تاریخ را برای اروپاییان چگونه روایت می کنند؟
اتحادیه اروپا که تعداد اعضایش در مدت نیم قرن از شش به بیست و پنج رسیده است در تعریف چیزی که آینده کشورهای عضو را به یکدیگر پیوند دهد تا بتواند به وجود این اتحادیه مشروعیت ببخشد با مشکلاتی روبروست. نگارندگان مقدمه آنچه قرار است قانون اساسی اروپا بشود می گویند که اطمینان دارند که "مردمان اروپا، در عین آن که به هویت و تاریخ کشورهای خود می بالند، مصمم اند (...) آینده شان را در کنار هم بسازند". اما آیا یک اتحادیه را می توان بدون رجوع به یک حافظه جمعی مشترک پایه ریزی نمود؟ آیا تک تک کشورها می توانند دیدگاه قوم- محورشان نسبت به گذشته را حفظ نمایند و همچنان به ستایش قهرمانانی که اغلب یا دژخیمان مردمان همسایه اند (مانند ناپلئون) یا قربانیان آنان(مانند ژان دارک) ادامه دهند؟ در سراسر اروپا، در جایگاههای یادبود که مورد بازدید میلیونها نفر قرار می گیرند چگونه تاریخ را روایت می کنند؟
برای هر کسی که مانند یک جهانگرد تازه کار، گمنام و کنجکاو به راه بیفتد و چند کشور اتحادیه اروپا را شهر به شهر(۲) به قصد بازدید بپیماید در هر مرحله این پرسش مطرح می شود: تاریخ اروپا را چگونه برای اروپاییان روایت می کنند؟ موزه ها، کاخها، قصرها، کلیساها، آثار تاریخی و بناهای یادبود چنان پرشماراند که ناگزیر باید دست به گزینشی دل بخواهی یا جانبدارانه زد. از موزه های اختصاص یافته به آثار نقاشی(۳) که بگذریم و آنهایی را که ویژه هنرها و سنتهای مردمی اند را که به کناری بنهیم، باید در پاورقی های راهنماهای جهانگردی به جستجو پرداخت. نتیجه ممکن است گمراه کننده باشد.
پادشاهان ستمگر، امپراتوران پرمدعا، شاهزادگان و اسقفان خونریز و دیکتاتورهای سفاک، تاریخ اروپا را از جنگهای همیشگی سرزمینی، سلسله ای، مذهبی و ملی شان انباشته اند، و مردمان باج سنگینی برای ارضای قدرت طلبی آنان پرداخته اند. اینان، مست از افتخاراتشان، در سراسر اروپا نشانه هایی از یک زبان نمادین قدرت به جای گذاشته اند که زبان مشترک همه آنان است: مجسمه های سوار بر اسب و طاق نصرتها، شیرهای مرمرین، خورشیدهای زرین، شمشیرهای درخشان، جامهای عظیم و شیاطین و خدایان هول انگیز. با وجود این یاد مومیایی شده آنان همچنان گرامی داشته می شود، بدترینهایشان هم در این میان کمتر از دیگران بهره نمی برند. شاهکارهای جنگی شان به زیان همسایگانی که حالا دیگر متحد به شمار می آیند، در این کاخها و قصرهایی که گواه خودبزرگ بینی ویرانگر آنان و محل رژه رفتن دائمی اخلاف قربانیانشان اند ستوده می شوند.
نمونه آوردن دو جا از میان این همه برای روشن کردن مطلب کفایت می کند: شون برون و پوتسدام(۴) در کنار دروازه های وین و برلین. کاخ نخست، که از سال ۱۷۰۰ تا سال ۱۹۱۸ اقامتگاه تابستانی خانواده هابسبورگ(۵) بوده است را به عنوان « نماد عظمت اتریش در دوران امپراتوری » و در عین حال « یک مکان جذاب و مطبوع خانوادگی » به ما معرفی می کنند. در ۱۴۴۰ اتاق و باغ عظیم این قصر که به سبک باروک(۶) ترتیب داده شده از ژوزف اول تا شارل اول، با در نظر گرفتن ماری ترز، ژوزف دوم و فرانسوا ژوزف(۷) خستگی ناپذیر(سلطنت او ۶۸ سال به طول انجامید)، چندین نسل از مستبدان(۸) یکی پس از دیگری جای گرفته اند، تنها یادگاری که از اینان به ما ارائه می کنند دلبستگی شان به هنرهای زیبا و باغبانی و علاقه شان به جشنهای خانوادگی یا میانجیگری صلح آمیز است.
پوتسدام پایتخت پادشاهان پروس، به تمامی در سده هفدهم، در شکارگاههای خانواده هوهنتسولرن(۹)، که از فردریک اول، پادشاه-سرهنگ(۱۰) گرفته تا ویلهلم دوم قصاب جنگ جهانی اول یک خاندان خونریز هول انگیز بودند، ساخته شد. در اینجا شهری « زینت یافته» به دست « پادشاه بزرگ » فردریک دوم، « حامی هنر و ادبیات » که قصر سان سوسی(۱۱)، « گوهر سبک روکوکو در آلمان » را بنا نمود و در آن از « دوستان فیلسوف و دانشمندش » پذیرایی می نمود را به ما نشان می دهند و تحسین ما را برمی انگیزند. از شهریار زشت خوی، پرخاشجو و عاری از ملاحظات اخلاقی که مردمش را به زور به سربازی در جنگهای چپاولگرانه فرستاد و شیره جان آنان را کشید، سخنی نیست.
به خلاف انتظار، نگاه کشورهای سلطنتی اسکاندیناوی به کارنامه پادشاهان گذشته شان گاه روشن بینانه تر از نگاه جمهوریهای ژرمنی است. همه می دانند که « مذهب یعنی جنگ ». جنگهای سی ساله که از سال ۱۶۱۸ تا سال ۱۶۴۸ اروپا را پاره پاره کردند نقطه اوج کینه توزیها و کشتارهای پیشکش شده به درگاه « عظمت جلال خداوند » بودند. یکی از جلادان این دوران، گوستاو آدولف(۱۲) پادشاه پروتستان سوئد، که با پسرعموی کاتولیکش زیگیسموند(۱۳) پادشاه لهستان در حال جنگ بود، به شتاب ترتیب ساختن یک کشتی جنگی عظیم به نام « وازا » (۱۴) را داد که قرار بود گل سرسبد ناوگان او شود، این کار به نام ایمان به مقدسات آسمانی، اما در خدمت جاه طلبیهایی بسیار زمینی انجام گرفت. درباریان بر طول کشتی و شمار توپهای آن افزودند، تا جایی که کشتی و آنچه در آن بود در همان سفر نخست به تاریخ ۱۶ اوت ۱۶۲۸ پس از پیمودن حدود صد متر غرق شد.
در کشوری که از زمان وایکینگها بدین سو، شیفتگی به دریا و علوم دریایی جزئی از ذات مردمان شده است، چنین ماجرایی چندان افتخارآفرین به شمار نمی آمد. شاید برخی می کوشیدند فورا آن را از یاد ببرند. اما سوئدیان چنین نکردند. برای این هوس بهای گزافی پرداخته شده بود. بیرون کشیدن کشتی از میان لجنها پس از ۳۳۳ سال و بازسازی و تلاش برای حفظ آن در وضعیت اولیه اش در موزه ای در استکهلم که نام آن را بر خود دارد نیز بسیار گران تمام شد. هدف از این کار تنها نشان دادن قهرمانیهای ناجیان یا قرار دادن شکوه کشتی ای بی نظیر در نوع خود، در معرض کنجکاوی تماشاچیان نبود. از این فرصت برای روایت کردن اوضاع و احوال دوران مورد نظر استفاده شد: مسؤولیت پادشاه و اطرافیان بی لیاقتش؛ شرایط زندگی ملوانان در مقایسه با مافوق هایشان؛ مجازاتهای وحشیانه اعمال شده؛ آثار مخرب جنگ در دوره ای که دو سوم از رزمندگان به خانه های خود باز نمی گشتند، یک سوم از آنان در میدان نبرد جان می باختند و یک سوم دیگر در نتیجه زخمها و بیماریها از دنیا می رفتند؛ استفاده از مزدوران فرانسوی، اسکاتلندی و آلمانی که پیرو هیچ دین و قانونی نبودند؛ دارالتأدیب ویژه کودکان و کارآموزان جوان ملوانی گریخته از خدمت که در جزیره ریدارهولمن(۱۵) به بیگاری گماشته می شدند...
۲۴ ژوئیه ۱۹۴۳: مارشال اول نیروی هوایی هریس(۱۶)، سرفرمانده گردان بمب افکنهای نیروهای هوایی سلطنتی [انگلیس] ملقب به هریس بمب افکن، شخصیت مورد حمایت وینستون چرچیل، دستور آغاز نخستین بمباران سازمان یافته تروریستی را بر روی هامبورگ، دومین شهر بزرگ و مهمترین بندر آلمان صادر می کند. این عملیات که گومور(۱۷) نامیده می شود (به نام شهری که مطابق روایت انجیل با آتش آسمانی نابود گردید)، ده روز طول می کشد، ۵۵۰۰۰ قربانی غیرنظامی سرشماری شده به بار می آورد و نیمی از شهر را ویران می کند. پی در پی دسته های مرکب از ۳۰۰ تا ۱۰۰۰ بمب افکن، که روزها آمریکایی و شبها بریتانیایی اند، میلیونها تن بمب آتشزای ساخته شده با فسفر را که سلاحهای کشتار جمعی آن دوران به شمار می آیند رها می کنند و بادهایی با سرعت ۳۰۰ کیلومتر در ساعت به راه می اندازند. گرمای هوا به ۱۰۰۰ درجه می رسد. گردبادی آتشین، نخستین گردباد آتشین جنگ، آسفالت خیابانها را شعله ور می سازد، خودروها و درختهای ریشه کن شده را به درون هوای داغ پرتاب می کند، در پناهگاه ها فرو می رود و کسانی را که آنجا پناه جسته اند زنده زنده می سوزاند، آب چندین کیلومتر از کانالهای شهر را که برخی دیگر از مردم نجات خود را در آنجا جسته اند به جوش می آورد.
به اعتراف خودشان، هدف « تروریستهای » متفق، در هم شکستن روحیه و توان مقاومت جمعیت غیرنظامی آلمان با بمباران سنگین و بی هدف ۶۰ منطقه شهری اصلی این کشور بود، چنین انتظار می رفت که این روش به سرعت به جنگ پایان بخشد. با وجود آن که این استراتژی آشکارا نتیجه مورد نظر را به بار نیاورد و بیشتر اثر معکوس بخشید، با سماجت تا پایان ادامه یافت، بی آن که عوامل آن، که همچون قهرمانان با آنان رفتار شد، هیچ گاه مورد بازخواست قرار گیرند. درست پیش از تسلیم آلمان، در روزهای ۱۳ و ۱۴ فوریه ۱۹۴۵، شهر درسد(۱۷) و گنجینه های فرهنگی تاریخی اش، این آخرین شهر در امان مانده که انباشته از دهها هزار پناهنده بود در زیر طوفانی از بمب و گردبادی از شعله های آتش که بیش از صدهزار قربانی به بار آورد، نابود شد.
هیچ بنای یادبودی یادآور رنج جانفرسای ساکنان هامبورگ نیست، مگر بنای سن نیکلا(۱۸) که جزوه های راهنمای توریستی نادیده می انگارندش، این بنا در فضایی تنگ، فرو رفته در پای خرابه های کلیسا، شرمگنانه آن فاجعه را یادآوری می کند. از پایداری این خودسانسوری آلمانیها درباره قربانیان آلمانی جنایات جنگی پس از گذشت شصت سال به نگهبان این مکان ابراز شگفتی می کنیم. پیرمرد نگهبان که در کودکی از فاصله چند کیلومتری شهر را که در آتش می سوخته، دیده و چند تن از اعضای خانواده اش را در آنجا از دست داده است چنین با ما درد دل می کند: « می دانید آقا، ما نمی توانیم. ما همگی در قبال مرگ ۲۵ میلیون نفر از اتباع شوروی، یک پنجم از جمعیت لهستان و شش میلیون نفر یهودی مسؤولیم. ما نمی توانیم از بدبختیهای خودمان حرف بزنیم. این کار... ناشایست است» . این طرز تلقی را در برلین هم می شد حس کرد؛ موزه بسیار جالب توجهی که تاریخ شهر را از هنگام پایه گذاری آن به سال ۱۲۳۷ تا زمان ما بازگو می کند، اما درباره وقایعی مانند بمبارانهای ویرانگر متفقین و فتح شهر به دست نیروهای شوروی در زیر طوفانی از آتش که دهها هزار قربانی غیرنظامی را در زیر آوار خرد ساختند رازپوشی قابل ملاحظه ای در پیش می گیرد.
حافظه در اینجا به صورت گزینشی عمل کرده است، با توجه به این که در پایتخت شماری ازجایها نمایانگر خواست آلمانیها بر فرار نکردن از گذشته نازی کشورشان است: از بنای یادبود کشتار یهودیان که در آینده گشوده خواهد شد گرفته تا بنای یادبود اردوگاه اسرای زاخزن هاوزن(۱۹) در اورانینبورگ(۲۰) که در سال ۱۹۶۱ گشوده شد ویادگار در حدود صدهزار زندانی است که در آنجا جان سپردند؛ از بنای یادبود کتابسوزی، به یاد آن شب سال ۱۹۳۳ که ۲۰۰۰۰ جلد کتاب در ببل پلاتس(۲۱) سوزانیده شد گرفته تا؛ بنای یادبود آزار یهودیان در وانزه(۲۲) در محل کنفرانسی که در ژانویه سال ۱۹۴۲ در آن « راه حل نهایی »(۲۳) برنامه ریزی شد؛ و یا موزه منقلب کننده یهود که به تازگی گشوده شده است؛و حتی نمایشگاه دائمی مربوط به گشتاپو که در آینده نزدیک به موزه-مرکز اطلاعاتی درباره سرکوبگری نازیها تبدیل خواهد شد.
آیا روزی خواهد رسید که در کشورهای اروپایی که مسؤولیت نابودی سرخپوستان آمریکا، خرید و فروش بردگان سیاه پوست آفریقایی و آزار مردمان کشورهای مستعمره را بر عهده دارند – یعنی تقریبا همه کشورهای اروپایی – شاهد برپا شدن بناهایی به یادبود « وحشت آفرینی سفیدپوستان » باشیم؟
در میدان بازار شهر کراکوی(۲۴)، اطراف قسمت پارچه فروشان، یک جو شادمانی کودکانه برقرار است: مردم، نشسته در تراس کافه ها یا گردش کنان با خانواده هایشان، با پرچمهای کوچکی در دست، گروه ناهمگون، نامنظم و کمی فرسوده ای را که به سردستگی ارکستر سازهای کوبه ای از برابرشان رژه می رود، با نگاه دنبال می کنند. روز جشن ملی است: جشن قانون اساسی. نه آن قانونی که امروزه لازم الاجراست، بلکه قانون اساسی سوم مه ۱۷۹۱، نخستین قانون اساسی اروپا: این قانون سالاری بود که عاقبت بر استبداد پیروز می شد. همین که کشوری به جای پیروزی ارتشهایش بر همسایگان، پیروزی حقوق را جشن بگیرد خبر غیرمنتظره خوبی است. این که این کشور لهستان باشد معنای دیگری به موضوع می دهد. چهار سال بعد، لهستان استقلال خود را از دست داد و باز هم قربانی تقسیم دیگری شد، سپس به دست همسایگان نیرومندش اتریش، پروس و روسیه تکه تکه شد. از دوران بین سالهای ۱۹۱۸ تا ۱۹۳۹ که بگذریم، برای دوباره به دست آوردن این استقلال این کشور باید به دو سده شورش، مبارزه مسلحانه و مقاومت در برابر اشغالگران، چه فعالانه چه غیرفعالانه تن دهد، به بهای میلیونها کشته (۶ میلیون نفر در جنگ جهانی دوم). سپس لهستان با بی میلی به اتحادیه اروپا می پیوندد. ملتی را که از این همه اقدام برای نابودی جان به در برده باید خوشامد گفت.
محل امضای پیمان ماستریشت در روز ۷ فوریه سال ۱۹۹۲، این تالار رسمی گرد بزرگ که رو به رود موز(۲۵) دارد و مکان تشکیل نشستهای هیأت دولت ایالت لیمبورگ(۲۶) است چندان مردم را به خود جلب نمی کند. همه جا را آزادانه و تنها سر می کشیم، بدون این که اطلاعاتی جز آنچه با کمال میل در اختیارمان می گذارند به دست بیاوریم... اطلاعاتی درباره نحوه کار دولت محلی. پیمان؟ کدام پیمان؟ یکی از بحث انگیزترین مراحل ایجاد اتحادیه اروپادر یاد ساکنان اینجا هیچ اثر محوناشدنی ای از خود به جای نگذاشته است. مرکز مرفه شهر که کاملا نوسازی شده و مجهز به ساختمانهای مرمت شده و باغهای مرتب و پر از بوتیکهای تجملی است در انتظار بازدیدکنندگانی از نوعی دیگر است. بی آن که چندان به گذشته اش که سرشار از وقایع تاریخی است، بپردازد. درست است که پس از اسپانیاییها فرانسویان خاطره خوبی از خود در اینجا به جای نگذاشته اند. شهر را در سال ۱۶۷۳ سپاهیان لویی چهاردهم و سرهنگ اهل گاسکونی دارتانیان که در آنجا کشته شد، محاصره کردند، سپس، در سال ۱۷۴۸، سپاهیان لویی پانزدهم پس از نبردی که ۸۰۰۰ کشته به بار آورد، آن را از تسخیر کردند و بدین ترتیب شهر به پادشاهی فرانسه و عاقبت به جمهوری و امپراتوری منضم شد ، تا سال ۱۸۱۵. دیدار رئیس جمهوری میتران و مذاکرات تحمیلی مربوط به پیمان پس از این روی دادند.
از سده هجدهم تا سده بیستم اروپا قدرت صنعتی خود را بر زغال سنگ بنا نهاد، که پیش از آن که نفت از این مقام بیندازدش و بهره برداری از بیشتر منابع زغال که استخراج قدیمی تریشان از هشت قرن پیش آغاز شده بود متوقف گردد، مهمترین منبع انرژی به شمار می آمد. معدن بلنیی(۲۷) در نزدیکی لیژ(۲۸) در بلژیک نیز به چنین سرنوشتی دچار شد؛ معدن در سال ۱۹۸۱ بسته شد و به صورت یک موزه دیرین شناسی صنعتی در آمد که در آن معدنچیان سابق راهنمایی بازدیدکنندگان را بر عهده دارند. اینجا هم مانند دیگر جایها فقط از زغال سنگ بهره برداری نمی کردند. در درجه اول « سیاه رویان»، این نمایند گان تاریخی زندگی کارگری بودند که مورد بهره کشی قرار می گرفتند. بهره کشی بی رحمانه ای که چیزی از بردگی کم نداشت، در کاری با سختی غیر قابل تصور؛ در ژرفای چند ده یا حتی چند صد متری زمین؛ در آن فضای نیمه تاریک دلهره انگیز پر از غبار غیر قابل تنفس؛ گرما یا رطوبت؛ هیاهوی هولناک واگنهای کوچک حمل زغال، تیشه ها، مته ها و کمپرسورها؛ باریکی بیش از حد رگه ها؛ خطرهای دائمی ریزش، سیل، خفگی و گاز معدن و مرگ تدریجی تقریبا حتمی پیش از رسیدن به پنجاه سالگی در اثر بیماری سیلیکوز.
هر گروه هشت ساعت کار می کرد، کار شبانه روزی، با دستمزدی ناچیز در ازای هر تن ماده استخراج شده، کاری برای کارفرمایانی که همواره نگران افزایش سرعت استخراج بودند و تا حادثه یا فاجعه ای روی نمی داد اکراه داشتند از این که اقدامی برای تأمین امنیت کار انجام دهند. پیش از این که پیشرفتهای اخیر در مکانیزه کردن کار وضعیت کارگران معدن را متحول سازد چندین نسل از این کارگران در طول چند قرن یکی پس از دیگری بدین کار تقریبا غیرانسانی مشغول بوده اند، تنها کرامتی که در این میان نصیبشان می شد حس همیاری بی نظیری بود که این کار ایجاد می کرد. می توان تصور کرد که آنانی که از دیگران ضعیفتر بودند چه سرنوشتی پیدا می کردند. اول از همه کودکان، که صغر سنشان در این محیط مضاعف بود، تا مدتها آنان را بدین سبب که می توانستند در دالانهای تنگ و همچنین در شکاف رگه هایی که مورد استخراج بودند، بخزند و در مقابل حقوقی به تناسب قامتشان دریافت کنند، بر دیگران ترجیح می دادند.
در بلنیی تازه در سال ۱۹۴۰ از استخدام کودکان ده ساله دست برداشتند، در آن هنگام بود که محدویت سنی به چهارده سالگی افزایش یافت... کارگران مهاجر نیز که توانایی کمی در دفاع از منافع خود داشتند به کار گرفته شدند، اول لهستانیها در آغاز قرن نوزدهم، سپس اسپانیاییها، ترکها، مجارها، یونانیها... و عاقبت، پس از سال ۱۹۴۵، ایتالیاییها. پس از جنگ، دولت ایتالیا چهل و پنج هزار ایتالیایی را بر خلاف تمام اصول اخلاقی طی یک معامله پایاپای « زغال سنگ در برابر گوشنت انسان » به دولت بلژیک فروخت: مهاجر ایتالیایی قراردادی امضا می کرد که به موجب آن در مقابل تحویل زغال سنگ به کشورش به پنج سال کار اجباری در یک معدن بلژیکی متعهد می شد؛ این کار دستمزد بسیار پایینی داشت، اما غذای کارگران تأمین می شد و آنان را در خانه های کثیف و مسکنت باری که زندانیان آلمانی از خود به جای گذاشته بودند، سکنی می دادند. پیش از ایجاد اروپای بدون مرز، تردد کارگران مهاجر از نقل و انتقال سرمایه آسانتر بود. از آن هنگام به بعد وضعیت معکوس شده است.
یک موزه مختص طبقه کارگر؟ پس پرولتاریا یک موجود جالب تاریخی است که بی آن که کسی متوجه شود پیش از طبقه بورژوا از میان رفته است؟ این برای روحیه انقلابیان ضربه سختی است. باید از این موزه دیدار کرد. در کپنهاگ واقع شده. ممکن نبود در جایی غیر از پیشرفته ترین کشور جهان از نظر اجتماعی باشد. یک مجسمه لنین در آستانه در است و با دستی که به سوی ورودی دراز کرده است کنجکاوان کم شماری را که از آنجا می گذرند، راهنمایی می کند. سپس نوبت به یک بررسی اجمالی آموزشی و عملگرایانه از تحول وضعیت کارگران دانمارکی از آغاز تا زمان ما می رسد. همه چیز را می توان در اینجا دید، حتی بهبود تدریجی مسکنها که به اندازه واقعی شان در موزه بازسازی شده اند. بسیاری چیزها را می توان در اینجا فراگرفت، درباره مهاجرت دسته جمعی روستاییان به شهرها، فلاکت جسمی جوانانی که تا سال ۱۹۴۰ به سبب ابتلا به سل یا راشیتیسم از کار اخراج می شدند، مبارزات سندیکایی، مباحثات تندی که میان اصلاحگرایان و انقلابیان در می گرفت، پیروزیهای سوسیال دمکراسی که از سال ۱۹۲۴ به قدرت رسید. توجه ویژه ای به تحولات حقوق زنان شده است، به کار بارگیران کشتی ها که در دهه ۱۹۲۰ در گروههای هفت نفری استخدام می شدند و مزدشان بر مبنای این که چند تن بار جا به جا می کردند، پرداخت می شد (روزانه ۳۰۰ کیسه صد کیلوگرمی، در یک مسیر پنجاه کیلومتری). سپس نوبت می رسد به مقاومت در برابر برقراری مبلغ حقوق تعیین شده بر مبنای تعداد قطعات ساخته شده در صنعت به سال ۱۹۵۰ و افزایش حوادث ناشی از کار که همزمان با شروع رقابت شدید برای افزایش تولید روی می دهد، تن ندادن جوانان کارگر سالهای دهه ۱۹۶۰ به الگوی تولید آمریکایی که « همیشه بهتر و سریعتر است »، انتقال صنایع به مناطق دورافتاده در سالهای اخیر و استفاده از مهاجران یوگسلاو، ترک و پاکستانی برای خلاص کردن خود از سطح بالای دستمزد و حمایت اجتماعی.
نتیجه: وقتی کارفرما رنجبران را از جای دیگری می آورد یا خود می رود و در محل از آنان بهره کشی می کند، دیگر رنجبر دانمارکی وجود ندارد. شاید این امر درست باشد، اما تا کی؟ این احتمال وجود دارد که دوران این موزه پیش از آن که موزه طبقه بورژوای سرمایه دار باز شود به سر آید.
کریستف پلانتن(۲۹)، پروتستان پیرو کالون(۳۰) از اهالی شهر تور(۳۱)، در گریز از آزارهای مذهبی در سال ۱۵۵۰ در شهر آنور(۳۲) مستقر می شود و در راه یکی از ماجراجوییهای بزرگ آن دوران یعنی صنعت چاپ قدم می نهد. او چاپخانه ای با نشان پرگار زرین بنا می نهد که پیشترفته ترین مهارتهای بهترین صنعتگران در آن به کار گرفته می شود، با کارگاه ریخته گری قالبها، حروف و طابعها؛ انبار قفسه های ویژه حروف برای استفاده حروفچینان؛ سالن ماشینهای چاپ و رامگاهای چاپچیان؛ اتاق مصححان و مغازه کتاب فروشی که در آن فهرست کتابهای درسی و کتابهای ممنوع یافت می شود. چاپخانه دار موفقیتهای بسیاری در امر چاپ کتاب به دست می آورد، از جمله در چاپ یک انجیل پنج زبانه که ثروت و شهرت او در سراسر اروپا را تأمین می نماید. او که پذیرای روحیه نوین دوران نوزایی است هم در زمینه کتابهای مذهبی کار می کند (در آن دوران چاره ای جز این نیست)، هم در زمینه کتابهای علمی (گیاه شناسی، اخترشناسی، پزشکی...)، هم در زمینه کتابهای ادبی (از جمله اورلاندو فوریوزو(۳۳)، نوشته آریوست(۳۴)) و دفترهای موسیقی.
او در پایان عمر گرفتار تیر خشم پادشاه بسیار کاتولیک اسپانیا فیلیپ دوم می شود، که دوک آلب(۳۵)، این سفاک دیوانه را، مأمور می سازد که شهر را به سبب زیاده روی در تساهل به مجازات برساند و سپس سانسوری شدید تحمیل نماید که چاپ هر گونه کتاب غیر دینی را مانع شود. چاپخانه پلانتن، با اجرای ترفندها و دادن تضمینها به ظلمت گرایی حاکم از نابودی نجات می یابد، سپس داماد پلانتن، بالتازار(۳۶) مورتوس، اداره آن را دوباره بر عهده می گیرد و کوشش خود را صرف آن می کند که مشعل دانش را دوباره به دست گیرد، از جمله با توسعه چاپ نقشه های جغرافیا و با استفاده از استعداد دوستش روبنس(۳۷) به عنوان تصویرگر کتابها.
این ماجراجویی در سه قرن بعدی نیز ادامه یافت. این چاپخانه که هنوز هم مثل روز نخست پای برجا مانده، اکنون موزه ای را در خود جای داده است که ماجرای شگفت انگیز خانواده پلانتن-مورتوس را باز می نماید. این گواهی است بر وجود یک اروپای فرهنگی، هنری و علمی که می خواست عاری از مرزهای سلسله ای، ملی یا مذهبی باشد تا ما به یاد داشته باشیم که راهبان نگارگر، معماران، نقاشان، موسیقیدانان، نویسندگان، فیلسوفان و دانشمندان از سده های میانه تا کنون این قاره را سر به سر می پیمایند.
حافظه مشترک مردم اروپا را نباید در معابد کسانی که بر آنان ستم روا داشته اند جست، بلکه باید در جاهایی در پی آن بود که در آنها تاریخ وضعیت اجتماعی این مردم، تاریخ رنجهای پنهان و نبردهایشان برای آزادی و عدالت روایت می شود. آیا این یک تصادف است که شمار مکانهای دسته نخست بسیار بیش از مکانهای دسته دوم است؟
1) Christian de Brie, journaliste
2) Munich, Salzbourg, Vienne, Bratislava, Cracovie, Prague, Berlin, Copenhague, Stockholm, Oslo, Goteborg, Hambourg, Maastricht, Liège, Anvers.
3) برخی از این موزه ها از یادنرفتنی اند؛ از جمله پیناکوتک در مونیخ، موزه های تاریخ هنر و لئوپولد در وین، گمالد و گالریهای ملی در برلین، موزه هنر ستاتنس در کوپنهاگ، موزه مونخ در اسلو و موزه سلطنتی هنرهای زیبا در آنور.
4) Schönbrunn, Potsdam
5) Habsbourg
6) Baroque
7) Joseph, Charles, Marie-Thérèse, François-Joseph
8) از جمله ناپلئون هم در سالهای ۱۸۰۵ و ۱۸۰۹ در آنجا اقامت نمود.
9) Hohenzollern
10) Frédéric 1er, le roi-sergent
11) Sans-Souci, «Joyau du rococo allemand »
12) Gustave Adolphe
13) Sigismond
14) Vasa
15) Riddarholmen
16) Air Chief Marshal Harris
17) Dresde
18) Saint-Nicolas
19) Sachsenhausen
20) Oranienburg
21) Bebelplatz
22) Wansee
23) La solution finale نقشه نابودی کامل یهودیان و کولیان در اصطلاح نازیها
24) Cracovie
25) Meuse
26) Limbourg
27) Blégny
28) Liège
29) Christophe Plantin
30) Calviniste
31) Tour
32) Anvers
33) Orlando Furioso
34) Arioste
35) Duc d’Albe
36) Balthazar Moretus
37) Rubens
منبع: / ماهنامه / لوموند دیپلماتیک / 2003 / اوتنقش ها
نویسنده : کریستین دبرای
مترجم : ویدا میرکریمی
نظر شما