس مردی پنجاه ساله و هرزه بود. او در مصاحبه با الینور گفت: وظیفه هر زندانی این است که بدون چون و چرا همیشه تابع دستور و خواسته رؤسای خود باشد و سعی کند خود را با محیط و موضوعات اطراف وفق داده و با هر چه پیش می آید، بسازد و مخالفت نکند. در مقابل، مسئولین زندان نیز وظیفه دارند با برقرار کردن مقررات شدید و بی نهایت سخت، انتقام قانون را از محکومین بگیرند و راه و رسم زندگی صادقانه را به آن ها بیاموزند و آن ها را اصلاح کنند.

سپس در حالی که سعی در نزدیک شدن به الینور و در آغوش گرفتن او داشت، از او پرسید: آیا دوست دارد تا زمانی که در زندان است راحت و آسوده باشد؟ اما الینور که حاضر نبود خود را آلوده سازد و به این سادگی حیثیت، شرافت و ناموس خود را از دست بدهد، در مقابل خواسته او، مقاومت کرده و از اتاق بیرون آمد، اما رئیس که از خواسته خود دست بردار نبود، او را به عنوان منشی امور اداری زندان تعیین کرد و یک اتاق مرتب و یک دست لباس تمیز در اختیار او قرار داد. هفته ها گذشت و وضعیت جسمانی الینور در نتیجه استراحت و استفاده از غذاهای خوب، بهتر شد. رئیس زندان که تصور می کرد از این طریق، توجه او را به خود جلب نموده است، نیمه شبی از راه مخفی داخل گنجه لباس ها، وارد اتاق الینور شد، اما به علت عدم پذیرش او و تهدید به رسوایی، مجبور به ترک اتاق شد.

فردای آن روز، او را به بند قبلی برگرداند و از آن روز، آزار و اذیت او توسط رئیس شروع شد. ابتدا او را در کارگاه دوزندگی زیرزمین زندان که کارگاه کار با اعمال شاقه محسوب می شد، به بیگاری واداشت و دوباره، به علت کمبود غذا و هوای کثیف و آلوده کارگاه، روز به روز لاغرتر و رنگ پریده تر شد.

پرستاران برای اذیت کردن او، به انواع دسیسه ها و رذالت ها دست می زدند و به بهانه های مختلف برای او دردسر درست کرده، و گاه جیره غذا یا حقوق او را قطع می کردند تا جایی که ماهی پنج دلار کمک هزینه او نیز قطع شد. حق هواخوری و جمع شدن در سالن و استفاده از ساعت تنفس برای او ممنوع شد و زندگی او تبدیل به جهنمی پر از شکنجه، تلاش بدون استراحت، ترس و وحشت از ابتلا به بیماری، گردید.

این وضعیت ادامه داشت تا این که روزی به او خبر دادند مسئولیت امور پستی زندانیان را به او داده اند. این کار که نقشه ای بیش نبود، زیاد به طول نینجامید، زیرا منشی زندان، پول داخل پاکت ها را برمی داشت، و بار دیگر الینور به عنوان دزد پول ها و کسی که به نامه ها دستبرد می زند، معرفی گردید.

نتیجه این اتهام، محکوم شدن به تحمل هفت هفته سلول انفرادی بود؛ سلولی که پر از مدفوع و کثافات زندانی قبلی بود و بوی تعفن از هر گوشه آن به مشام می رسید. وضع زندان انفرادی به حدی بد بود که بعضی زندانیان را دچار جنون نموده بود.

پس از آزادی از زندان انفرادی، او و تعداد دیگری از زندانیان را با قطار به زندان حصار خاکستری بردند. الینور وقتی در ایستگاه قطار با یکی از آشنایان خود ملاقات کرد، متوجه شد تلفن ها و نامه های او را به اطلاع او نرسانده اند.

در زندان حصار خاکستری، معتادین و قاچاقچیان مواد مخدر از احترام ویژه ای نزد مدیر و سایر مسئولین زندان، برخوردار بودند. پرنسس یا رئیسه زندان، زنی بلند قد، ظریف قامت، متین، خوش قیافه، خوش لباس و بسیار با نفوذ و سخت گیر بود، اما برخلاف ظاهرش، بسیار حقه باز بود. سلول های این زندان نسبت به زندان باستیل به مراتب تمیزتر بود و از لحاظ ساختمانی هم نمونه ای از بهترین زندان های آمریکا به نظر می رسید.

زندانیان این زندان بی ادب ترین، بی ملاحظه ترین و وحشی ترین زنان بودند. رفتار آن ها مثل قبیله ای از جنایت کاران سیار و خانه به دوش یا کولی های سرگردان بی تمدن و بی تربیتی بود که پای بند هیچ اصولی نیستند. در میان این زندانیان، زنی پاک باخته، عارف، تحصیل کرده و بسیار زیبا وجود داشت. بدبختی او از زمان طلاق پدر و مادرش شروع شده بود و به وسیله دوستان ناباب وارد کارهای غیرقانونی گردیده و در حالی که هنوز 21 سالش تمام نشده بود، به این زندان آورده شده بود و از همان روز اول، به خاطر زیبایی خارق العاده اش مورد توجه رئیسه زندان قرار گرفته و به عنوان معاون و دستیار مدیر و همه کاره زندان درآمده بود.

این زن، علاوه بر زیبایی و تناسب خیره کننده ظاهری، دارای محسنات اخلاقی زیادی بود. اطلاعات وسیعش در مورد فلسفه حیات و عرفان، انسان را به حیرت و تحسین وامی داشت. در مصاحبه اول با الینور، کاری در آشپزخانه به او داد، اما وقتی دید الینور از پس آشپزی برنمی آید، با مهربانی و خوش رویی و با توجه به سوابقش، او را مسئول اداره دفتر محاسبات انبار کرد.

محل کار الینور در داخل یک دفتر کیوسک مانند در گوشه ای از زندان طوری قرار گرفته بود که هیچ دیدی بر محوطه انبار و وسایل آن نداشت و در نتیجه، قادر به نظارت بر اتفاقات نبود. همه روزه مقدار زیادی خواروبار و وسایل دیگر به دست انبارداران و از طریق راهروهای باریک و زیرزمینی به آپارتمان مدیر زندان منتقل و از آن جا به خارج برده می شد.

همه این دستبردها بدون واهمه در روز روشن انجام می گرفت، زیرا کلیه کادر انبار به جز الینور در آن کار دست داشته و در منافع آن سهیم بودند. همه روزه یک ردیف زندانی به منظور دریافت و حمل وسایلی از قبیل پتو، حوله، ملافه، قوطی وبسته های دارویی و نوشت افزار دفتری، به آپارتمان محل زیست پرنسس مدیر زندان تعیین می گردید. از ترس پرنسس، هیچ کس جرئت نداشت اوضاع زندان را به مقامات بالا اطلاع دهد، و اداره امور زندان ها، یعنی رده پایین تر، هم به این خلاف کاری ها رسیدگی نمی کرد.

خانم مدیر، چند جاسوس و مأمور مخفی جیره خوار نیز در میان زندانیان داشت. یکی از آنان نیز، در دفتر کار الینور بود و همه کارهای او را زیر نظر داشت. برخورد پرستاران با زندانیان خیلی بد بود و آنان را با شلاق شکنجه می دادند، تا حدی که یک بار یکی از دختران جوان زندان با دارو خودکشی کرد.

الینور کم کم به محیط زندان عادت کرد. سایه (معون، مدیره زندان) به او خیلی احترام می گذاشت، و در نهایت، بین آن ها رابطه دوستی ایجاد شد و او به الینور امتیازاتی چون حق گردش چند ساعته و استفاده از غذاهای مخصوص پرستارها و کارکنان رسمی زندان و حق داشتن ملاقاتی داد. از طرفی، نامه های محبت آمیزی را که از جانب یکی از دوستان دریافت می کرد انگیزه او را برای پایداری در مقابل سختی ها و مشکلات تلخ زندان بیش تر می کرد.

روزی یکی از زندانیان به کمک وسایلی که سایه برای او فراهم کرده بود موفق به فرار شد. فردای آن روز، الینور که موقعیت خود و مأموریت جاسوسش را فراموش کرده بود، درباره این فرار و این که این امر کار مسئولین زندان بوده، صحبت نمود. این خبر به گوش مدیر زندان رسید و طوری او را شکنجه دادند که پیکرش خون آلود شد و تا چند روز، در بستر بیماری خوابید.

پس از آن، او را برای معذرت خواهی نزد مدیر زندان بردند، ولی او معذرت خواهی نکرد و این بار او را به زندان انفرادی منتقل نمودند، اما بر خلاف قبل، سلول انفرادی او کاملاً تمیز و مرتب بود. تختخواب، ملافه، روبالش های سفید، پتوی نو و ملافه کرده، صندلی و میز تحریر، چراغ مطالعه و تعدادی کتاب، از جمله وسایلی بود که سایه برای او فراهم نموده بود.

همان روز سایه به دیدار الینور آمد و برایش کتابی به نام «تأمل در گفتار و اندیشه و کردار»، آورد و از او خواست آن را درست و دقیق بخواند و در زندگی به کار بندد. به این ترتیب، سایه باعث شد الینور به شخصیت واقعی و جوهر اصلی خود پی ببرد. با خواندن کتاب، دری از بینش و بصیرت به روی او باز شد، و کم کم زندگی برایش رنگ دیگری گرفت.

سایه در این مدت، به الینور سرکشی می کرد و هر دو در آن محیط خلسه و خاموشی در سکوتی کامل به تأمل و تفکر درباره هستی می پرداختند. او هم چنین بعضی نرمش های مفید و چند نوع حالت تنفسی سودمند به الینور یاد داد که این حرکات ضمن تقویت فکر و بهبود و سلامت جسم، مایه آسایش خاطر و آرامش روح او می گشت. این تمرینات فکری و جسمی باعث شد الینور روز به روز در خود احساس بهبود و تکامل نماید.

دو ماه و نیم بعد، با وساطت سایه، پرنسس بقیه مدت تنبیه الینور در زندان انفرادی را بخشید. آن روز، الینور و سایه برای گردش به بیرون از زندان رفتند. سایه از آرزوهای خود برای الینور گفت؛ از این که می خواهد روزی آن زندان رابه صورت زندانی نمونه در آورد و تغییراتی در وجود زنان محکوم رانده شده از اجتماع ایجاد کند؛ از این که دوست دارد آن زندان، برخلاف سایر زندان ها، آسایشگاه و درمانگاهی برای بهبود بخشیدن به اخلاق، روح و جسم زندانیان باشد، زیرا اعتقاد داشت همه زندانیان به نوعی بیماری روحی یا جسمی و حداقل اخلاقی دچارند و نیاز به درمان دارند. هم چنین اعتقاد داشت پرستاران زورگو و ظالم باید از زندان اخراج شده و افراد پاک و با صلاحیت جای آن ها را بگیرند، و از این مسئله می نالید که در حال حاضر خود یک زندانی است و هیچ گونه قدرت و اختیاری از خود ندارد و مجبور است در ظاهر در کلیه اعمال خلاف مدیر زندان شرکت داشته باشد.

پس از حادثه آتش سوزی در زندان حصار خاکستری و کشته و مجروح شدن عده ای از زندانیان، الینور بار دیگر به زندان باستیل منتقل شد، اما در باستیل هیچ نقطه امیدی نبود تا مایه تسلی خاطر و دلگرمی او شود. از همه بدتر، وجود مدیر بدجنس و بی شرف زندان بود که چشم طمع به الینور داشت. از طرفی دیگر، وضع زندان در آن زمان به کلی ناآرام بود، زیرا زندانیان از شدت فشار و ناراحتی و حق کشی ها به ستوه آمده و گه گاه دست به شورش هایی می زدند که بی نتیجه می ماند.

در یکی از روزها فردی از آشنایان الینور به نام اریس که با سرپرستار جدید زندان آشنایی قبلی داشت، با او ملاقات نمود و به او گفت: به رغم دوندگی هایش، با عفو او موافقت نکرده اند و تنها راه رهایی او، فرار است. سپس نقشه خود را برای او توضیح داد. در اولین مرحله، الینور می بایست رابطه اش را با رئیس زندان نزدیک تر می کرد، تا بتواند مثل گذشته در یکی از اتاق های خصوصی زندگی کند.

با وجود مخالفت الینور، اریس او را راضی به انجام این کار کرد. الینور به دفتر رئیس زندان رفته و از رفتار سابق خود با او معذرت خواهی کرد. رئیس نیز که گمان می کرد این بار می تواند به خواسته خود برسد او را در قسمت بایگانی شعبه امور اداری به کار گرفت و یک اتاق با یک دست لباس نو در اختیار او گذاشت.

همان شب رئیس در حالی که کاملاً مست بود به سراغ الینور رفت و الینور با صلیب فلزی سنگینی که همراه داشت چند ضربه به سر او زد، دسته کلیدش را از جیبش برداشت، درها را یکی یکی باز کرد و با سختی فراوان در حالی که هیچ یک از طرح های اریس عملی نشده بود، و با وجود لو رفتن و تعقیب نگهبانان و حتی تیراندازی به او، خود را به جنگل رساند و توانست فرار کند.

الینور پس از فرار با اریس ازدواج کرد. او اینک، پس از آن همه تلاش و تحمل آن همه شکنجه و ستم، یک زندگی پاک و شرافت مندانه را تجربه می کند، و به عضویت بعضی جمعیت های خیریه و رفاه عمومی در آمده است.

نظر شما