موضوع : پژوهش | مقاله

رساله هایی در باب خودکشی و بی مرگی روح

پدیدآورنده (ها): دیوید هیوم؛ آقایی، مهیار

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27

صفحات: 16
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 87)
‌ ‌‌‌رسـاله‌هایی‌ در باب خودکشی و بی‌مرگی روح نوشتۀ دیوید هیوم ترجمۀ مهیار آقایی 1 رساله در‌ باب‌ خودکشی‌
از امـتیازات چـشم‌گیر فـلسفه یکی این است که پادتنی مؤثر در برابر موهومات خرافی و مذاهب‌ دروغین فراهم می‌آورد.در حالی کـه دیگر درمان‌های چنین ناخوشی‌های آزارنده‌یی همه بی‌ثمر‌ و یا دست کم غیر‌ قطعی‌اند‌.انـدیشۀ روشن شفاف و امور مـعمول دنـیوی که در بیشتر مقتضیات حیات آدمی کافی و بس‌اند،این بار به تمامی بیهوده و بی‌مصرف بر جای می‌مانند.تاریخ،همچون برخوردهای مادی میان آدمیان سرشار از‌ مصادیقی است که در آن انسان‌هایی که از ظرفیت‌ها و قابلیت‌های وسـیعی در پیشه‌شان و مسائل‌شان برخوردارند در تمام عمر زیر بار موهومات و خرافات سخیف و عوامانه کمر خم کرده‌اند.حتی که خوشی و نیکویی‌ خلق‌ که بر هر زخم و جراحت مرهمی است کارا،علاج چنین زهر کـشنده و مـرگباری نیست؛خصوصا اگر جنس لطیف را که سرشار از مواهب طبیعت است مورد مداقه قرار دهیم در‌ می‌یابیم‌ که بسا لذات‌شان تباه شدۀ این مزاحم سمج است.ولی وقتی فلسفه جای خود را در ذهن بـشری بـاز کند،خرافات از آن رخت بر خواهد بست،و هر کس‌ به‌ انصاف تصدیق خواهد کرد که تفوقش بر این خصم،بس کامل‌تر و قطعی‌تر از دیگر نقائص عارض بر سرشت بشری بوده اسـت.عـشق و خشم،طمع و هوس،ریشه در خلق و خو‌ و عاطفۀ‌ آدمی‌
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 88)
دارند و خرد راستین و عقل سلیم‌ به‌ دشواری‌ تواند تصحیح‌شان کند ولی خرافه که بر پایۀ پندارهای دروغین نهاده شده است،وقتی فـلسفۀ راسـتین پای در قـوه‌های عالی بشری‌ و عقاید‌ معقولش‌ گـذارد،در یـک دم نـابود خواهد شد.کشمکش‌ و نزاع‌ این بار میان بیماری و داروی آن است و هیچ چیز نمی‌تواند مانع داروی علاج باشد اگر که دارویی نامربوط و یا‌ تـحریف‌ شـده‌ نـباشد.

سخن گفتن در باب مزایای فلسفه و نمایان کردن تـبعات‌ مـخرب مفاسدی که در ذهن درمان کردن است بیش از این زیاده‌گویی است.به باور انسان خرافی،تالی‌( tully‌ )در‌ هر لحظه،هر صـحنه و هـر مـاجرا بینوا و نگون‌بخست است،حتی به‌ وقت‌ خوابیدن که تمامی دیـگر میرندگان از پریشانی خلاص‌اند،هراس و شری جدید بر او مستولی است که‌ در‌ خواب‌ شبانه‌اش و در رؤیاهایش نکبت‌های آتی‌اش را پیش رویش مـی‌بیند.گـرچه شـاید مرگ‌ بهترین‌ نقطۀ‌ پایان بر بینوایی‌اش باشد باز جرئت نمی‌کند بـه آن پنـاه امن روی آورد و هم‌ چنان‌ بر‌ وجود نکبت‌بارش پای می‌فشارد.به موجب هوای عبث و بی‌فایده که خدا در او نهاده‌ آفـریدگارش‌ را خـطاب مـی‌کند و می‌رنجاند،باز به یاری همان توانی که آن وجود بخشنده‌ ارزانی‌اش‌ داشته‌ اسـت.مـواهب الهـی و طبیعی به دست[خرافات]این دشمن سنگدل از ما گرفته شده‌اند و با این‌ که‌ تنها با طـی یـک گـام از قلمرو درد و اندوه خواهیم جست، تهدیدهایش هم‌چنان‌ ما‌ را‌ در این«وجود»منفور که او خود در مصیبت بـر سـاختنش سهیم است به بند‌ کشیده‌ است.

و این چنین است که مصائب حیات،بـه کـارگیری عـلاج را گریز‌ ناپذیر‌ و ضروری‌ مسازد و اگر الطاف نابجای دوستان و اطرافیان کسی را از مدتی که خود تـدارک دیـده است‌ منصرف‌ ساخت‌ دیگر بار نیتش را عملی سازد.هراس از مرگ بس عظیم اسـت‌،چـنان‌ چـه هر گاه خود را آماده ساخته باشد،وحشتی جدید در دلش می‌اندازد و شهامت و تهورش را‌ از‌ او باز می‌ستاند؛و وقتی مـوهومات خـرافی نیز به این بزدلی ذاتی اضافه‌ شد‌ دیگر عجبی نیست که آدمـی از تـمامی‌ تـوانش‌ تهی‌ شود،و هنوز بیش از این‌ها خواست لذات‌ دیگری‌ نیز درون ماست که به دست این جـبار از مـا سـلب شده‌اند.اکنون‌ زمان‌ آن است که بکوشیم آزادی‌ طبیعی‌ مردمان را‌ به‌ آنان‌ بـاز گـردانیم،تمامی برهان‌هایی که بر‌ ضد‌ خودکشی اقامه شده‌اند بسنجیم و نشان دهیم این کار

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 89)
از همۀ گناهان و تـقصیرهایی‌ کـه‌ تمام آن فیلسوفان کهن به آن‌ نسبت داده‌اند مبرّاست.

اگر‌ قرار‌ باشد خـودکشی گـناه و خلاف اخلاق‌ باشد‌ پس باید تخطی از تکلیف و تـعهدی بـاشد کـه نسبت به خداوند،دیگران یا‌ خود‌ داریـم.در مـورد این که‌ خودکشی‌ تخطی‌ از تکلیف‌مان نسبت‌ به‌ خدا نیست چنین می‌توان‌ گفت‌:بـرای سـامان دادن به جهان مادی،خالق تـوانای آن قـوانین عام و لا یـتغیری وضـع‌ کـرده‌ است که همه چیز را،اعم‌ از‌ عـظیم‌ترین سـتارگان‌ تا‌ خردترین‌ ذرات مادی در بر‌ می‌گیرد و در جایگاه مناسب و کارکرد صحیح‌شان مستقر می‌سازد و بـه تـمام جانداران توانمندی‌های جسمانی و ذهنی مناسب‌،بـه‌ مانند حس‌ها و میل‌ها و طـبایع و حـافظه و قوۀ‌ قضاوت‌ عطا‌ کرده‌ اسـت‌ کـه به یاری‌شان‌ در‌ مسیر تقدیرشان جهت‌دهی و منظم می‌شوند.دو نظم و گردش مادیات و جانداران دم به دم بـا هـم تلاقی‌ دارند‌ و یکدیگر‌ را مختلف یـا تـسریع مـی‌کنند.استعدادها و توانایی‌های‌ انـسان‌ و دیـگر‌ جانداران‌ با‌ طبیعت‌ و کـیفیات مـادی اجسام پیرامون هدایت و مهار می‌شود و از آن سو نیز ساختمان و نظم و رفتار این اجسام به دسـت جـاندران دستکاری و جا به جا می‌شوند.هـر رودخـانه چون‌ مـانعی اسـت کـه مانع جا به جـایی آزادانۀ انسان بر سطح زمین می‌شود و همین رودخانه وقتی جریانش به تناسب هدایت شود چـرخ مـاشین‌هایی را می‌گرداند که مفید فایدۀ آدمیان اسـت‌.بـه‌ عـبارت دیـگر گـرچه قلمرو قوای نـیروهای مـادی و جانوری از هم جدا و سوا نیست حاصل تلاقی آن‌ها موجب بی‌نظمی و اختلال در نظام خلقت نمی‌گردد.بلکه بـه عـکس از درهـم آمیختگ‌ و هماهنگی‌ و تضاد میان قوای اجسام بـی‌جان و زنـده اسـت کـه هـمسازی و تـوافق و تناسب در جهان برقرار می‌شود که خود نشانی از یک حکمت ماورایی است‌.مشیت‌ و خواستۀ الهی بی‌واسطه در تک‌ تک‌ این اعمال هویدا نیست؛بلکه ساری جاری درقوانین ثابت و لا یـتغیری است که از روز ازل نهاده شده‌اند.به تعبیری دیگر آن چه به‌ نام‌ عمل خداوندی خوانده می‌شود‌ ریشه‌ در قوایی دارند که به مخلوقاتش عطا کرده است.خانه‌ای که خود به خود فرو مـی‌ریزد بـه همان اندازه ناشی از مشیت الهی است که آدمیان به دست خود ویرانش‌ کنند‌.استعدادها و قدرت‌های بشری همانند قوانین جا به جایی و گرانش محصول اوست.هر گاه که میلی،خـواسته‌های پیـش می‌کشد،قضاوت و عزمی تثبیت می‌شود و اعضا و اندام انسان تبیعت می‌کند؛این تمام کار‌ خداوند‌ است و اوست‌ که این سان با آن چه در زندگان و بـی‌جانان قـرار داده بر جهان هستی حکم مـی‌راند.هـر‌ پیشامدی در دیدگاه خداوندی به اندازۀ دیگر رخدادها اهمیت دارد که‌ اوست‌ که‌ با یک نظر تمام گسترۀ زمان و مکان را می‌نگرد.هیچ&%02616QRAG026G%

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 90)
رویدادی،هر چه هـم بـرای ‌‌ما‌ مهم باشد،نـخواهد بـود که از اصولی که جهان با آن سامان می‌یابد‌ معاف‌ باشد‌ یا آن که او به ویژه برای عملی و کنشی آنی در نظر گرفته باشد.ظهور‌ و سقوط حکومت‌ها و امپراتوری‌ها بسته به بولهوسی‌ها و خواسته‌های اندک و خـرد انـسانهایی بوده است و حیات‌ انسان نیز خود بسته‌ به‌ ریزترین تصادفات و بالا و پایین‌ها و آفتاب و توفان‌هاست.در حالی که جهان همواره به راه خود ادامه خواهد داد و اگر ارادۀ خداوندی بر این قرار گرفت که در وضـعیتی خـاص از قوانین طـبیعی‌ عدول شود به نحوی خواهد بود که دور از چشم ما باشد.به هر حال عناصر و دیگر اجزای بـی‌جان خلقت بی‌توجه به خواسته و وضعیت انسانها به کار خود ادامه خـواهند داد‌ و ایـن‌ بـر آدمیان است که با به کار بستن بصیرت و قوۀ داوری خود و هر چیزی که در آنها نهاده شده اسـت ‌ ‌در بـرابر محدودیت‌های طبیعی برای تسهیل حیات و رستگاری و بقای خود‌ بکوشند‌.از تمام این‌ها چنین بـر مـی‌آید کـه انسانی که از حیات دلزده است و در چنگال نکبت و رنج اسیر،می‌تواند با کمال شجاعت بر وحشت مـرگ غلبه کند و از این‌ دنیای‌ بی‌رحم راه به خارج بجوید.آیا چنین فردی با سـرپیچی از مشیت و خواستۀ الهی مـوجبات بـرآشفتگی ذات الهی را فراهم ساخته است؟آیا نظم کیهانی را مختل کرده است؟آیا می‌توانیم چنین به‌ قطع‌ بگوییم‌ که قادر متعال حق سلب‌ حیات‌ از‌ آدمیان را به هر شکلی که باشد فقط از آن خود می‌داند و آن را چون بسیاری دیگر بـه قوانین طبیعی نسپرده‌ است؟آشکار است‌ که‌ چنین نیست.حیات آدمی به همان اصولی وابسته‌ است‌ که حیات دیگر جانداران،و کل آنها نیز بسته به قوانین جرم و جا به جایی است.آوار شدن یـک بـنا‌ و تأثیر‌ مرگبار‌ زهر،انسان و هر جاندار کوچک بی‌مقداری را به یکسان از‌ بین می‌برد.هر سیل مهیب بی‌توجه به آن که چیزی که در برابرش است چیست همه را با‌ خود‌ می‌برد‌؛زندگی آدمی نـیز در انـقیاد قوانین جرم و جا به جایی است‌.آیا‌ این که کسی به زندگی‌اش خاتمه دهد گناه‌کار است فقط چون تخطی از قوانین طبیعی خطاست؟آیا عملکردشان‌ را‌ مختل‌ کرده است؟این که دیگر مهمل‌گویی است.تـمام جـانداران برای زیستن در جهان مجهز‌ به‌ مهارت‌ها‌ و تدابیر خاص خودند و مخیّرند تا آن جا که توان‌شان اجازه می‌دهد در طبیعت دست‌ بزند‌ و بدون‌ این توانایی‌ها حتی لحظه‌ای یارای بقا نخواهند داشت.هـر تـنش و رفـتار انسانی نیز اجزای‌ مادی‌ را تـغییر مـوقعیت مـی‌دهد و از جایگاهی که بنا به قوانین مادی اشغال کرده‌اند‌ جا‌ به‌ جا می‌کند.حیات انسانی وابسته به قوانین جرم و جا به جـایی اسـت،بـا این‌ حال‌ با مغشوش و جا به جا سـاختن اجـسام هیچ سرپیچی‌ای از پیشگاه الهی صورت‌ نمی‌گیرد‌.به‌ این

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 91)
شکل آیا هر کس اختیار تمام کردن زندگی‌اش را ندارد؟آیا نمی‌تواند این گـونه از آنـ‌ چـه‌ طبیعت در او نهاده استفاده برد؟برخی از سوی دیگر می‌گویند که انسان به‌ عـنوان‌ یک‌ موجود خاص با بقیه متفاوت است و این برهان خطاست.آیا به این سبب است که‌ حیات‌ انـسانی‌ اهـمیتی افـزون از باقی دارد و برای نفس آدمی به دور انداختن‌اش گستاخی‌ است؟حیات بشری‌ برای جهان هـمان انـدازه مهم است که حیات یک صدف،که اگر چنان اهمیتی داشت نظام‌ طبیعت‌ آن را عملا در ذهن آدمـی مـی‌گذاشت کـه به ضرورت در هر‌ پیشامدی‌ پیش روی خود قرارش دهد.اگر قرار‌ باشد‌ کـه‌ اخـتیار مـیراندن انسان تنها در ید قدرت‌ آن‌ قادر مطلق باشد آنگاه مرگ خود خواستۀ انسان دسـت درازی بـه حـق الهی‌ می‌بود‌ و به همین شکل تلاش برای‌ حفظ‌ جان نیز‌ عملی‌ گناه‌کارانه‌ قلمداد مـی‌شد.اگـر من از سر‌ راه‌ سنگی بزرگ که سرم را نشانه رفته کنار روم روند طبیعی را‌ مـختل‌ سـاخته‌ام و بـا طولانی‌تر ساختن عمرم از‌ آن چه بنا به‌ قوانین‌ جرم و جا به جایی مقدر‌ شده‌ بـود و از آن چـه خاص ذات الهی است سرپیچی کرده‌ام. چند تا مو‌،حتی‌ حشره و مگس هم مـی‌توانند مـوجودی‌ چـنین‌ زورمند‌ را که حیاتش‌ چنان‌ با ارزش است به‌ دام‌ مرگ اندازند.آیا بی‌معناس بپنداریم انسان بـه خـواست خود هم می‌تواند حیاتی را که‌ این‌ سان به اموری کم اهمیت وابـسته‌ اسـت‌ پایـان بخشد؟برای من‌ گناهی‌ محسوب‌ نخواهد شد اگر نیل‌ یا دانوب را از مسیرشان منحرف سازم اگر توانا بـه ایـن کـار باشم. چگونه است‌ که‌ منحرف کردن چند قطرۀ ناقابل خون‌ از‌ مجرای‌ طـبیعی‌اش‌ گـناه‌ است؟ منظورتان این است‌ که‌ من به فرض کفران نعمت کرده و به درگاه الهی به ناحق نـادرستی روا داشـته‌ام چون از‌ زندگی‌ خارج‌ شده و بر آن نقطۀ پایانی گذاشته‌ام،در‌ حالی‌ که‌ اگر‌ زیـستنم‌ ادامـه‌ می‌یافت چنان نکبت‌بار می‌بود؟چنین گزافه‌گویی از ما دور باد.مـن بـر ایـن باورم، همان طور که شما هم شـاید بـه مانند من بپندارید که حیات می‌تواند بسی دردناک‌ باشد و وجود من اگر بـه درازا کـشد شاید که بس ناشایست و نـاروا بـاشد؛ولی باز هـم شـکرگزار پیـشگاه الهی باشم،هم به خاطر نـیکی‌هایی کـه تجربه کرده‌ام و هم توانی که‌ در‌ من نهاده شده تا از دردی که به سـتوهم آورده خـلاصی یابم.شاید از نظر کسی این نـاشکری باشد و ساده لوحانه بـیانگارد کـه چنین توانی در من و او نیست‌ و مـی‌بایست‌ بـه آن زندگی منفور ادامه داد و لو سرشار از بیماری و رنج و فقر و ذلت باشد.آیا خود به من نـیاموختید کـه هر گاه دردی‌ به‌ مـن رو کـرد،و لو بـا‌ بداندیشی‌ دشمنم،بـاید آن را بـه خداوند واگذارم و این کـه اعـمال مردمان تماما کردار الهی است،به همان سان که در مورد بی‌جانان چنین است؟اگر من‌ بـر‌ روی شـمشیر فرو

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 92)
افتم‌ به‌ همان شکل دار فـانی را وداع مـی‌گویم که بـه خـواست الهـی شیری مرا بدرد،از پرتـگاهی فرو افتم و یا بر اثر تب و بیماری بمیرم.در این طاعتی که نسبت به‌ خداوند‌ پیـش گـرفته‌اید و مرا به آن فرا می‌خوانید که در آن در هـر بـلایی کـه سـرم آیـد و هر آن چه دسـت سـاخته‌های بشری هم پیش آورد از آن جدا نیست،راهی‌ برای‌ جلوگیری و فرار‌ از مصیبت باقی است و می‌توان آن را جست،چرا مـن نـباید بـه جای آن،این راه علاج‌ را انتخاب کنم؟

اگر حیات مـن از آن مـن بـاشد بـه خـطر‌ انـداختن‌ تعمدی‌ آن نیز گناه است چه رسد به خاتمه دادن به آن.دیگر کسی به سبب این که ‌‌برای‌ افتخار یا دوستی و یا جامعه به کام بزرگترین خطرها می‌رود سـزاوار نام قهرمان‌ نخواهد‌ بود‌ و دیگری[درخور]نام«مفلوک»و«بینوا»که زیستن‌اش را به پایان رساند به خاطر همۀ چنان انگیزه‌هایی.

هیچ‌ موجودی نیست که قوه و استعدادی را دارا باشد و آن را از خالقش نگرفته‌ باشد و کسی نیست کـه‌ بـا‌ عملی خواه نامعمول و نامتعارف بتواند از مشیت او عدول کند و یا جهان را مختل سازد.رفتار جهان همان قدر کار اوست که زنجیرۀ عواملی او را به چنین عملی رسانده است‌ و هر اصل دیـگری کـه حکمفرما باشد.تنها همین دلیل کافی است دریابیم همه چیز -تمام خواستۀ اوست.چه جاندار چه بی‌جان،چه عقلانی چه غیر آن همه بـه یـک شکل توان‌شان‌ را‌ از یک خالق بـی‌مثال گـرفته‌اند و به یک شکل در سایۀ مشیت او گنجانیده شده‌اند -هر گاه وحشت و رنج بر میل حیات فائق شود.هر گاه عملی خود خواسته نتایجی غیر‌ مـنتظره‌ بـه بار آورد این‌ها باز پیـامدهای تـوانی است که او به مخلوقاتش ارزانی داشته است.مشیت پروردگار هم چنان مصون از تعرض است و دور از آن است که انسان‌ بتواند‌ گزندی به آن رساند.در خرافات رم باستان چنین آمده بود که جا به جـا کـردن رودها از مسیرشان و تغییر دادن هر آن چه حق ویژۀ طبیعت است بی‌دینی‌ و خدا‌ نشناسانه‌ است.در خرافات سرزمین فرانسه‌ چنین‌ بود‌ که واکسن آبله،غضب خداوندی است و ایجاد خود خواستۀ ناخوشی و بیماری بـی‌دینی و خـدا نشناسی.ایـنک در خرافات اروپای مدرن هم داریم‌ که‌ پایان‌ دادن به حیات خود،شورش بر خالق نفس‌ و بی‌دینی‌ و خدا نشناسی اسـت.من نیز می‌گویم حال چرا خانه ساختن و کشاورزی یا دریانوردی بـی‌دینی نباشد؟در تـمام ایـن اعمال توانایی‌های ذهن‌ و تن‌ به‌ کار بسته می‌شود تا در سیر طبیعت چیزی نو پدید‌ آید که هـیچ ‌ ‌یـک چیزی جز این نبوده و نیست.به همین دلیل تمام آنها به یکسان گـناه کـارانه‌ و یـا‌ مبرا‌ از آن‌اند.«شما یا به خواست او چون قراولی در جایی‌ به‌ کار گرفته شده‌اید و چون بـی‌اذن او از آن دست بشویید

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 93)
به علت استنکاف از گردن نهادن‌ به‌ مشیت‌ او و طغیان بر آن گناه‌کارید و نـاخشنودی او را موجب شده‌اید».اینک مـن‌ پرسـشی‌ از‌ شما دارم:از کجا می‌دانید به مشیت او در این وضعیت قرار داده شده‌اید؟تا آن‌ جا‌ که‌ من می‌دانم تولد من حاصل رشته‌ای از علت‌هاست که بسیاری‌شان خود برخاسته از اعمال‌ داوطلبانۀ‌ آدمیان بوده است.«ولی تمام آن‌ها با خـواست خدا هدایت می‌شوند و چیزی در‌ عالم‌ هستی‌ بی‌رضایت او و دخالت او رخ نمی‌دهد.»اگر چنین باشد آنگاه مرگ من نیز،خواه‌ داوطلبانه‌،خواه نه،خالی از رضای او نیست و هر گاه درد و الم از توانم‌ بیرون‌ شد‌ به حدی کـه از حـیات دلزده شدم می‌توانم بپذیرم که از این جایگاهی که در‌ آن‌ افتاده‌ام به شیواترین و روشن‌ترین بیان ممکن فرا خواسته شده‌ام.به قطع این‌ مشیت‌ خداست‌ که من اینک در این جایگاهم ولی آیا اگر درسـت انـدیشیده باشم نمی‌توانم ترکش کنم‌ بی‌آنکه‌ قرار‌ باشد به اتهام فرار از مکان و مسئولیتم پاسخ‌گو و متهم باشم؟هنگامی که من مرده‌ باشم‌ نیز قواعدی که من حاصلش بودم هم چنان در جهان باقی خـواهند مـاند و عمل خواهند کرد‌ و همان‌ گونه که این مخلوق را بر ساخته بودند در سازمانی عظیم‌تر هم‌ به‌ کار خواهند آمد.برای کل هستی همان‌ قدر‌ تفاوت‌ دارد که من در فضای باز بـاشم‌ و یـا‌ در ایـن سکونت‌گاه.این تفاوت برای مـن حـائز اهـمیت است ولی برای عالم‌ هستی‌ خیر.

جان کلام آن که‌«در‌ این که‌ هر‌ مخلوقی‌ بتواند نظم کیهان را مختل سازد‌ و یا‌ گزندی به مـشیت الهـی رسـاند کفرگویی نهفته است»و یا این که آن‌ مـخلوق‌ قـوا و استعدادهایی دارد که از آفریدگارش‌ دریافت نکرده و فرو دست‌ و تابع‌ حکومت و قیمومیت او نیست.بی‌شک‌ هر‌ کس می‌تواند جامعه‌ای را که در آن است بـرآشوبد و ایـن گـونه ناخرسندی آفریدگار‌ را‌ برانگیزد ولی خداوندگاری جهان بس‌ دور‌ از‌ دسترس و گزند است‌ و چـگونه‌ خداوند ممکن است از‌ اعمالی‌ که جامعه را برآشوبد ناخرسند باشد؟با تمام آن چه در سرشت آدمی نهاده است،آن‌ حس‌ توبه و نـدامتی کـه هـنگام چنین رفتاری‌ در‌ ما می‌دمد‌ و نکوهش‌ و سرزنش‌ آن رفتار هر گاه‌ از دیگران سـر مـی‌زند.حال اینک به همین شکل بیازماییم که آیا خودکشی ا این گونه‌ اعمال‌ است و آیا نقض وظـائف‌مان نـسبت بـه‌ همسایگان‌ و جامعه‌مان‌ است‌ یا‌ خیر.آن که‌ از‌ زندگی دست می‌کشد صدمه‌ای به جـمع وارد نـمی‌کند.تـنها به کار خیر[به صلاح جامعه] انجام دادن‌ خاتمه‌ می‌دهد‌ که اگر آسیبی هم بـاشد از خـردترین‌ نـوع‌ آن‌ است‌.این‌ اجبار‌ که هر کس باید کاری کند که به صلاح جـمع بـاشد امری دوسویه است.من چون از فواید در جامعه بودن بهره‌مندم پس باید در جهت مصالح‌ آن هـم حـرکت کـنم.ولی اگر من خود را

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 94)
یکسره از اجتماع پس بکشم باز مقیّد به آنم؟گیرم که دین به اجتماع و کـار خـیر جاودانه و همیشگی باشد،باز هم باید حد‌ و حدودی‌ داشته باشد.الزامی بر مـن مـترتّب نـیست که به بهای آسیبی گزاف به خودم خدمتی ناچیز به جامعه بکنم،چرا به فـرض بـه حیات اندوهبارم ادامه دهم شاید که‌ از‌ من فایده‌ای اندک به انسانهای پیـرامونم برسد؟گیرم کـه بـه خاطر ضعف و پیری از خدمت معاف شده‌ام و تمام روز و شبم به مبارزه با درد و مصیبت‌ و تا‌ جایی کـه مـمکن بـاشد تخفیف‌ آلامی‌ که در ادامۀ حیاتم بر من مستولی خواهد شد سپری مـی‌شود،چـرا نباید یک باره رشتۀ نکبتم را پاره کنم به گونه‌ای که به‌ جامعه‌ام‌ خسارتی نرسد؟انگار کنید که دیگر‌ در‌ تـوانم نـیست که برای جامعه قدمی بردارم و نه تنها این،که باری هم بـر دوش آنـم،و یا این که زیستن من باعث مـی‌شود کـس دیـگری نتواند به کفایت برای جامعه‌ مفید‌ فـایده بـاشد.در تمام این حالات دست شستن از زندگی نه تنها مصون از گناه که ستودنی اسـت.عـموم آنان که وسوسۀ پایان دادن بـه حـیات دارند در چـنین وضـعی‌اند‌.کـسانی‌ که در‌ سلامت و قدرت‌اند معمولا دلایل بـسیاری دارنـد که در دنیا خوش باشند.

فردی را تصور کنید که در‌ جریان توطئه‌ای بر ضـد مـصالح عمومی از سوی توطئه‌گران ربوده و تهدید‌ بـه‌ شکنجه‌ می‌شود و خود بـا عـلم به ضعفش می‌داند آن چه را آنـان مـی‌خواهند افشا خواهد کرد.آیا راهی ‌‌بهتر‌ از پایان دادن به حیاتش سراغ خواهد داشت تـا عـملی بر خلاف صلاح‌ جامعه‌ از‌ او سـر نزند؟این خـود یـادآوری داستان شگفت اسـتروتزی فـلورانسی ( strozi of florence )است.یا تبهکاری را‌ تـصور کـنید که به مرگی دردناک و رسوا کننده محموم شده است.آیا دلیلی‌ هست که در مـجازاتش‌ خـود‌ دست پیش نگیرد تا به عـذاب هـول‌انگیز متعاقب آن دچـار نشود؟در هـر حـال اگر تخطی‌ای هم از مـشیت و خواست پروردگار در میان باشد نقش او چندان با قاضی دادگاه متفاوت نیست که‌ فرمان اعدامش را صـادر کـرده است.مرگ خود خواستۀ او نیز هـم چـنان بـرای جـامعه سـودمند است که از شـرّ یـکی از اعضای خطرناک و زیان بارش رها می‌شود.

شکی نیست که‌ خودکشی‌ گاه با مصلحت فرد و تعهد او بـه نـفس خـودش هم سازگار است و آن هنگامی است که کـهنسالی و مـرض یـا بـد اقـبالی چـنان بر او چیره شده باشد که زیستن به‌ عذابی‌ بدل شود که بارها از عدم بدتر باشد.به باور من هیچ کس از زندگی دست نمی‌کشد، اگر هنوز ارزش زیستن داشـته باشد.چون هراس ذاتی بشر از مرگ‌ چیزی‌ نیست که انگیزه‌های ناچیز قادر باشند بر آن غلبه کنند؛و گرچه شاید در یک نظر وضع روزگار و

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 95)
تندرستی کسی موجب اتخاذ چنین تصمیم و علاجی نـباشد دسـت کم می‌توان اطمینان‌ داشت‌ که‌ اگر کسی بدون دلیلی آشکار‌ به‌ آن‌ متوسل شد چنان دچار ناسلامتی درمان ناپذیر و یأس و حرمانی بوده که تمام لذّات جهان برایش تلخ گشته و چـنان نـکبتی بر او‌ مستولی‌ شده‌ که گویی عظیم‌ترین ناملایمتی‌ها و بدبختی‌ها بر دوش او‌ سنگینی‌ می‌کرده است.اگر خودکشی گناه باشد تنها بزدلی می‌تواند کسی را به آن سوق دهـد و اگـر نباشد به هنگام‌ چنین‌ روزهـایی‌،هـم تدبیر آدمی و هم شجاعتش او را به انجام آن‌ ترغیب خواهند کرد.این تنها راهی است که فرد می‌تواند برای جامعه‌ای سودمند باشد که به الگـویی شـایسته‌ بدل‌ شود‌ که اگـر از او سـرمشق گیرند همگان مجال نیل به سعادت‌ خواهند‌ داشت و به وقت نکبت و بلا به دست خود از آن خلاصی خواهند یافت.

&%02617QRAG026G%

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 96)
2 رساله‌ در‌ باب‌ بی‌مرگی روح
چنین می‌نماید که اثبات بی‌مرگی روح تنعا به کمک عـقل‌ و خـرد‌ بس‌ دشوار و مشکل باشد. برهانهای جاودانگی روح عموما بر گرفته از مباحث متافیزیکی و یا اخلاقی‌ و فیزیکی‌اند‌ ولی‌ در حقیقت انجیل و تنها انجیل است که[راز]حیات و جاودانگی را بر ما روشن ساخته است‌.
1.در‌ متافیزیک،روح جاودانه اسـت و نـاممکن است کـه اندیشه جوهر مادی داشته باشد. با‌ این‌ حال‌ مفهوم«جوهر»خود هنوز نامشخص و ناکامل است.تنها ایـدۀ ما از جوهر مجموعه‌ای از‌ کیفیات‌ مشخص متعلق به چیزی ناشناخته است و دیـگر هـیچ.بـه همین گونه ماده و روح‌ نیز‌ در‌ ذات خود ناشناخته‌اند و قابل تعیین نیست که چه کیفیاتی در هر یک حاضر اسـت.‌ ‌در‌ مـتافیزیک‌،به همین منوال هیچ علت و معلولی نیز به شکل پیشینی نمی‌توان برای‌ روحـ‌ قـائل‌ شـد و چون تجربۀ حسی شما معیار داوری ما دربارۀ طبیعت و جهان است به کمک هیچ‌ اصل‌ راسـتینی‌ هم نمی‌توان دریافت که آیا ماده،در ساختار و ترکیبش می‌تواند علت اندیشه‌ باشد‌ یـا خیر.خرد محض و انـتزاعی راهـی برای پرسیدن از وجود و واقعیت ندارد. ولی با مفروض گرفتن‌ جوهری‌ غیر مادی که در تمام جهان گسترده باشد-همانند آتش اثیری رواقیون‌-به‌ مثابۀ تنها فاعل ذهنی اندیشه،به قیاس‌ می‌توان‌ نتیجه‌ گـرفت که طبیعت چنان آن را مورد‌ استفاده‌ قرار می‌دهد که«ماده»دیگر جوهر را،همانند موم آن را به اشکال‌ متفاوت‌ در می‌آورد،پس از طی‌ زمانی‌ آن را‌ بر‌ هم‌ می‌زند و شکلی جدید از آن می‌سازد‌. به‌ مانند جوهر مادی که پی در پی انـدام و تـن جانداران را متشکل‌ می‌سازد‌ جوهر روحانی نیز در ذهن و آگاهی‌ و در سیستم اندیشه‌ای که‌ آنان‌ در طول حیات شکل می‌دهند‌ به‌ کار می‌رود. و شاید با مرگ،هر یک آن نیز به مانند جوهر مادی‌ انـحلال‌ یـابد و شاید دیگر در هیچ‌ ترکیب‌ و ترکیب‌ دیگری به کارشان‌ نگیرد‌.حتی مصرّترین مدافعان میرایی‌ روح‌ نیز هیچ گاه نامیرایی جوهر روحانی را انکار نکرده‌اند،با این حال اگر جوهر‌ روح‌ نـامیرا هـم باشد همانند جوهر مادی‌ می‌تواند‌ حافظه و آگاهی‌اش‌ را‌ از‌ دست بدهد و در ظهور‌ مجددش حاوی تجارب

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 97)
پیشین خود نباشد.با اندیشیدن در مسیر جهان،اگر هر دخالت احتمالی‌ علت‌ فراطبیعی را در نظر نگیریم کـه‌ بـه‌ هـر‌ حال‌ مورد‌ بحث فلسفه نـیست‌،هـر‌ آن چـه نابود نشدنی باشد،ایجاد هم نخواهد شد.علی الاصول اگر روح ما جاودانه باشد‌ پیش‌ از‌ تولد ما هم بوده است و اگر از‌ وجـود‌ پیـش‌ از‌ تـولد‌ روحمان‌ آگاهی نداریم طبعا از پس از مرگمان هم آگاه نـخواهیم بـود. بی‌شک حیوانات هم احساس و فکر و اراده و عشق و نفرت و حتی قوۀ تعقل دارند،گرچه در مراتبی پست‌تر‌ از انسان؛آیا روح آنها هم غـیر مـادی و نامیراست؟

2.حـال به برهان‌های اخلاقی می‌پردازیم،علی الخصوص آنهایی که به مـقولۀ عدالت خداوندی می‌پردازند که خود بیش از همه متوجه جزای شروران‌ و پاداش‌ نیکان و پرهیزگاران است.از این براهین خود بـر ایـن فـرض استوارند که خداوند خواسته‌هایی دارد ورای آن چه در جهان وضع کرده است و با آن مـأنوس و آشـناییم.از کجا‌ به‌ وجود این خواسته‌ها پی برده‌ایم؟پذیرفتن این که هر آن چه در جهان است و معلول خداست بهترین است بـسیار سـهل و آسـان است ولی این که‌ بخواهیم‌ خدا همواره آن چه را‌ از‌ دیدگاه ما بهترین است بـه ظـهور رسـاند بس گزاف و پر مخاطره است.چند مثال کافی خواهد بود-اگر به جهان بنگریم-کـه بـا ایـن‌ نظر‌ ناهمخوان باشد؟اگر نیّات طبیعت آشکار‌ و هویدا‌ باشد می‌توان پذیرفت که تمام غایت و قصد آفـرینش انـسان،تا آن جا که با خود آدمی قابل دریافت است محدود به همین حـیات زمـینی اسـت.با کدام بصیرت ناچیز که‌ در‌ ذهن و شعور آدمی است وی توان نگریستن و دریافتن چنان امـوری را دارد؟با مـقایسه،چه از لحاظ سودمندی و یا ثبات و انسجام ما بین ایده‌های سرگردانش و هر مسلک و بـاور نـامطمئن کـه در حیاتش‌ بدان‌ پای‌بند است‌.در برخی اذهان وحشت وصف ناپذیری از آن چه در آینده ممکن است رخ دهد ایـجاد مـی‌شود‌ که به سرعت نابود و محو می‌شود مگر آن که به درستی‌ پرورش‌ نـشود‌ و آمـوزش نـبیند.و آنان کهباید پرورش‌شان دهند،انگیزه‌شان چیست؟تا امرار معاش کنند،تا توان و مکنت به چنگ آورند.جـدیت‌ و ‌‌اشـتیاق‌ نـاب آنان خود برهانی است بر آنها که از دیگر سو اقامه می‌شود‌.

ایـن‌ چـه‌ قساوت و بی‌عدالتی در جهان است که تمام توجه ما را و تمام معرفت ما را به‌ جهان زمینی محدود سـاخته اسـت،آن هم وقتی که قرار است جهانی دیگر‌،با اهمیتی بس بیشتر‌ در‌ پی آن بیاید؟آیا مـی‌توان آن کـه این نیرنگ ظالمانه را بر ساخته است خـداوند بـخشنده و دانـا خواند؟بنگرید که چگونه در تمام طبیعت نیروهای عمل کـننده و آن چـه باید رخ دهد با

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 98)
یکدیگر دمساز‌ و هماهنگ‌اند.اگر خود انسانی برایش تفوقی عظیم بـر دیـگر جانداران فراهم ساخته،به هـمان نـسبت ضرورت‌های او نـیز گـسترش یـافته‌اند و تمام وقت و فعالیت و ظرفیت و شور و شـهامت او در مـقابله با مصائب‌ و شرایط‌ دشواری که در آن واقع می‌شود به کار می‌آیند،و حتی گـاه نـه همیشه برای آن چه لازم است؛و ناکافی هـم هست.هیچ گاه یـک جـفت کفش به آن درجه از‌ کمال‌ و ظـرافت،آن انـدازه‌ای که ظرفیت رسیدن به آن را داراست ساخته و پرداخته نشده است.با تمام این ضـروری و دسـت‌کم سودمند است که در میان آدمـیان کـسانی سـیاست‌مدار و معلم اخلاق‌ و حـتی‌ شـاعر و فیلسوف و جغرافی‌دان هم بـاشند. اگـر صرفان این جهان را در نظر بگیریم قوای انسانی چندان هم برتر از خواسته‌های او نیست که شـاید کـمتر هم باشد.همان گونه‌ که‌ روبـاه‌ و خـرگوش هم در تـناسب طـول‌ عـمرشان‌ و خواسته‌هایشان‌ چنین‌اند.نتیجه‌ای کـه از این مقایسه به دست می‌آید به قدر کافی روشن و گویاست.

در نظریۀ میرایی روح،به سادگی اسـتعداد‌ و مـوقعیت‌ زنان‌ زیردست مردان تصور می‌شود،زیـرا زنـدگی در خـانه‌ و رسـیدن‌ بـه آن از لحاظ بدنی و ذهـنی نـیازمند توان و استعداد ویژه‌ای نیست.ولی در فلسفۀ دینی این پیش فرض بی‌معناست‌:زن‌ و مرد‌ وظایفی یکسان به عـهده دارنـد و بـه همین سان از قوا‌ و قوۀ تعقلی یکسان،حـتی بـیش از آن چـه امـروز مـی‌بینیم بـرخوردارند.می‌دانیم که هر معلولی علتی دارد و آن‌ نیز‌ خود‌ علتی و اگر پیش برویم به علت غایی،خداوند خواهیم رسید.اوست‌ که‌ هر آن چه را هست از پیش رقم زده است و بـه همین سان چیزی نباید موجب‌ خشم‌ و عقاب‌ او باشد.بر چه اساسی باید آدمیان جزا و پاداش ببینند؟معیار خداوندی برای سزاواری‌ و ناسزاواری‌ آدمیان‌ چیست؟می‌توان گفت که همان نوع خود و احساس انسانی است که در او تصمیم می‌گیرد؟وه کـه چـه‌ کلام‌ گستاخانه‌ای‌! انسان با هیچ گونۀ دیگری از خود آشنا نیست.از چشم خود آدمی،حس‌ و شهامت‌ و نیکی‌ها و جدیّت و احتیاط و قریحه و دیگر امثال این‌ها اجزاء اصلی امتیازات و توان‌های آدمی‌اند. خوب‌،آیـا‌ بـاید‌ همانند اساطیر کهن آسمان و ملکوتی دیگر برای شاعران و قهرمانان برپا کنیم؟چرا تمام پاداش‌ها و نعمات اخروی‌ محدود‌ به یک گونه از ارزش‌ها باشد؟مکافات و جزا بی‌آن که پایـان و نـهایتی بجا و غایتی درست‌ داشته‌ بـاشد‌ بـا انگارهای ما از نیکی و عدالت نیز ناهمخوان است و اگر قرار باشد که داستان این‌ چنین‌ به پایان برسد دیگر غایتی بر آن متصور نیست.مجازات هـر بـدی‌ مطابق‌ با‌ درک و فهم بـشری بـایست متناسب با خود شری

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 99)
باشد که لازمش ساخته است.پس چگونه‌ است‌ که‌ برای موجودی چنین سست و ضعیف چون انسان و بدی‌های زودگذر و موقت می‌توان مکافاتی‌ ابدی‌ سزا دانست؟آیا امروزه کسی خشم اسـکندر( alexander )و عـزم او را تأیید می‌کند که قصد داشت ملتی را‌ ریشه‌کن‌ و نابود کند چرا که اسب محبوبش بوسفالوس( bucephalus )را به غنیمت برده‌ بودند؟

وجود‌ بهشت و دوزخ به معنای دو گونۀ متمایز‌ از‌ آدمیان‌ است:نیکان و شروران؛ولی بخش عظیمی از‌ انـسانها‌ در مـیانۀ این دو قـرار می‌گیرند.اگر کسی می‌توانست تمام جهان را زیر‌ پا‌ گذارد و به نیکان پاداش دهد‌ و بدان‌ را جزا‌،بارها‌ و بارها‌ در تشخیص آن مـیان مردمان به‌ سختی‌ در می‌افتاد و در می‌یافت که سزاواری و ناسزاواری زنان و مردان بـه دشـواری از‌ یـکدیگر‌ قابل تشخیص است.تصور این که‌ معیاری جدای از انسان‌ برای‌ تأیید و تکذیب رفتار آدمی وجود‌ دارد‌ همه چـیز ‌ ‌را بـر هم خواهد ریخت.از کجا می‌دانیم که چنین چیزی‌، تمایزات‌ اخلاقی،هست و جدای از انـدیشۀ‌ آدمـی‌ است؟کدام انـسان‌ است که بدون‌ انگیزشی‌ شخصی،و کدام انسان نیک‌ سرشتی‌ است که دست به گناه زنـد فقط برای این که سرزنش شود و به گناه‌ آلوده‌ شود و به روالی قانونی و مـعمول و لو‌ اندک‌ مجاز شود؟آیا باز‌ چـیزی‌ جـز‌ ضرورت توجه به منافع‌ عمومی است که قاضیان به خود جرئت می‌دهند بر خلاف خرد و رأی آدی داوری کنند؟در قوانین‌(امپراتوری‌)رم چنین آمده بود که اگر‌ کسی‌ متهم‌ به‌ پدرکشی‌ می‌شد و به جرمش‌ اعتراف‌ مـی‌کرد با یک میمون و یک سگ و یک افعی در کیسه‌ای سربسته گذاشته و به رود افکنده می‌شد‌ و اگر‌ اعتراف‌ نمی‌کرد جرمش احراز می‌شد و تنها به مرگ‌ اکتفا‌ می‌کردند‌.مجرمی‌ را‌ به‌ نزد امپراتور اگوستوس( augustus )آوردند کـه جـرمش با قطعیت اثبات شده بود.ولی امپراتور رئوف رم در آخرین بازجویی‌ها چنان هراس او را برانگیخت که او را‌ وادار به انکار کرد،به او گفت:«تو قطعا پدرت را نکشته‌ای!»چنین رأفت و عطوفتی کاملا درخور اندیشۀ واقعی و راستین انسانی اسـت کـه حتی در قبال رذل‌ترین آدم‌ها نیز به‌ کار‌ می‌افتد و چنان رنج وصف ناشدنی را از او دور می‌کند.حتی خشک مغزترین راهبان نیز با اندکی تأمل چنین رفتاری را به صواب خواهند دانست مشروط بـر ایـن که‌ گناه‌ وی از نوع کفر و الحاد نباشد که این نوع گناهان شاید چون امتیازات و علائق (گذرای)راهب را زیر سؤال می‌برند در برابرش چندان‌ هم‌ آسان‌گیر نباشند.سرچشمۀ اصلی مفاهیم‌ اخلاقی‌ تـأمل و تـوجه بـه مصالح اجتماعی انسانی است.آیـا مـصلحت‌هایی چـنین کم‌مایه و سخیف باید ملازم با چنان جزاهایی ابدی و بی‌پایان باشد!نکبت و لعنت جاودانۀ یک‌ انسان‌

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 100)
تنها شرّ بس عظیم‌تری‌ است‌ از بـرانداختن هـزاران هـزار امپراتوری و پادشاهی.طبیعت کودکی انسان را در وضعیتی چنان شـکننده و نـحیف قرار داده است تا این امر را که این جهان محل آزمودن و توشه برداشتن است‌ ابطال‌ کرده باشد؛نیمی از تمام انـسانها پیـش از ایـن که به موجودی عقلانی بدل شوند دار فانی را وداع گفته‌اند.

3.برهان‌های فـیزیکی از معتبرترین براهین میرایی روح‌اند که اساس‌شان قیاس‌ آن‌ با طبیعت‌ است و به واقع شاید یگانه برهان‌های فلسفی بـاشند کـه در مـواجهه با این پرسش‌ها و انواع مشابه قابل‌ قبول باشند.هر گاه دو چـیز(مـوضوع-محمول)آن چنان به‌ پیوسته‌ باشند‌ که هر تغییر در یکی متضمن تبدیلی متناسب در دیگری باشد به کـمک قـیاس مـی‌توان نتیجه گرفت ‌‌اگر‌ تغییری عمده،همانند زوال یا مرگ،بر یکی عارض شـد بـر آن دیـگر‌ نیز‌ چنان‌ خواهد شد.خوابیدن که یکی از ویژگی‌های عادی بدنی است ملازم است بـا مـرگ یـا‌ خاموشی موقت و یا دست کم اختلافی بزرگ در روح.ضعف و سستی بدن و ذهن‌ در دوران کودکی با‌ هـم‌ تـشابه تام دارند و توان و بنیه‌شان در جوانی و بی‌نظمی همانندشان در بیماری و زوال تدریجی‌شان با افزایش عمر نـیز چـنان اسـت.گام بعدی را نیز می‌توان برداشت،خاتمه و مرگ‌شان به هنگام مرگ.آخرین‌ عوارضی که ذهـن بـا آن رویارو می‌شود چون آشفتگی و ضعف و بی‌حالی و کندی و خرفتی نیز پیش درآمدی بر مـرگ‌اند و هـر چـه علل این عارضه پیشرفت کند معلول آن که مرگ است زودتر‌ رخ‌ خواهد داد.اگر معیار مـا قـیاس با طبیعت باشد هیچ شکلی که به جایگاهی که بسیار متفاوت بـا آن چـه از قـبل در آن بوده است منتقل شود دیگر یارای‌ ادامۀ‌ حیات نخواهد داشت.درختانی که درون آب قرار گیرند و بـه هـمان شـکل ماهیان در هوای آزاد به راحتی تلف می‌شوند.حتی گاه تبدیلی ناچیز در شرایط جـوی مـی‌تواند کشنده‌ و مرگبار‌ باشد.چگونه می‌توان تصور کرد که تغییری چنین بزرگ در ذهن، یعنی تلاش و مرگ بـدن فـیزیکی‌اش و اندام‌های حسی و فکری‌اش تأثیری جز مرگ بر آن داشته باشد؟همه چیز میان ذهن و جـسم‌ مـشترک‌ است‌،تمام اندام‌های یکی،اندام‌های دیگری‌ هـم‌ هـست‌ و بـه همین شکل وجود یکی هم باید وابـسته بـه دیگری باشد.ما ارواح جانوران را میرا می‌دانیم در حالی که شباهتی‌ انکار‌ ناپذیر‌ با ارواح آدمـیان دارنـد.قیاس میان آنها نیز‌ خـود‌ دلیـلی قانع کـننده اسـت.کـالبد آن‌ها نیز چندان بیش از این بـا تـن انسانی متفاوت نیست و کسی معارضتی با‌ هر‌ دلیل‌ و برهان فیزیکی که بـر مـبنای مطابقت و مشابهت تن شناختی (آناتومیک‌)اقـامه شود ندارد.شاید تـناسخ شـما موردی باشد که فلسفه در مـقابل مـی‌تواند به آن

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 101)
متوسل شود.

در‌ جهان‌ چیزی‌ ابدی نیست.هر چیزی،حتی به ظاهر پایـا،در مـیانۀ جریان‌ تغییر‌ دائمی است؛تـبدیل هـمیشگی و جـا به جایی پیـاپی کـه جهان خود را این گـونه در بـرابر‌ چشمان‌ ما‌ می‌گذارد.و چه متنافر با عقل سلیم و با قیاسی است که یک شـکل‌-حـتی‌ متزلزل‌ترین‌ و شکننده‌ترین‌شان که خود موضوع بـزرگترین تـغییرات و آشفتگی‌هاست-بـی‌مرگ و زوال بـاشد!چـگونه می‌توان چنین چیزی‌ را‌ جـسورانه‌ بر زبان آورد؟آن هم کلامی چنین سبک سرانه،اگر نگوییم بی‌حساب و کتاب و عجولانه!مسألۀ دیگر‌ ایـن‌ کـه چگونه از شرّ این بی‌شمار مردمانی کـه نـظریات مـذهبی را دچـار دردسـر‌ کرده‌اند‌ خلاص‌ شـویم!مـی‌توانیم به دلخواه سیاره‌ای در نظر گیریم که موجوداتی میرا در آن ساکن‌اند‌ و هیچ‌ پیش‌فرض دیگری هم-برای سادگی-بـه آن اضـافه نـکنیم.آنگاه برای هر نسل‌ از‌ آنان‌ می‌بایست جـهانی دیـگر، ورای آن چـه بـود بـیافرینیم و یـا این که از همان ابتدا جهانی‌ چنان‌ حیرت‌آور بسازیم که توانایی حمل این سیل بی‌امان موجودات را داشته باشد‌.آیا‌ فلسفه‌ای‌ می‌تواند چنین فرضیات غریبی را بپذیرد تنها به صـرف این دستاویز که محتمل است و بنا‌ به‌ احتمال‌ امکان‌پذیر؟اگر از کسی بپرسید آیا اینک آگاممنون( agamemnon )و ترسیتس هانیبال( thersites hannibal )و وارو‌ ( varro‌ )و هر...که روزگاری در ایتالیا( italy )،سی‌تیا( scythia )،باکتریا( bactria )و یا گینه( guinea )می‌زیسته زنده است‌،آیا‌ به پندارش راه خـواهد یـافت که با بررسی دقیق جهان دلایلی مطمئن‌ یافت‌ می‌شود که متضمن این باور باشد؟برهانی که تمام‌ خود‌ را‌ توجیه نکند به ضد خود بدل می‌شود‌:

>‌; quanto facilius <-

> says pliny <:"> certivs que sibi quemque credere‌,as‌ specimen securitatis ontigene tali sumere‌ experimento‌ <"

اگر‌ قبل‌ از‌ تشکیل بدنمان هیچ حـسی(و هـیچ روحی‌)نداشته‌ایم‌ این خود دلیلی است متقن که پس از مرگ هم چنین خواهد‌ بود‌ و اگر هراس ما از مرگ امری‌ ریشه‌دار و درونی باشد و نه‌ مـعلول‌ مـیل به سعادت و شادمانی،خود‌ دلیـلی‌ بـر میرایی روح است.زیرا که طبیعت کاری بیهوده نمی‌کند و هراسی چنین از‌ امر‌ ارضا ناشدنی در ما به‌ ودیعه‌ نمی‌گذارد‌.شاید این ترس‌ از‌«امر اجتناب ناپذیر»اسـت‌ کـه‌ در ماست که اگر طـبیعت خـوف و بیزاری از چیزی را در انسان دمیده باشد‌ کسی‌ از آن برکنار نخواهد ماند.تمام‌ آموزه‌های‌ انسانی در‌ مظان‌ اتهام‌اند‌ که فقط&%02618QRAG026G‌%

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 102)
در جهت خواست‌ها و اشتیاق بشری شکل گرفته‌اند و ترس و امیدهایی که آنها را پدید آورده‌اند در‌ آنها‌ روشـن و هـویدایند.

همواره در بحث‌های مناقشه‌ انگیز‌ در‌ این‌ که‌ وضعیت مخالف را‌ نیز‌ در نظر آوریم امتیاز بزرگی نهفته است و اگر محل مناقشه در اموری باشد که از تجارب‌ عادی‌ طبیعی‌ خارج‌اند این شرایط می‌تواند-نه هـمیشه-تـعیین‌ کننده‌ بـاشد‌.بنا‌ به‌ چه‌ استدلال و استنتاجی می‌توان وضع وجودی را اثبات کرد که نه کسی آن را دیده و نه به هـیچ وجه من الوجوه می‌توانسته دیده باشد؟چه کسی می‌تواند به چنین فلسفۀ‌ دروغـینی امـید بـندد و به شهادت آن واقعیت جهانی چنان تعجب‌آور بپذیرد؟برای این منظور گونه‌های دیگری از منطق لازم و بایسته است و قوای جدیدی در ذهن کـه ‌ ‌تـوان درک این منطق را داشته‌ باشد‌.

هیچ چیز جز این نمی‌تواند بر تکلیف بی‌پایانی کـه در قـبال وحـی و کاشفۀ الهی بر عهدۀ بشر است پرتو افکند،که انسان واسطه‌ای دیگر در اختیار ندارد کـه بتواند‌ چنین‌ حقیقت عظیم و معتبری را محقّق و معلوم سازد.

این مقاله ترجمه‌ای است از:

david hume's,essays on suicide and the immotality of the soul‌:the‌ comlete 1783 edition.

نظر شما