کالاهای فرهنگی: تراژدی دنیای مدرن
جهانی شدن و گسترش وسایل ارتباط جمعی در سطح جهان به موضوع فرهنگهای قومی، ملی و جهانی و وضعیت آنها در آینده بیش از پیش اهمیت بخشیده است از یک سو نگاهی سطحی به افزایش مبادلات فرهنگی این نظر را قوت میبخشد که در آینده اشکال فرهنگی مختلط و جدیدی در فرایند جهانی شدن نمایان میشود، اما با نگاه عمیقتر به این مبادلات و پردهگشایی از جریان نابرابر کالاهای فرهنگی در جهان، که به شکلی یکسویه تحت سلطۀ شرکتهای چندملیتی و چند کشور غربی، است باید در انتظار غلبۀ فرهنگ مصرفگرایی غربی بر جهان بود. باتوجه به اهمیت این موضوع مقالۀ پیشرو که نویسنده کوشید است پیامدهای فرهنگی جهانی شدن و ابعاد آن را بررسی کند. در اینجا آورده شده است.
دورۀ معاصر را اغلب چرخشی فرهنگی تلقی میکنند. معانی، زبان، هویت و گسترش رسانهها همگی موضوعهایی محوری تلقی میشوند که وضعیت جهانی و پستمدرن ما را نشان میدهند. این چرخش فرهنگی را میتوان در این نظر فردریک جیمسون مشاهده کرد که امروزه حتی امر اقتصادی نیز به امر فرهنگی تبدیل شده است. روشن است که مباحث فرهنگی، محوریاند و در مباحث جهانی شدن مطرح میشوند. به عبارت دیگر، همانگونهکه تاملینسون بیان کرده است: «جهانی شدن در کانون فرهنگ مدرن قرار دارد؛ همچنانکه فعالیتهای فرهنگی در کانون جهانی شدن قرار دارند».
در دورۀ قبل از مدرن، جهانی شدن فرهنگ تا اندازۀ بسیاری به جهانی شدن ادیان ــ از جمله بودیسم، مسیحیت و اسلام ــ مربوط بود. در دورۀ مدرن، که از ویژگیهای آن، روشنگری و رشد سریع سرمایهداری، صنعتی شدن و دموکراسی بود، جهانی شدن فرهنگ بیشتر با جنبشهای ایدئولوژیک و سکولار ــ از جمله ناسیونالیسم، لیبرالیسم و سوسیالیسم ــ عجین شده است. امروزه مسئلۀ جهانی شدن فرهنگ، همان مسئلۀ تأثیر روزافزون مبادلات محصولات فرهنگی، قدرت صنایع فرهنگی، رواج و شیوع فرهنگ عامهپسند غرب و نتایج این موضوعات برای هویت است. در نتیجه، اگر بخواهیم فرایندهای معاصر را در جهانی شدن بفهمیم، بیدرنگ در مییابیم که مفهوم «جهانی شدن» اغلب بدین مسئله اشاره میکند که اهمیت منطقه و کشورها، همچنین رابطۀ «طبیعی» فرهنگ با مناطق جغرافیایی و اجتماعی، از دست رفته است.
تولید فرهنگی و صنایع فرهنگی
کالاهای فرهنگی را میتوان «کالاهای مصرفیای تعریف کرد که ایدهها، نمادها و شیوههای زندگی را منتقل میکنند. آنها اطلاعاتی را دربارۀ هویت و فرهنگ ارائه میدهند و در ساختن هویت نقش دارند و بر فعالیتهای فرهنگی تأثیر میگذارند». در دو یا سه دهۀ اخیر، انتشار جهانی کالاهای فرهنگی، مانند کالاهای ورزشی، بازیها، هنرهای تجسمی، سینما، تلویزیون، مدها و... رشد بسیاری کرده است. حجم واردات و صادرات فرهنگی در بین سالهای 1970 و 1980م، شش برابر شده و سطح تجارت در زمینۀ کالاهای فرهنگی بیش از 387 میلیون دلار گشته؛ یعنی افزایش چهار برابری یافته است. تجارت جهانی در موسیقی به تنهایی از 27 میلیون دلار در سال 1990م به 38 میلیون دلار در 1998م افزایش یافته است. درکل میتوان گفت که تجارت در زمینۀ کالاهای فرهنگی 8/2 درصد واردات کل کشورها در سال 1997م بوده است، همین رقم در سال 1980م، 5/2 درصد بود. افزون بر این، رشد صنایع فرهنگیای که از حق کپیرایت برخوردار بودند در امریکا، انگلستان، چین، آلمان و فرانسه در خور توجه بوده است؛ بنابراین، به نظر بعضی از مفسران، تولید فرهنگی، که ابتدا جنبهای فرعی در تجارت جهانی داشت، اکنون به امری اساسی و بنیادی تبدیل شده است. یکی از نشانههای مهم این رشد تبدیل شدن محصولات فرهنگی به بزرگترین کالای صادراتی امریکا در سال 1996م بوده است. همچنین اهمیتِ مصرف فرهنگی را میتوان در میزان بالای هزینههایی که خانوار به چنین کالاهایی اختصاص میدهند، حداقل در کشورهای شمال، مشاهده کرد: برای مثال، یونسکو ارزیابی کرده که هزینۀ خانورهای فرانسوی برای محصولات فرهنگی، به میزان 5/3 درصد درآمدشان است.
سیاستهای تمرکززدایی در دهۀ 1990م و گسترش اطلاعات و فناوریهای اطلاعات و ارتباطات در این رشد مؤثر بودهاند؛ برای مثال، تعداد کانالهای تلویزیونی و تعداد کاربران اینترنت بهشدّت افزایش یافته است؛ تعداد این کاربران از سی میلیون نفر در سال 1996م به 508 میلیون نفر در 2002م رسیده است. چنین رشدی درخور توجه است؛ زیرا چنین رشدی در زمینۀ میزان استفادهکنندگان از رادیو 38 سال، و برای کسانی که از تلویزیون استفاده میکردند سیزده سال طول کشید.
به نظر عدهای، از جمله مارشال مک لوهان در دهۀ 1960م، این فناوریهای اطلاعات و ارتباطات، و حجم فزایندۀ مبادلات فرهنگی به معنای امکان به وجود آمدن «دهکدۀ جهانی» است. بدین دلیل است که مک لوهان گفته است: زمان بر محدودیتهای مکان چیره گشته است. روایت خوشبینانه از این نظریه آن است که فناوریهای جدید در زمینۀ اطلاعات و ارتباطات، و ادغام فرهنگی در سطح وسیعتر، به امکان هماهنگی و فهم جهانی بیشتر منجر میگردد. به نظر عدهای از نظریهپردازان منتقد، در قلمرو جهانی شدن فرهنگ، به جای مشاهدۀ دهکدۀ جهانی، بیشتر غارت فرهنگی را شاهدیم که به وسیلۀ کشورهای ثروتمند و قدرتمند رخ میدهد و تاوان و هزینۀ چنین غارتی بر دوش تودۀ عظیم و ناتوان است.
یکی از ویژگیهای مهم تولید فرهنگی، تسلط و قدرت یافتن موضوعی است که صنایع فرهنگی نامیده میشود. صنایع فرهنگی عموماً نهادهایی تلقی میشوند که در تولید معنای اجتماعی، تبلیغات، بازاریابی، پخش، فیلم، انتشار، صنایع موسیقی، بازیهای رایانهای و... سهم تعیینکننده و بیواسطهای دارند. اصطلاح «صنعت فرهنگ» را نظریهپردازان منتقد مکتب فرانکفورت مطرح کردهاند. در مدت اقامت آدورنو و هورکهایمر در امریکا، آنها به قدرت، گستره و نفوذ محصولات فرهنگی، که شرکتها آنها را انتشار میدادند، پیبردند. برای آنها، صنعتی شدن فرهنگ، مصیبتبار بود. صنعت فرهنگ، فرهنگی نازل و سطحی را بر تودۀ وسیعی از مردم تحمیل میکند و آنها را در رابطهای یکسویه قرار میدهد که ضد روشنگری است. آنها استدلال میکنند که مردم باید با نگاهی شکاکانه به انتخاب چنین محصولاتی دست زنند؛ زیرا رفتار مردم شبیه رفتار زندانیای است که عاشق سلولش است؛ چون هیچ چیز دیگری برای عاشق شدن وجود ندارد.
به نظر نظریهپردازان مکتب فرانکفورت، صنعت فرهنگ به این معناست: 1. اصالت فردی از دست میرود؛ 2. احساس نیاز به آثار هنری اصیل و درک آن کاهش مییابد؛ 3. به طور روزافزون تصور وجودِ امکانهای دیگر ناممکن میشود؛ 4. عقاید، ذوق و رفتار نیز همگون میگردد.
اصطلاح صنعت فرهنگ بعدها در دهۀ 1960م به صنایع فرهنگی تبدیل شد تا به پیچیدگیهایی اشاره کند که در درون این صنایع وجود دارد، اما نگاه اجمالی به این صنایع فرهنگی، قدرت و گسترۀ آنها را نشان میدهد و مطالعه و بررسی این قدرت براساس تأکید اندیشمندان مکتب فرانکفورت سودمند خواهد بود؛ برای مثال، فقط پنج مؤسسۀ خبری جدید در غرب، 80 درصد اخبار جهان را تولید میکنند. به طور کلیتر، ده شرکت چند ملیتی بزرگ، کنترل بخش عظیمی از تولید اطلاعات و برنامههای تفریحی را در سراسر جهان در اختیار دارند. این شرکتها درآمدهای سالانۀ بسیار زیادی دارند.
بن بگدیکیان (1997م) در کتاب خود با نام «انحصار رسانهها» این استدلال را مطرح کرده که قدرت تمرکزیافتۀ کنونی رسانههای همگانی بهشدّت نگرانکننده است. وی با نگاهی به بازار رسانههای گروهی در امریکا و تحلیل تعداد شرکتهایی که 50 درصد سهام بازار را در روزنامهها، مجلات، نشر کتاب و فیلمهای سینمایی در اختیار دارند به این نتیجه رسیده که با گذشت زمان، شمار شرکتهای کنترلکننده کاهش یافته و از پنجاه شرکت در سال 1984م به 23 شرکت در سال 1990م، و شش شرکت در سال 2000م رسیده است. به نظر نویسندۀ این کتاب، قدرت این کارتلها به معنای تسلط و چیرگی بیسابقه در توزیع و محتوای محصولات فرهنگی است. همچنین این امر به معنای توانایی برای تسلط بر جامعه است؛ زیرا عمل رسانه به گونهای است که به فهم و عمل انسانها در جامعه جهت میدهد. به نظر نویسنده، چنین مسئلهای، برای دموکراسی خطرناک است. ایدئولوژی حاکم بر چنین شرکتهایی، کسب سود در بازار است و بدین ترتیب آگهیدهندگان اجازه مییابند محتوای رسانهها را کنترل کنند. بدین ترتیب فقط اهداف تجاری اهمیت دارند (مثلاً کودکان صرفاً مخاطبانی در نظر گرفته میشوند که به غذاهای حاضری، لباسها، و اسباببازیها علاقهمندند؛ نه به صورت کودکان که شهروندان مسئول آینده هستند).
بدین ترتیب، به نظر بعضی از منتقدان، نتیجۀ تمرکز قدرت و تأثیرگذاری این است که بسیاری از محصولات فرهنگی تابع تبلیغات میشوند و هدف دستیابی به حقیقت، دموکراسی، آزادی، برابری و فهم بینالمللی فراموش یا نابود میگردد؛ برای مثال نوام چامسکی دربارۀ خبرها اینگونه اظهارنظر کرده است: مطبوعاتی که به اشتباه مطبوعات آزاد نامیده شدهاند در امریکا بیشتر به صورت ابزاری برای تبلیغات به نفع سودبرندگان از شرکتها و نخبگان دولتی به کار میروند. ادوارد هرمن و چامسکی در کتاب «تولید محتوا» (1988م) نوعی مدل از فعالیت صنعت خبر ارائه میدهند که به برخی فیلترها وابسته است: 1. اندازه، تمرکز و مالکیت رسانهها. بسیاری از رسانهها دارای روابط بههمپیوسته با صنایع دیگرند و برای مثال بر آنچه این صنایع را تحت پوشش قرار میدهند تأثیر میگذارند؛ 2. تبلیغات؛ یعنی اینکه منبع اصلی درآمد رسانهها تبلیغات است و آگهیدهندگان دربارۀ محتوای خبرها و برنامههای دیگری که رسانهها نمایش میدهند فشار ایجاد میکنند؛ 3. وابستگی رسانهها به حکومت، تجارت و متخصصان؛ یعنی اینکه رسانهها نباید این عوامل مهم را نادیده بگیرند؛ 4. انتقاد؛ یعنی میزان اعتراض صاحبمنصبان و قدرتمندان تأثیر مهمی بر برنامههای رسانهها دارد؛ 5. برنامههای ضد کمونیستی (و در حال حاضر برنامههای ضد اسلامی)؛ یعنی اینکه رسانهها برای اینکه بتوانند ایدئولوژی ملی را تبلیغ کنند برنامههایی را تهیه میکنند که در مخالفت با ایدئولوژیهای رقیب است. پس این فیلترها برای ایجاد نوعی از اخبار به کار میروند که درک افراد را براساس منافع قدرتمندان نسبت به جهان تحریف میکنند.
به طور خلاصه، استدلال بسیاری از نظریهپردازان منتقد این است که میزان، گستره و تمرکز این صنایع فرهنگی، برای دموکراسی، آزادی بیان، اصالت فرد و عدالت مصیبتبار است. در واقع، فقط چند شرکت قدرتمند هستند که بر بسیاری از آنچه مشاهده میکنیم کنترل دارند. این شرکتها تمایل اندکی دارند تا اطلاعاتی را بیان کنند که با منافع آنها هماهنگی ندارد و محصولات فرهنگی نیز مروج صِرف برداشتی سیاسیاند که با علایق طبقۀ نخبگان همخوانی و سنخیت دارد. این امر به ترویج و عمومیت یافتن فرهنگ سطحی مصرفگرایی منجر میشود که نیازهای کاذب را پرورش میدهد، همرنگی و تبعیت را پدید میآورد و توجه افراد عادی را از مباحث مهم به سمت مسائلی منحرف میکند که سطحی و پیشپاافتاده هستند.
امپریالیسم فرهنگی
همانگونه که خاطرنشان شد، صنایع فرهنگی طی دو، سه دهۀ اخیر از قدرت و تسلط بیشتری برخوردار شده است. یکی از ویژگیهای مهم این صنایع فرهنگی تعلق داشتن بیشترین میزان آنها به چند کشور، از جمله امریکا، انگلستان، آلمان و فرانسه، است. یکی از تفسیرهایی که دربارۀ جهانی شدن فرهنگی مطرح میشود و هماهنگ با اندیشههای آدورنو و هورکهایمر است بسیاری از محصولات فرهنگی را در حال حاضر امپریالیسم فرهنگی تلقی میکند.
امروزه به طور گسترده اعتقاد بر این است که جهانیشدن فرهنگ به فهم جهانی بیشتر میانجامد. جهانیشدن فرهنگ، افراد را از تفاوتها آگاه میسازد، به غنی شدن پیوندهای فرهنگی منجر میشود و حتی ممکن است احتمال تضاد و سوء فهمهای فرهنگی را کاهش دهد. عدهای استدلال میکنند که فرهنگ جهانی جدیدی در این فرایند پدید خواهد آمد. این امر میتواند به اضمحلال فعالیتها و ارزشهای فرهنگی خاص منجر گردد، اما ضرورتی ندارد که به خاطر این مسئله تأسف بخوریم. از یکسو، کسانی که به رویکرد نظریۀ نوسازی معتقدند میتوانند استدلال کنند که اضمحلال سنت و جهانی شدن فرهنگ با محوریت غرب به تعمیم فردگرایی، انتخاب، آزادی، دموکراسی و رفاه بیشتر منجر میشود. به همین شیوه، بعضی دیگر از مفسران نیز تأکید میکنند که جهانی شدن فرهنگ را غرب تحمیل نمیکند، بلکه کشورهایی که کمتر توسعه یافتهاند تمایل دارند غرب را اتوپیا بدانند و از اینکه بتوانند فعالیتها و ارزشهای فرهنگی خودشان را حفظ کنند بیمناک و ناامیدند. افزون بر این، اغلب استدلال میشود که فاصله گرفتن از سنتهای خاصی که میتوان در جهانی شدن یافت پدیدۀ خوبی است.
از سوی دیگر، همچنین استدلال میشود که ویژگی محوری و اصلی جهانی شدن فرهنگ درحالحاضر، شیوع و انتشار ایدهها و فعالیتهای بسیار بیمعنا و مخرب غربی به کشورهای دیگر است که به اضمحلال غیر ارادی فرهنگهای دیگر منجر میشود. بدینترتیب، جهانیشدن در عرصۀ فرهنگ، نوعی امپریالیسم به شمار میآید. مککی، این امپریالیسم فرهنگی را به شیوۀ ذیل تعریف کرده است: «کالاهای فرهنگی به سایر جهان سرازیر میشوند و ارزشهای غربی یا امریکایی را در ملل دیگر القا میکنند. این فرایند زمینه را برای ورود کالاهای غربی دیگر مهیا میکند».
درواقع از نظر تاریخی میتوان گفت که گفتمان مربوط به امپریالیسم فرهنگی در دهۀ 1960م آغاز شد و در دهههای 1970 و 1980م رایج گشت. این مفهوم برگرفتهشده از واژههایی مانند «مستعمرهسازی کوکاکولا»، «دیزنیسازی» و... است. این واژهها بر این اشاره میکنند که قدرت فرهنگی اصلاً به طور یکسان و برابر توزیع نشده است، بلکه بیشتر در دستان کشورهای غربی و بهویژه امریکاست. بدینترتیب، نتیجۀ وسیعترین جریانهای فرهنگی جهانی، یکسانسازی فرهنگی خواهد بود، و شیوههای زندگی نیز با معیاری جهانی سنجیده خواهد شد.
این یکسانسازی نوعاً چیزی تلقی میشود که باید نسبت بدان نگران بود. این همگونی یا یکسانسازی شبیه نظمی اجتماعی است که بنجامین باربر (1996م) دنیایِ مک (Mc World) نامیده است. استدلال باربر این است که اقتصاد بیعاطفه و سودمحور، یعنی نظمی اجتماعی که وی آن را دنیایِ مک نامیده است، در همه جا سیطره مییابد. در اینجا سودآوری، کارکرد اساسی سازمان اجتماعی میشود و فرد در جایگاه یک مصرفکننده قرار میگیرد. در نتیجه، هر معنای مرتبط با منافع یا خیر عمومی از میان میرود و شهروندی، جامعۀ مدنی و دموکراسی از معنا تهی میگردند.
یکی از اصول محوری دنیایِ مک، نوعی اقتصاد فرهنگی است که به خدمات، دانش، ارتباطات، سبک زندگی و سرگرمی اهمیت میدهد. در اینجا تغییری مشاهده میشود و آن تغییر جهت دادن از تأکید بر کالاهایی که بدن انسانها را هدف خود قرار میدهند، به تأکید بر فناوریهایی است که روح انسانها را هدف میگیرند؛ یعنی آنچه باربر بخشهای اطلاعاتی نامیده، تمرکزشان بر روح انسانهاست. به نظر باربر، کسانی که بر این بخش تسلط مییابند، قدرتمندان اقتصادی قرن 21 خواهند بود. یک نمونه از این بخش، دنیای تبلیغات است که از دهۀ 1950م به بعد به شدت رشد کرده است. در سراسر جهان، در سال 1950م، 45 میلیارد دلار صرف تبلیغات شد؛ این رقم در سال 1998م بالغ بر 413 میلیارد دلار بود که نشاندهندۀ افزایش نُه برابری و نرخ رشدی است که یکسوم بیشتر از اقتصاد جهانی است. نتیجۀ چنین رشدی قرار گرفتن افراد به طور روزانه در معرض انبوهی از آگهیهای تبلیغاتی است؛ برای مثال این میزان در امریکا بیش از 254 آگهی در یک روز برای مردم این کشور است. باربر خاطرنشان ساخته است که این بخش همراه نهادهایی که مکان اصلیشان در امریکاست و افزون بر بیست شرکت تبلیغاتی جهانی هستند در دستان این دولت قرار دارد. گسترۀ چنین تبلیغاتی نیز بسیار وسیع است.
باربر اعتقاد دارد که گسترش تبلیغات بدینگونه نشاندهندۀ چیرگی تصویر در دنیایِ مک است. او بیان کرده که نتایج تجسم یافتن فرهنگ از طریق دنیایِ مک تأسفبار است؛ استدلال، شکیبایی و تخیل به زوال گراییده و مباحث انتقادی به جای توجه به موضوعهای پرمحتوا و تحلیل دقیق آنها، به برداشتهای سطحی و کاملاً سیاستزده اختصاص یافته است. همچنین این گرایش وجود دارد که تمایز میان تبلیغات و سرگرمی از میان برداشته شود. بدین ترتیب یکپارچگی انحصار تولید و صنعت فرهنگ (استبداد تجاری)، این ادعای نئولیبرالها را که بازار آزاد کثرتگرایی و انتخاب را گسترش میدهد، رد میکند. یکی از دلایل رد ادعای آنها این است که بیشتر مردم جهان به مصرفکنندگانی بیعاطفه و بیاحساس تبدیل شدهاند. استدلالی که بعضی از نظریهپردازان منتقد بیان کردهاند این است که موضوعاتی همچون مسئلۀ فقر یا محیط زیست، که به خیر عمومی مربوط میشوند، از دستور کار خارج شدهاند. ما به جای آرمانشهرهای قدیمی، که الهامبخش آزادی، برابری و هماهنگی متقابل بودند، آرمانشهر محدودی داریم که در آن، صرفاً مصرف افراد اهمیت دارد. به همین دلیل است که نظریهپردازان منتقد، نسبت به گرایش سرمایهداری به «کالا کردن» هر چیز اعتراض میکنند. به عبارت دیگر، بیشتر چیزها ــ از جمله، براساس استدلال باربر، عواطف، احساسات، ایدهها و تخیل ــ بها مییابند و به کالا تبدیل میشوند. این کالاشدگی، اصالت فردی و روابط اصیلی را که میان افراد وجود دارد تهدید میکند. افزون بر این، ارزش هر چیزی همواره براساس قیمت آن، یعنی ارزش مالیاش، سنجیده میشود. این ایده را منطبق بر همین موضوع میتوان بیان کرد که کالاها همواره به ابژهها و بتهایی تبدیل میگردند که گویی پرستش میشوند. به عبارت دیگر، امیال و خواستهای غیرمتعارف و امید به برآورده شدن آنها در کالاها سرمایهگذاری میشود و این کالاها قدرت جادویی مییابند که سهم اصلی کسانی که این محصولات را خلق کردهاند پنهان میسازد؛ حالآنکه این کالاها مستقل از افرادی که در خلق آنها مسئولیت دارند مهم نیستند. در چنین حالتی که کالاها همچون بت پرستیده میشوند، ما به ازخودبیگانگی دچار میشویم و مانند آفرینندگانی میگردیم که در برابر مخلوقات خود تعظیم میکنند.
مسئلهای که در زمینۀ پیدایش مصرفگرایی و کالاشدگی در جهان غرب و امریکا وجود دارد ظهور نوعی فرهنگ یکسویۀ جهانی است که رویاها و تخیلات جهانی را بهوجود میآورد و مختص کشورهای غربی و امریکا و تداعیکنندۀ ارزشها و سبک زندگی آنهاست. درواقع، بررسی چگونگی جریان یافتن کالاهای فرهنگی به گونهای نظریۀ امپریالیسم فرهنگی را تأیید میکند. به عبارت دیگر، جریان محصولات فرهنگی کاملاً نابرابر است. تقریباً یکچهارم از صادرات محصولات فرهنگی در دستان دوازده کشور است. صادرات فرهنگی که به نشر و چاپ کتاب مربوط میشود زیر سلطۀ امریکا، آلمان، انگلستان، فرانسه و ایتالیا قرار دارد؛ بر صادرات در زمینۀ موسیقی نیز کشورهای ژاپن، امریکا، ایرلند، آلمان و انگلستان تسلط دارند؛ در صادرات هنرهای تجسمی، کشورهای انگلستان، امریکا، سویس، آلمان و فرانسه سهم اساسی دارند؛ در فناوریهای مربوط به تلویزیون، رادیو، فیلمبرداری و سینما میتوان از سلطۀ کشورهای مکزیک، چین، مالزی، ژاپن و امریکا را نام برد؛ در بازیها و کالاهای ورزشی، میتوان به چین، امریکا، ژاپن، آلمان و ایتالیا اشاره کرد. درواقع، چهار کشور بزرگ امریکا، انگلستان، آلمان و فرانسه هستند که بر تجارت فرهنگی تسلط دارند. چین نیز تازه بخشی از پنج کشور بزرگ در تجارت فرهنگی گشته است.
جهانیسازی پوچی و بیمعنایی
یکی از مفاهیم اصلی نظریۀ امپریالیسم فرهنگی، که از نقد مکتب فرانکفورت دربارۀ صنعت فرهنگ برگرفته شده است، بیمعنایی روزافزون تولید و مصرف فرهنگی نام دارد. مفهوم جهانی شدن پوچی اقتباسی از نظر جورج ریتزر است که بار دیگر موضوعهای فوق را بررسی کرده است. استدلال ریتزر این است که پوچی و بیمعنایی به طور روزافزون به پدیدهای جهانی تبدیل شده است. به نظر او، پوچی و بیمعنایی به فرمی اجتماعی اشاره میکند که عموماً فارغ از هر نوع محتوای بنیادی تصور میشود و کنترل میگردد. این جهانیسازی پوچی و بیمعنایی به طور روزافزون به از دست رفتن فرمی اجتماعی منجر میشود که عموماً به طور بومی تصور و کنترل میشود و در مقایسه با فرم قبلی، از نظر محتوای بنیادین خود بسیار غنی است.
این پوچی و بیمعنایی بیشتر در غرب و بهویژه در امریکا بهوجود آمده است. این مفهوم دربردارنده امور ذیل است: 1. ما از یک مکان (منظور از مکان میتواند روابط، تاریخ و هویت باشد) به بیمکانی حرکت میکنیم؛ 2. چیزهایی که پیرامون ما قرار دارند دیگر برای ما پوچ میشوند؛ 3. افراد، دیگر در حکم افراد نگریسته نمیشوند (مثلاً کارمندان مک دونالد، نوع تعامل خود را با مشتریان یادداشت میکنند). درحالیکه برخی از چیزها، منحصر به فردند، در بافت جغرافیایی خاص تبلور مییابند، به زمانی خاص تعلق دارند، و به فرایندی انسانی تبدیل و در آن جذب میشوند، پوچی پدیدهای کلی است، فاقد بافتی محلی و درواقع بیزمان است و هیچگاه به پدیدهای انسانی تبدیل نمیشود و در آن نیز جذب نمیگردد.
ریتزر در مقایسه با کسانی که جهانیشدن فرهنگ را رشد تفاوتهای فرهنگی تلقی میکنند، اصرار میورزد که تجانس و همگونی، پدیدهای رایج است. جهانیشدن، به نظر او، به محرکۀ اصلی رشد و قدرت تمرکزیافتۀ دولتها، شرکتها و نهادهایی خاص اشاره میکند. در این تحلیل، جهان به تدریج چهرهای یکسان به خود میگیرد، فرایندهای اجتماعی یکسویه میگردند، افراد مجال اندکی مییابند تا شیوههای متفاوتی از زندگی را تجربه و جستجو کنند، و کالاها و رسانهها از اهمیتی بسیار برخوردار میشوند. جهانیشدن متضمن سه فرایند فرعی است: سرمایهداری، مکدونالدیسم، و امریکایی شدن. کاپیتالیسم، فرایندی محوری در رشد بازاری شدن و اضمحلال پیوندهای اجتماعی و معاشرتی است. مکدونالدیسم مفهومی است که به گسترش عقلانیت صوری در قلمروهای زندگی اشاره میکند. امریکایی شدن نیز بدین معناست که امریکا به فرهنگ دوم هر فردی تبدیل میشود. این در حالی است که بهزعم ریتزر جریانهای مخالفی هم در جهانیشدن وجود دارند که چیزی ارزشمند را عرضه میدارند، اما به نظر وی جریانی که پویایی و تحرک بیشتری دارد همان جهانیشدنِ پوچی و بیمعنایی است. دلایل چندی برای این موضوع میتوان برشمرد از جمله اینکه مصرف کالاهای بیارزش به ذوق و سلیقۀ چندان پیچیده و حساسی نیازی ندارد و قیمت آنها پایین است و به راحتی میتوان آنها را تولید کرد. به همین دلیل است که همواره تقاضا برای کالاهای بیارزش و پوچ بیشتر از چیزهای باارزش است. اگرچه میتوان حتی در همین گسترش پوچی و بیمعنایی، امور مثبتی مانند آسایش و کارایی را نیز مشاهده کرد، زیانهای مهمی در آن وجود دارد؛ از جمله اینکه هویت محلی از دست میرود، تجربههای غنی از جهان رخت برمیبندند، هویت افراد را مصرف معین میکند و مجال اندکی برای امور مثبت وجود خواهد داشت.
بازنگری در نظریۀ امپریالیسم فرهنگی
دربارۀ نظریۀ امپریالیسم فرهنگی، استدلالهای مهم و جدی و نیز برخی پاسخهای انتقادی مطرح شده که نیازمند بررسیاند. محتوای اصلی این پاسخها این است که جهانی شدن، بیشتر اختلاط فرهنگی است تا همگونسازی؛ بدینگونه که نخست استدلال میشود که جریانهای فرهنگی، آنگونهکه نظریۀ امپریالیسم فرهنگی بیان میکند، یکسویه نیستند؛ برای مثال، پدیدۀ موسیقی جهانی، که نمونهای از محصولات فرهنگی است، یکسویه نیست، و برخلاف آنچه تصور میشود بیشتر از کشورهای جنوب به سمت کشورهای شمال جریان یافته است. افزون بر این، در حال حاضر پدیدۀ ژاپنی شدن فعالیتها مشاهده میشود که همراه جنبشی پسافوردیسم است. دربارۀ غذاها نیز لگرین اشاره کرد که خوراکها و غذاهای هندی و نه همبرگر، غذای مورد علاقۀ بیشتر مردم بریتانیاست. درکل، نمونهای از بینالمللی شدن و تکثر غذاها در غرب، نمونۀ مخالف خوبی برای کسانی است که در هراساند همۀ افراد مکدونالد بخورند و کوکاکولا بنوشند.
در درجۀ دوم، بررسی چگونگی استدلالی که دربارۀ ترس جهانی از تسلط امریکا یا کشورهای غرب است اهمیت دارد. همانگونهکه آپادورای گفته است: «لازم به ذکر است که برای مردم جاوه، اندونزیاییشدن ممکن است بسیار نگرانکنندهتر از امریکاییشدن باشد، همانطور که ژاپنیشدن برای مردم کره، یا اندونزیشدن برای مردم سریلانکا، یا ویتنامیزهشدن برای مردم کامبوج ممکن است بسیار نگرانکننده باشد.» تسلط فرهنگی میتوانند چهرههای گوناگونی داشته باشد و این رویداد در سطوح محلی، ملی و منطقهای اتفاق میافتد و نه صرفاً در سطح جهانی.
سومین مسئلۀ مطرح در این استدلالها آن است که براساس دلایل و گواهی بسیار، محصولات فرهنگی محلی کماکان مطلوب و پسندیده هستند. مثالهای متعددی را میتوان مطرح کرد؛ از جمله روزنامهها و برنامههایی که در همان سطح محلی تولید میشوند و بیشتر مخاطبان را جذب میکنند و از برنامههای امریکایی چندان استقبال نمیشود یا آنکه شبکۀ امتیوی (MTV) مجبور است به خاطر حفظ موسیقی محلی، برنامههای خود را در آسیا تغییر دهد؛ چون 95 درصد جوانان تایلندی موسیقی محلی تایلندی را به موسیقی غرب ترجیح میدهند.
چهارمین دلیل این استدلال مشاهدۀ افزایش ناهمگونی در قلمرو فرهنگی به جای رشد همگون و گسترش آمیزههای فرهنگی است. منتقدانی که این استدلال را مطرح میکنند اغلب مفاهیمی مانند آمیزش فرهنگی را بهکار میبرند و منظور آنها این است که اشکال فرهنگی مختلط و جدیدی در طی جهانی شدن نمایان میشوند و بدینترتیب، بهجای اینکه فرهنگ جهانی ــ غربی واحدی به جای فرهنگهای محلی قرار گیرد، دگرگونیها و مبادلات گزینشی را مشاهده میکنیم.
منبع: / ماهنامه / زمانه / 1389 / شماره 91 و 92، شهریور و مهر ۱۳۸۹/۷/۰۰
مترجم : علیرضا صادقی
نویسنده : پاول گراومک میلان
نظر شما