فنا و نیروانه(2)
گونه شناسى فنا در عرفان اسلامى
با توجه به سخنان بعضى از عرفا در زمینه فنا که مىتوان آن را چکیده تمام دیدگاهها در این زمینه دانست، نکات ذیل را در ارتباط با فنا درمىیابیم:
1. فنا تعدادى مراحل مقدماتى دارد که درحقیقت، مراحل مقدماتى سلوک هستند و اطلاق فنا بر آنها در سخنان عارفان صرفا تعبیرى مجازى است. سرّ اختلاف بین سخنان آنان در مراتب فنا نیز همین است که عدهاى همچون عزالدین کاشانى مراتب مقدماتى را نیز مطرح کرده، ولى لاهیجى صرفا به مراحل اصلى پرداخته است. فناى از شهوت و فناى از رغبت اینگونه هستند، زیرا این دو امر اصولاً ناظر به تسلط انسان بر نفس خویش و اتصاف به اخلاق حسنه هستند، هرچند معناى لغوى فنا در مورد آنها نیز صادق است، زیرا در این حالت نیز چیزى در وجود انسان نابود شده است که همان افعال و اخلاق ناپسند است.
2. مراحل اصلى فنا عبارت است از: فناى از افعال، فناى از صفات و فناى از ذات. این سه مرحله در کلام عدهاى از عرفا به صراحت مطرح گردیده و از آنها به محو، طمس و محق تعبیر گردیده است. حال عدهاى از آنها مراحل مقدماتى قبل را نیز مراتبى از فنا، و این سه مرتبه را مرتبه واحدى تلقى کرده و نام خاصى بر آن نهادهاند که عزالدین کاشانى آن را فناى متحقق به حق مىنامد.
3. بدون شک فنا نابودى مطلق نیست، یعنى در تمام سخنان عارفان چیزى نمىیابیم که فنا را نابودى و از بین رفتن سالک به طور کلى تصویر کرده باشد، بلکه برعکس تصریحات و قراین بسیارى وجود دارد که حکایت از این دارد که سالک حتى در فناى ذاتى نیز وجود خاص خویش را دارد. از جمله قرائن قوى بر این مطلب مسئله بقا است که همواره در کنار فنا قرار دارد و ملازم آن محسوب مىشود. هیچ فنایى نیست مگر اینکه بقایى را در پى دارد. با مراجعه به سخنان عارفان مشخص مىشود که مقصود آنها از بقا در اینجا جایگزین آن چیزى است که در فنا از دست مىرود. ابنعربى رابطه فنا و بقا را اینگونه بیان مىکند:
در طریق سیر و سلوک جز فانى باقى نمىماند و به جز باقى فانى نمىشود و چیزى به فنا موصوف نمىشود، مگر در حال بقا و چیزى به بقا موصوف نمىشود، مگر در حال فنا، پس در نسبت بقاء، حق مشاهده مىشود و در نسبت فنا، خلق.(16)
این سخن و موارد شبیه به آن به سیر سالک اشاره دارد که همواره دچار تحول و دگرگونى است و از مقامى به مقام دیگر مىرود، یعنى یک فعل، صفت، حال و حتى ذاتى را از دست مىدهد و در عوض، ذاتى دیگر مىیابد. همو در فصوص الحکم فنا و بقا را به تکرار تجلى خداوند پیوند مىزند که در هر آن، خداوند در عالم متجلى مىشود و تجلّى او فنا و بقایى را دربردارد.(17) امام خمینى(ره) در تفسیر این سخن مىگوید که فنا عدم نیست، بلکه بازگشت از عالم طبیعت به ملکوت است. پس در هر لحظه تجلّى الهى از عالم ملکوت در طبیعت ظاهر مىشود و از طبیعت به ملکوت بازمىگردد. ایشان نتیجه مىگیرد که تمام طبیعت و ملکوت دائما در حال تبدیل و تجدد است و عالم در هر لحظه حادث است.(18) بدینترتیب به نظر واضح مىرسد که فنا صرف عدم و نابودى نیست، بلکه عدمى است که وجودى را درپىدارد واین همان معناى تحول و تغییر است.
4. از بحث قبل همچنین مشخص مىگردد که فنا صِرف مخفى شدن از مدارک حسى نیز نیست، حال چه مخفى شدن را خفاى سالک از دید عالمیان تصویر کنیم یا خفاى عالمیان از دید سالک، اگرچه هر دو براى سالک در سیر و سلوک رخ مىدهد و از مقامات راه است.(19) پس مقصود این نیست که این احوال براى سالک رخ نمىدهد، بلکه نظر به این است که فنا را صرفا این احوال بدانیم و نه چیز دیگر. از شواهد دیگرِ این مطلب این است که اینگونه مخفى شدنها در شمار حالات هستند که در مراحلى هستند و در مراحلى نیستند، امّا فنا و بقا مستمر و همیشگى هستند، به صورتى که خواجه انصارى در همه مقامات مثل مقام انابه، باب رضا و باب شکر و دیگر ابواب صحبت از فناى چیزى در سالک دارد.(20)
بدین ترتیب باید به این بحث بپردازیم که در حال فنا چه تغییرى در سالک رخ مىدهد که حال او با قبل از فنا تغییر مىکند؛ آیا این تغییر صرفا در خصوصیات شخص است یا ذات و ماهیت او هم تغییر مىکند که لاجرم تغییر از نوع اول را هم دربردارد یا اینکه وجود سالک به طور کلى دگرگون مىشود که به تبع آن، دو تغییر دیگر نیز رخ مىنمایاند؟ بحث دیگر این است که بعد از فنا سالک چه خصوصیاتى پیدا مىکند و به چه اخلاقى متخلق مىشود و به عبارت دیگر چه جایگاه وجودىاى پیدا مىکند.
همانگونه که پیشتر گفتیم، عدهاى از عرفا صرفا به مراتب سهگانه اصلى فنا، یعنى فناى افعالى، صفاتى و ذاتى پرداختهاند، ولى عدهاى دیگر علاوه بر آن، مراحل مقدماتى را نیز جزء مراتب فنا ذکر کرده و از فناى از شهوت و فناى از رغبت سخن گفتهاند. حال اگر بخواهیم در حوزه مراحل مقدماتى وارد شویم و تحول وجود سالک را بررسى نماییم، چیزى بیشتر از تغییر یکسرى صفات و ویژگىهاى فردى وجود ندارد. در این مرحله سالک شهوت و رغبتى دارد که آنها را مهار کرده، دیگر تابع امیال و خواستههایش نیست، یا به عبارت دیگر خواستهها و امیالش تغییر مىکند و در نتیجه اخلاق او متغیر مىشود. ابنعربى این قسم از فنا را فناى از مخالفات مىداند که بر طبق آن دیگر، انسان مرتکب معصیت نمىشود.(21) قشیرى نیز فناى از شهوت را ترک افعال مذموم که شرع آنها را نهى کرده معرفى مىکند که در این صورت اخلاص در عبودیت حاصل مىشود و فناى از رغبت را زهد قلبى در دنیا مىداند که حاصل آن صدق انابه است و فناى از سوءخلق را رفع اخلاق بد برمىشمارد.(22)
فنا و وحدت وجود
امّا مهم سه مرتبه اصلى فنا، یعنى فناى افعالى، صفاتى و ذاتى است که در حقیقت فناى اصطلاحى در عرفان به آنها نظر دارد و به نظر مىرسد که در این مراتب تحولى عمده در وجود سالک رخ مىدهد. براى شناخت تحول سالک در این مراتب توجه به دو امر ضرورى است: اول نظریه وحدت وجود است که بحث از آن در عرفان نظرى، یعنى شناخت حقیقت عالم و اینکه جز خدا موجودى نیست، زمینه را براى عرفان عملى فراهم ساخته است تا عارف به جایى برسد که این وحدت را ببیند. دوّم توجه به حقیقتى است که از خواجه انصارى نقل گردید. عارفان دیگر نیز به تصریح یا اشاره بیان کردهاند که در آخرین مرتبه فنا سالک درمىیابد که آنچه در این میان رخ داده صرفا زوال توهم بوده است وگرنه فانى از ازل، فانى و باقى نیز همواره بوده و خواهد بود.
امّا بحث وحدت وجود از مسائلى است که از قدیمالایام بین عارفان مطرح بوده است و هر یک به طریقى از آن سخن گفتهاند.(23) ربط وحدت وجود و فنا در سخنان عارفان که گاه اصلاً آنها را یکى دانستهاند،(24) این حقیقت را به ما گوشزد مىکند که در حال فنا چیزى جز آنچه حقیقت واقعى عالم و رابطه انسان و تمام موجودات با حق است، جلوهگر نمىشود. به عبارت دیگر مقتضاى نظریه وحدت وجود این است که به جز حق در عالم وجود ندارد و هیچ موجودى وجود و حقیقتى ندارد که جداى از حقیقت حق باشد و همه آنچه حقایق عالم شناخته مىشوند، درحقیقت، مظهر، جلوه یا عرضى از اعراض وجود مطلق هستند. پس اگرچه همه موجودات عالم اینگونهاند که در وجود حق فانى هستند، امّا عارف این حقیقت را درمىیابد و دیگران غافل هستند:
خداوند روح عالم، و گوش و چشم و دست آن است. پس عالم با او مىشنود و مىبیند، سخن مىگوید و عمل مىکند و تلاش مىنماید، چون هیچ قدرت و کارى به جز به خداى متعالى و بزرگ حاصل نمىشود. امّا جز مقربانِ به قرب نوافل این را درنمىیابند... مقربان کرامتى یافتهاند که فهمیدهاند خدا گوش و چشمشان است... امّا بقیه انسانها گمان مىکنند که خود به واسطه روح مىشنوند، در حالى که واقعا به خدا مىشنوند.(25)
این تصور از وحدت وجود از لحاظ معرفتى با سخن دوم مربوط مىشود که در حالت فنا، توهم از میان برمىخیزد. از سخن ابنعربى ظاهر مىشود که این توهم، توهم استقلال است، یعنى انسانها قبل از فنا خیال مىکنند مستقلاند، ولى با فنا درمىیابند که استقلالى در کار نبوده است و آنها از راه با ارتباط با خداوند وجود یافتهاند و بدون آن هیچ نیستند. حال این علم و آگاهى به استقلال نداشتن اگر صرفا در مقام افعال یا صفات حاصل شود، فناى افعالى و صفاتى حاصل مىشود و اگر به مقام ذات نیز برسد، فناى ذاتى نیز حاصل مىشود.
از مباحث گذشته روشن شد که فنا در حقیقت از سنخ معرفت است، معرفتى که دیده استقلالبین انسان را به دیدهاى تبدیل مىکند که وحدت عالم را یکپارچه و یگانه مىبیند. امّا به طور یقین و بر مبناى تصریحات عرفا این معرفت از سنخ علم حصولى نیست، یعنى با تعقل و استدلال حاصل نمىشود. از طرف دیگر این علم حضورى، اجمالى نیز نیست، آنگونه که ما از نفس خویش باخبریم، ولى حقیقت آن را نمىدانیم، زیرا معرفت در مرحله فنا کشف تمام روابط را در پى دارد، پس از سنخ علم حضورى تفصیلى است. امّا به راستى براى عارف چه اتفاقى مىافتد که به این معرفت دست مىیابد؟ جنبه بشرى او چه مىشود؟ پاسخ به این سؤال را باید در یکى دیگر از ابعاد وحدت وجود، یعنى پیدایش کثرت در عالم و در حقیقت پدیدآمدن توهم استقلال پىگیرى کرد.
بنابه نظر عارفان، کثرت در اثر پیدایىِ حدودى خاص در وجود مطلق که از آن به مظهر و تجلّى تعبیر مىکنند، پدید مىآید. تجلّى با تنزل وجودى همراه است که در نتیجه در هر مرتبه، وجودى خاص پدید مىآید، امّا این مراتب با اصل وجود متحداند، بلکه غیر او نیستند. حدّ خاص در هر موجودى حالتى به وجود مىآورد که از آن به نفس تعبیر مىکنند و در همه اشیا وجود دارد.(26) از این نفس، علمى محدود برمىخیزد که خودیت موجود را به آن مىشناسند و این استقلالبینى است که در انسانها بیشتر از موجودات دیگر جلوهگر است. انسان خود را موجودى مستقل با گرایشها و امیال خاص مىیابد، یعنى در حقیقت، وجودِ محدود که به فراسوى خود احاطه ندارد، همواره خیال مىکند که وجودى خاص است و ارتباطى با وجودات دیگر و حتى فراسوى خود ندارد. پس توهم استقلال یک توهم اندیشهاىِ صِرف نیست، بلکه ریشه در نحوه وجود انسان دارد. از اینرو سالک در فنا به دنبال این است که این توهم را از میان بردارد و این امر ممکن نیست، مگر اینکه نحوه وجودى انسان تبدیل شود و حد وجودىاش تغییر کند. از این حدهاى وجودى در عرفان اسلامى به حجاب تعبیر مىکنند که بین انسان و خدا فاصله مىاندازد و او را از خدا دور مىکند، یعنى او را در حد و اندازهاى قرار مىدهد که احساس قرب و نزدیکى به خدا نمىکند.
در مقابل سایر موجودات حتى ملائکه، انسان از خصوصیت حدشکنى برخوردار است، یعنى مىتواند از مرتبه وجودى خویش تعالى یا تنزل یابد و اصولاً فنا بر این مبنا استوار است که انسان اگر بخواهد مىتواند حد وجودى خویش را تعالى بخشد. این حدشکنى به هر اندازهاى که باشد، احاطه وجودى انسان و در نتیجه گسترس معرفت او را درپى دارد و آنگاه که به حد فناى افعالى برسد به مرحله مهمى از احاطه وجودى نائل مىشود. این حدشکنى مىتواند تا جایى استمرار یابد که دیگر براى سالک حدّى باقى نماند که در این صورت فناى ذاتى رخ مىدهد. مشاهده کردیم که سیدحیدر آملى سه مرتبه فنا را با رسم و تشخصات انسان معرفى مىکند و در مقام احدیتِ الفرق والجمع هیچ تشخصى براى انسان باقى نمىماند و حد وجودى انسان کاملاً از بین مىرود.
در اینجا ممکن است این سؤال مطرح شود که هر شىء و از جمله انسان با تشخصاتش موجود تلقى مىشود و اگر تشخصاتش از میان برود، دیگر وجود ندارد. پس در حقیقت فنا به زوال وجود و شخص منتهى مىشود و حقیقتِ آن نابودى است، نه تحول. پاسخ این سؤال در یک نکته مهم نهفته است و آن اینکه وقتى از زوال رسم و تشخص سالک سخن مىگوییم، مقصود رسم و تشخصى است که براى موجودات مادى وجود دارد، نه هر نوع رسم و تشخص. پس فانى با اینکه رسم و تشخص مادى را از دست مىدهد، امّا رسم و تشخص مجردات براى او باقى است. قیصرى در رابطه فنا و بقا این نکته را صریحا ذکر مىکند که فنا از بین رفتن تعینات خَلقى و بقا، اتصاف به تعینات و صفات الاهى است.(27) پس، حدشکنىِ انسان تا حدى است که به یکى از صفات الاهى تبدیل شود. امام خمینى(ره) چگونگى زوال تعینات در فناى صفاتى و ذاتى را اینگونه وصف کردهاند:
در فناى ذاتى که با قرب فرائض حاصل مىشود، بنده چشم و گوش حق مىشود که در این صورت، وجود حقانى یافته و وجود خلقى را به طور کلى کنار گذاشته است و او به آن مرحله از احاطه مىرسد که همانند وجود حق سارى و جارى در همه اشیاء است، امّا در فناى صفاتى او تنها به شهود موجودات مىنشیند، زیرا تنها حق، چشم و گوش بنده گردیده است.(28)
خلاصه کلام عرفا در این مقام این است که غایت سلوک در فنا، گذر از مراحل مادّى و مجرد و رسیدن به بىحدّى است، البته این بىحدّى مربوط به مرحله تجلّى حق است و به اولین تجلّى او بازمىگردد که تجلّى اسماء و صفات و اسم اعظم الاهى است و ربطى به ذات الاهى در مرتبه کمون ندارد. پس فناى سالک از نفسانیات شروع مىشود، مجردات را پشتسر مىگذارد و در نهایت به عینیت یافتن با صفات و اسماء ختم مىشود. از بحث قبل پاسخ به این سؤال نیز روشن مىشود که فانى چه شأن وجودىاى دارد. یعنى فانى چه رابطهاى با انسانها، مادیات، مجردات و در نهایت با خدا دارد؟ زیرا فانى یکى از اسماء الاهى است و همانند خدا که با همه موجودات متحد است با همه آنها اتحاد دارد و به قول قیصرى در آنها سارى و جارى است(29) و به تعبیر امام خمینى همانند این فقره از زیارت جامعه مىگردد که اجساد شما در اجساد است و ارواح شما در ارواح و نفوس شما در نفوس.(30)
به نظر مىرسد مقصود از این بیان این نیست که بدن مادىِ فانى که قبل از فنا و حتى بعد از آن در میان مردم با آن شناخته مىشود، بعد از رسیدن به فنا در سایر ابدان سارى و جارى مىگردد، بلکه مقصود این است که احاطه و مرتبه روحانى سالک به حدى رسیده است که دیگر، بدن خودش و دیگرى براى او یکسان است و از لحاظ تدبیر تفاوتى ندارد، همانگونه که تمام بدنهاى بندگان براى خدا یکسان است و با همه به یک نحو ارتباط دارد.
بنا به مباحث گذشته همچنین مشخص گردید که فنا یک حالت تشکیکى است و این مقتضاى مرتبهدار بودن و همچنین احاطه که از لوازم آن است، مىباشد. هر کس با سعى و تلاش خود تا حدى مىتواند به مقام فنا برسد و ممکن است در مرحلهاى متوقف گردد، تفاوت حال فانیان نیز این مسئله را تأیید مىکند.
مطلوبیت فنا
با تصویرى که از فنا در بحثهاى قبل ارائه شد، روشن است که فنا آنقدر ارزش دارد که مطلوب انسان واقع شود، زیرا در فنا معرفت نهفته است و آن هم معرفتى حقیقى که با معرفتهاى ظاهرى قابل قیاس نیست و انسان تشنه معرفت است. پس هر کس هر چند خود مرد میدان نباشد، با این حال به چنین معرفتى دلبستگى دارد.
امّا ممکن است بحث مطلوبیت از جهت دیگرى مطرح گردد که جاى بحث بیشترى دارد. اصولاً فنا در کلام عارفان و منابع آنها امرى ضرورى و اجبارى به نظر مىآید، زیرا هر چیزى در نهایت فانى مىشود و به اصل خود بازمىگردد. از طرف دیگر بقاى بعد از فنا نیز براى همه موجودات و حداقل انسانها وجود دارد. پس چه ضرورتى براى طلب فنا وجود دارد؟
پاسخ این سؤال در توجه به دو امر نهفته است: اوّل اینکه فناى کلّى به هیچوجه مرتبه وجودى انسان را تغییر نمىدهد و حتى کسانى را که در سقوط غوطهور شدهاند، شامل مىشود. بنابراین فناى اجبارى و فناى سلوکى و اختیارى اصولاً با هم قابل مقایسه نیستند. دوم اینکه مراحلى از فناى سلوکى که در حقیقت مقدمات سلوک هستند به نجات و سعادت انسانها بستگى دارند و نه صرفا به معرفت بیشتر. از اینرو اگر مراحل اصلى فنا، یعنى فناى افعالى، صفاتى و ذاتى را از مراحل غیرضرورى بشماریم، مراحل مقدماتىِ آن جزء امور ضرورى براى حیات انسان است، هر چند اگر انسان این مقدمات را به خوبى طى کند، کمکم مراحل بعد نیز برایش هموار مىگردد.
پدیدارشناسى نیروانه(31)
همانطور که در عرفان اسلامى فنا اصلىترین مفهوم محسوب مىشود که تمام نظام عرفانى و مراتب سلوک براى نیل به آن طراحى شده است، نیروانه در آیین بودا نیز همین نقش را ایفا مىکند. یک سالک بودایى با نیل به نیروانه به سعادت حقیقى و نجات از چرخه مرگ نائل مىشود و به فراسوى عالم تغییرات هجرت مىکند و دنیاى فریب و معرفت غیرصحیح را پشتسر مىگذارد و به معرفت واقعى دست مىیابد. واژه نیروانه در متون هندویى نیز در معنایى شبیه آیین بودا کاربرد داشته است که با توجه به اینکه آیین بودا از بستر دین و فرهنگ هندویى برخاسته، بىشک این واژه را نیز از آنجا وام گرفته است.
نیروانه واژه سنسکریتى که در زبان پالى، نیبانه(32) تلفظ مىشود، از لحاظ لغوى داراى معناى سلبى است و غالبا آن را به معناى «خاموش شده» به کار مىبرند.(33) بعضى از محققان براى این واژه دو اشتقاق گزارش کردهاند: اول اینکه ریشه این واژه مرکب از niبه معناى «نه» و va به معناى وزیدن، باد زدن و دمیدن است که در این صورت nirvaInaاسم مفعول از فعل nisvaI است که به معناى خاموش شدن چراغ، آتش و امثال آن و nirvaInaبه معناى خاموش شده، سرد شده، فرونشسته است. نظر دوم این واژه را مشتق از دو کلمه nir به معناى روگرداندن و vaIna به معناى شهوت، تشنگى و طلب مىداند که در این صورت nirvaIna به معناى روى گرداندن از شهوت است.(34)
معناى لغوى نیروانه، اشتقاق اول را بپذیریم یا اشتقاق دوم را، حاکى از آن است که انسان در وصول به این مرحله چیزى را از دست مىدهد و از اینرو داراى معناى سلبى است. در معناى اول که بیشتر مورد توجه است، گویا آتشى در وجود انسان شعلهور است و با نیل به نیروانه این آتش خاموش مىشود. تأکید بعضى از فرقههاى بودایى بر اینکه این خاموشى در وجود انسان، بهطور مطلق است، آنها را به سوى پوچانگارى کشانده، به صورتى که در نظر آنان وصول به نیروانه مساوى با نابودى مطلق وجود انسان و زوال همهچیز است. امّا برداشت عمومى از این خاموشى همان از بین رفتن تشنگى در وجود انسان است که بنابر آیین بودا منشأ تولد دوباره است. معناى دوم نیز بر روگرداندن دلالت دارد که از لحاظ ارزشى منفى تلقى مىگردد. از اینرو، هم معناى اول سلبى است، زیرا انسان در وجود خویش چیزى را از دست مىدهد و هم معناى دوم، چون روى گرداندن و پشت کردن را دربردارد. بدین ترتیب هر دو معنى متضمن از بین رفتن و نابودى چیز خاصى در وجود انسان است که دلبستگى او را به دنیا و امور دنیوى از بین مىبرد.(35) از این جهت نیروانه داراى معناى سلبى و زائل شدن و از بین رفتن چیزى در وجود انسان است که از ارزش منفى برخوردار است و انسان سالک باید با تلاش و کوشش آن را از بین ببرد.
ادامه دارد ...
منبع: / فصلنامه / هفت آسمان / شماره 25 ۱۳۸۶/۰۳/۲۳
نویسنده : محمد على رستمیان
نظر شما