فنا و نیروانه(1)
یکى از روشهاى مهم براى شناخت ادیان و تأثیر و تأثر بین آنها مقایسه مفاهیم مطرح در آنها است که به مطالعات تطبیقى معروف است. نوشتار حاضر در این سیاق به تحلیل دو مفهوم فنا و نیروانه که یکى در عرفان اسلامى و دیگرى در آیین بودا غایت سلوک سالکان و رهروان است، مىپردازد.
در این ارتباط در ابتدا مفهوم فنا و نیروانه هر یک جداگانه بررسى مىشود و در نهایت موارد مشابهت و اختلاف آنها مطرح مىگردد.
پدیدارشناسى فنا
فنا در لغت به معناى عدم و نیستى است و معناى آن آنچنان واضح است که اهل لغت براى توضیح آن یا به ذکر مترادفش یعنى "عدم" اکتفا کرده یا آن را با ضدش، یعنى بقا معرفى کردهاند.(1) هر چند ممکن است این دو معناى فنا به ظاهر متفاوت به نظر آیند، زیرا بقا در مقابل تغییر و تحول مطرح مىشود و عدم به معناى نیستى محض است، لیکن هردو یک امر را قصد کردهاند، زیرا بقا گاهى به معناى ثَبات است که در این صورت ضد آن تحول است و گاهى به معناى استمرار وجود خاص، ثابت باشد یا متغیر، که در این صورت ضد آن عدم و نابودى است. و به نظر مىرسد که در اینجا معناى دوم اراده شده است. از این جهت در کتابهاى لغت که به ریشه کلمات پرداختهاند، اصل معناى فنا را انقطاع دانستهاند.(2) از اینجا روشن مىشود که فنا هر چند نیستى و نابودى است، میان آن و عدم، عموم و خصوص مطلق برقرار است، زیرا موارد عدم ازلى را شامل نمىشود و تنها موارد عدم بعد از وجود را در برمىگیرد. از اینرو تعریف فنا به عدم، از باب تعریف خاص به عام است و شاید از این جهت بعضى از لُغویان از این تعریف عدول کرده و آن را با ضدش، یعنى بقا تعریف کردهاند که این هم همانطور که ملاحظه کردیم مشکل خاص خودش را دارد. به نظر مىرسد بهترین معناى فنا همان انقطاع است که در زبان فارسى کلمه «نابودى» همان را مىرساند، زیرا «نابودى» در مورد چیزى معنا مىدهد که قبلاً موجود بوده است.
حقیقت فنا
هر چند که فنا از لحاظ لغوى، که برگرفته از دیدگاه عرفى است، به معناى نابودى و انقطاع وجود است، به نظر مىرسد حقیقت آن امرى پیچیده باشد، زیرا متکلّمان بر سر اینکه فنا چیست، اختلاف عجیبى دارند، تا جایى که عدهاى از آنها فنا را موجودى از موجودات گرفتهاند که با خلق شدنِ آن جواهر از بین مىروند. این بحث در زمینه داستان زنده شدن پرندگان در سؤال حضرت ابراهیم(ع) از چگونگى زنده شدن مردگان مطرح شده و تأکید بر این است که فنا چیزى جز تفرق اجزاى مادى و جمع شدن دوباره آنها نیست.(3) در مورد سایر پدیدههاى مادى نیز مىتوان به آیات دیگرى از قرآن کریم استشهاد کرد که اصولاً نابودى عالم چیزى جز تبدیل شدن آن به چیز دیگرى نیست. آسمان در ابتدا دود بوده است(4) و دوباره همانند نوشتهاى به هم پیچیده مىشود و به آفرینش نخستینِ خویش بازمىگردد.(5) اینها وآیات دیگر نشان مىدهدکه قرآن کریم نیز فناى عالم را صرفا تغییر و تبدیل آن مىداند. در ادیان دیگر مخصوصا ادیان شرق نیز که صحبت از کمال و انحطاط کل عالم است، حرکتى دَوَرانى تصویرمىشودکه عالم بعد ازرسیدن بهمرحلهاى خاص دوباره تجدید مىشود. فلسفه مشائى و حکمت متعالیه نیز بنابه نظریه قِدَم عالم و فیضِ وجود و در قالب نظریات خلع و لبس و حرکت جوهرى به تغییر و تبدل عالم اشاره دارند، نه نابودى آن. در علم فیزیک نیز یک نظریه پذیرفته شدهاى وجود دارد که ماده نه از بین مىرود و نه به وجود مىآید، بلکه از شکلى به شکل دیگر تبدیل مىشود.
تمام آنچه گفته شد این احتمال را جدى مىسازد که اصولاً حقیقت فنا چیزى جز تغییر و تبدیل نیست و آنچه عرفا نابودى انگاشته مىشود، در حقیقت، تغییر شکل است و چون تغییر شکل چیزى را به چیز دیگر تبدیل مىکند، به صورتى که آثار مورد نظر قبلى بر آن مترتب نیست، به آن نابودى اطلاق مىگردد و این کاربرد نیز امرى معقول به نظر مىرسد، زیرا حداقل چیزى که در این میان از بین رفته، شخص است که براى خود هویتى مستقل دارد. البته در بعضى موارد ماهیت نیز تغییر مىکند، مثل استخوانى که به نمک تبدیل مىشود. پس آنچه همواره باقى است، وجود است که تحلیل چگونگى بقاى آن از موضوع این نوشته خارج است.
آنچه در اینجا اهمیت دارد بررسى این امر است که مراد از فنا چیست؟ آیا سالکى که به فنا مىرسد به طور کلى نابود مىگردد؟ یا اینکه تغییر و تحولى در یکى از ابعاد وجودىاش رخ مىدهد؟ این تغییر چگونه و تا چه حدى است؟ این احتمال نیز در اینجا مطرح مىگردد که فنا از سنخ رفتن در حجاب باشد؛ حال یا به این اعتبار که سالک در فنا از دیدگان پنهان مىشود یا به این جهت که عالم و حتى خود سالک در هنگام فنا از او مخفى مىشود. براى بررسى اینکه حقیقت فنا از کدام سنخ است، در ابتدا به بحث مراتب فنا از دیدگاه بعضى از عارفان اسلامى مىپردازیم تا با دیدگاهى روشن در این زمینه، به گونهشناسى فنا در عرفان اسلامى دست یابیم.
مراتب فنا
عزالدین کاشانى وقتى به مراتب فنا نزد عارفان مىپردازد، از فناى از شهوت، فناى از رغبت، و فناى متحقق به حق سخن مىگوید. فناى از شهوت زوال أمّاره بودن نفس و اتصاف آن به لوّامه است. در این حالت هنوز اخلاق حسنه در قلب مستحکم نشده و در نتیجه هنوز اضطراب بر قلب حاکم است. در مرتبه نخست، امیال زائل شده، قلب به استقامت و مطمئن بودن متصف مىگردد. در مرتبه فناى متحقق به حق، سالک خود و خلق را نمىبیند. همین خود داراى مراتبى است: در اولین مرتبه، سالک فعل خود را ندیده، آن را مستند به خدا مىیابد؛ در مرتبه دوم، ذات خود را نمىبیند؛ در مرتبه سوم حتى فناى ذات خودش را نیز نمىبیند. کاشانى از آن تعبیر به فناى از فنا مىکند و آخرین مرتبه، فناى وجود در وجود یا شهود در شهود است.(6)
لاهیجى در گلشن راز فنا را داراى سه مرتبه فناى افعالى، فناى صفاتى و فناى ذاتى یعنى محو، طمس و محق مىداند،(7) که سالک بعد از گذر از مرحله تبدیل اعمال و اخلاق سیئه به حسنه به آنها نائل مىشود.(8) در فناى افعالى، سالک همه افعال را در افعال حق فانى مىبیند، زیرا خداوند به تجلىِ افعالى بر او متجلى شده است. در مرتبه دوم حق به تجلىِ صفاتى بر سالک متجلى مىشود و او صفات تمام اشیاء را در صفات حق فانى مىبیند و به غیر از خداوند هیچ شخصى را داراى صفت نمىبیند و خود و تمام اشیاء را مظهر و مجلاى صفات الهى مىشناسد و صفات او را در خود ظاهر مىبیند. در مرتبه سوم، حق به تجلىِ ذاتى بر سالک متجلى مىشود و او جمیع ذوات اشیاء را در پرتو نور تجلى ذات احدیت، فانى مىیابد و تعینات عدمىِ وجود به فنا و توحید ذاتى مرتفع مىشود و وجود اشیاء را وجود حق مىداند و در دیده حق بینِ عارف «کل شىء هالک الا وجهه» جلوهگرى نموده، بهجز وجود واجب، موجود دیگرى نبیند و خیال غیریت نزد وى محال گردد.(9)
خواجه عبدالله انصارى براى فنا سه مرتبه مطرح کرده است: فناى علمى، جحدى و فناى حقى. عبدالرزاق کاشانى در شرح این سخن، مرتبه اوّل را فناى علم عبد در علم خداوند مىداند، زیرا علم به خداوند با عقل که طریق ادراک آن، تصورات ذهنى است حاصل نمىشود، پس هر کس به مرتبهاى برسد که به صورت شهودى، یعنى با علم حضورى به خداوند علم پیدا کند، در حقیقت از علم خویش فانى گشته است و به علم خداوند متصف گردیده است، زیرا علم حضورى به حق در این حالت مثل علم حضورى انسان به ذات خویش مىباشد. مرتبه دوّم این است که این علم حضورى نیز ساقط شده، به معاینه تبدیل مىگردد و از این رو سالک به مقصود خویش واصل، و طلبْ متوقف مىگردد و حتى در آخرین مراحلِ این مرتبه با فانىشدن وجود سالک در وجود حق و وصول به حضرت جمع، شهود معاینه نیز از بین مىرود و تثلیثى که در معاینه وجود دارد، یعنى معایِن، معایَن و عیان رخت برمىبندد. آخرین مرتبه، فناى از فنا است که سالک درمىیابد که اصلاً فنایى رخ نداده و تنها توهم سالک رخت بربسته است، زیرا فانى از ازل فانى بوده و باقى نیز همواره بوده و است و این مرتبه حقِ فنا است، زیرا خود فنا نیز ازبین مىرود و چیزى جز حق متعال باقى نمىماند.(10)
قشیرى با تقسیم صفات انسان به افعال، اخلاق و احوال، مراتب مقدماتى فنا را نیز براین اساس تبیین مىکند. او با تقسیم افعال به جوارحى و جوانحى فناى افعالى را در فناى از شهوت و فناى از رغبت منحصر مىکند و سه مرتبه اصلىِ فنا را فناى از نفس و صفات آن و بقاى به صفات حق، فناى از صفات حق به واسطه شهود حق، و فناى از شهود فنایش به واسطه زوال وجودش در وجود حق بیان مىکند.(11)
سید حیدر آملى با توجه به مراتب توحید، فنا را داراى سه مرتبه مىداند: 1. فناى در حضرت احدیت که شخص از رسم و صفات خویش فانى مىشود. در این حالت، سالکْ خداوند را تنها با اسماء و صفاتش مىبیند و این مرتبه توحید در ولایت است. مرتبه دوم فناى در ذات است با باقىماندن رسم خفى از شخص که نشان دوگانگى و دوستى است و آن را توحید در حقائق مىگویند. آخرین مرتبه، مقام احدیتِ الفرق والجمع است که توحیدِ حق «ذاته بذاته» است که در آن، رسم خفى نیز باقى نمىماند.(12)
ابنعربى براى فنا هفت مرتبه را ذکر مىکند: فناى از مخالفت، فناى افعالى، فناى صفاتى، فناى از ذات خویش، فناى از مشاهده کل عالم، فناى از ماسوى الله و فناى از صفات حق و نِسَب آن.(13) او فناى از فنا را به عنوان یکى از مراتب نمىشمارد و آن را یکى از احوالى مىداند که با هریک از مراتب هفت گانه همراه مىشود. همانطور که انسان در حال خواب دیدن اصلاً آگاه نیست که آنچه مىبیند خواب است، شخص فانى نیز در هنگام فنا در هر یک از این مراتب از فناى خویش آگاه نیست.(14)
با تأمل در مراتبى که عارفان براى فنا ذکر کردهاند، این حقیقت آشکار مىشود که تقسیمبندى آنها به دو حیثیت انجام شده است و گاهى ایندو با هم ادغام شدهاند. در ذکر مراتب فنا گاهى صرفا سالک و حالات و ذات او در سیر به سوى غایت سلوک در نظر گرفته مىشود که در این صورت افعال و صفات و ذات سالک، مرتبه به مرتبه فانى مىشود تا سالک به نهایت سیر خویش نائل گردد. تقسیم اول قشیرى چنین جهتى دارد؛ او مرتبه اول فنا را فناى سالک از افعال جوارحى و جوانحىِ خویش و مرتبه دوم را فناى از صفات مذموم اخلاقى و آخرین مرتبه را فناى از ذات خویش مىداند که لاجرم دیگر خلق نیز مشاهده نمىشوند. عزالدین کاشانى نیز با توجه به اینکه تقسیمش شبیه قشیرى است، از همین جهت به فنا مىنگرد.(15)
رویکرد دیگر در تبیین مراتب فنا به رابطه سالک با عالم خارج مىپردازد. در این رویکرد سالک که در ابتداى راه موجودات و افعال آنها را مستقل مىبیند، در نهایت به جایى مىرسد که همه آنها در نظر او در ذات حق فانى مىشوند. تقسیم لاهیجى چنین رویکردى دارد. او همچون قشیرى در مراتب فنا از فناى افعالى و صفاتى و ذاتى نام مىبرد، ولى تبیینى که ارائه مىدهد متفاوت است، زیرا فناى افعالى را به فناى افعال تمام موجودات در فعل خداوند، و فناى صفاتى را به فناى صفات آنها، و فناى ذاتى را به فناى ذات آنها تفسیر مىکند. تقسیم دوم قشیرى و تقسیم سید حیدر آملى نیز چنین رویکردى به مراتب فنا دارد.
با توجه به این رویکرد در تبیین مراتب فنا سرّ مراتب هفتگانه در کلام ابن عربى نیز آشکار مىگردد، زیرا او در بیان مراتب فنا به نوعى این دو دیدگاه را با هم ترکیب، و مراتب هفتگانه را براى فنا ذکر کرده است. مرتبه اول فنا در نزد او، یعنى فنا از مخالفات، رویکردى نفسانى دارد، یعنى مرتبهاى است که در آن، عبد به هیچ وجه به فکر معصیت و مخالفت با خدا نمىافتد. مرتبه دوم فنا که از آن به فناى از افعالى یاد مىکند رویکردى تکوینى دارد، زیرا تعریفى همانند تعریف لاهیجى ارائه کرده است که در این مرتبه، سالک همه افعال بندگان را مستند به خداوند مىبیند. امّا مرتبه سوم و چهارم از رویکرد اول برخوردارند، زیرا سالک در این دو مرتبه ابتدا از صفات مخلوق منفک شده و به صفات الهى متصف مىشود و بعدها از شهود ذات خویش نیز فانى مىگردد. البته هنوز واقف است که او شهود کننده است. مرتبه پنجم در سخن ابن عربى باز همانند مرتبه دوّم رویکردى تکوینى مىیابد که در آن، سالک از تمام عالم به واسطه شهود خداوند یا شهود ذات خویش فانى مىشود. در مرتبه ششم، سالک به واسطه خود خداوند از غیر او فانى مىشود و در این حالت، دیگر حتى شهود خویش را نیز نمىبیند. بنابراین هرچند ابن عربى این مرتبه را فناى از ماسوى اللّه نامیده است، در حقیقت رویکردى نفسانى دارد که در آن، سالک حتى از شهود خویش فانى شده است. در مرتبه هفتم تمام صفات و اسماء خداوند از نظر سالک رخت برمىبندد، زیرا تمایز بین خداوند، سالک و عالَم از بین رفته است. بنابراین روابط و نسبى که صفات خداوند را به وجود مىآورد محو مىشود و سالک، دیگر اثرى از خداوند در عالم نمىبیند، بلکه اگر دقت کند خود را محل اثر مىبیند. همانطور که مشخص است این مرتبه نیز رویکردى بیرونى دارد و ارتباط سالک را با عالم بیرون از ذاتش مىسنجد.
براى توضیح کارى که ابن عربى انجام داده است، در ابتدا باید به رابطه این دو نگرش بپردازیم؛ آیا این دو نگرش در تقسیم مراتب فنا با همدیگر قابل جمع نیستند یا اصولاً مىتوان آنها را از هم تفکیک کرد؟ به نظر مىرسد که از لحاظ نظرى و در هنگام بحث بتوان به هریک از نفس سالک یا جهان خارج توجه نمود و حالت فناى سالک را در ارتباط با آنها وصف کرد، ولى آنچه در عمل اتفاق مىافتد به هیچ وجه دو امر نیست، بلکه دو روى یک سکه است. سالک در هنگام کمال نفسانى اگر به فناى افعالى برسد و فعل خویش را آنچنان در حق مستغرق ببیند که او را، نه نفس خویش را، فاعل بشمارد، به مرتبهاى رسیده است که افعال موجودات دیگر را نیز منسوب به خداوند مىبیند و یا اگر فناى صفاتى یابد و به صفات خدایى منسوب شود، همه موجودات را صفات او مىبیند و آنگاه که فناى ذاتى برایش رخ دهد، نه تنها ذات خویش، بلکه ذات تمام موجودات را فانى در حق مىبیند. بدین ترتیب تا سالک از ذات خود فانى نشود نمىتواند ذوات موجودات دیگر را فانى ببیند و آنگاه که از ذات خود فانى شد، دیگر، ذوات سایر موجودات برایش باقى نمىماند و از اینرو است که سید حیدر آملى از مرتبه فناى ذاتى به رجوع به عدم اصلى، یعنى حالت موجودات قبل از خلقت جهان تعبیر مىکند.
بدین ترتیب آمیختگىِ ایندو نگرش در کلام ابن عربى نیز وجه کاملاً معقولى دارد. در حقیقت، او به ترتیب، لوازم سیر سالک تا وصول به فناى مطلق را تبیین کرده و لوازم این سیر را در قالب مراتب و انواع فنا ریخته است و نخواسته است واقعا ترتیبى حقیقى را بین این انواع برقرار کند. بنابراین اگر ابن عربى در نوع دوم از فنا، فناى از افعال عباد را مطرح مىکند و همه افعال موجودات را به خدا نسبت مىدهد، اینگونه نیست که مقصودش تنها افعال مخلوقاتِ غیر از سالک باشد، بلکه همه افعال را به طور کلى مطرح مىکند، چه فعل خود سالک باشد یا سایر موجودات. و از این جهت است که نظریه کسب را از آن جهت که افعال بندگان را به خدا نسبت مىدهد تایید، و از آن جهت که خود همین نظریه حجابى براى آنها شده رد مىکند. و یا اینکه نوع چهارم و انواع بعد از آن، فناى ذاتىِ سالک را بیان مىکند که در آن، ذات سالک و عالَم کمکم رخت از میان برمىبندد تا جایى که تفاوتى بین شاهد و مشهود باقى نماند. او نمىخواهد بگوید که در نوع چهارم، ذات سالک به طور کلى فانى مىشود و در نوع پنجم، عالَم به واسطه شهود خدا یا شهود ذات سالک فانى مىشود، تا اینامر تهافتى درسخن او محسوب شود، بلکه او سرمنشأ فناى ذاتىاىرا که در آن ذات سالک وعالم هردو محو مىشود، فناى تدریجى ذات سالک مىداند و تا این امر محقق نشود، فناى عالم بیرون رخ نخواهد داد. پس در نوع چهارم نمىخواهد بگوید که بهطور کلى ذات سالک فانى مىشود، همانگونه که سیدحیدر آملى نیز در یک مرتبه فناى ذاتى، دوگانگى میان سالک وحق را باقى نمىداند و درمرتبه دیگراست که این دوگانگى نیز ازبین مىرود و تفاوت شاهد ومشهود برمىخیزد، همان امرى که در منتهاى فناى ذاتى در تقسیم ابن عربى نیز رخ مىدهد.
بدینترتیب در تقسیمبندى مراتب فنا این سخن قوت مىیابد که هر کدام از عرفا در وصف روندى که در سلوک رخ مىدهد، هر مرحله را که در نظرش مهم جلوه کرده، از جهتى که آن را مهم دانسته، به عنوان مرتبهاى از فنا مطرح کرده است؛ حال در این مراحل یا به حالتى که در نفس سالک رخ مىدهد توجه دارد و بنابراین، مراتب را بر اساس نفس او تبیین کرده است و یا به حالت او در ارتباط با موجودات دیگر و یا به هر دو امر توجه دارد. در این میان ممکن است برخى به فناى ذاتى که مهمترین مقام سلوک است، اهمیت بیشترى بدهند و دو یا چند مرحله از این مقام را به عنوان مراتب سلوک در کنار بقیه مراتب ذکر نمایند.
با توجه بهمباحث مطرح شده این امر مشخص شد که همه موجودات وازجمله انسان همواره در حال تغییر و دگرگونى، یعنى در حال تحول هستند، زیرا همه تجلى الهىاند و بر طبق مبناى عارفان در تجلى تکرار نیست، لیکن انسان با سایر موجودات این تفاوت را دارد که مىتواند از حد وجودىِ خود خارج شود و تنزل کند یا به کمال برسد. بنابراین، فنا در عرفان اسلامى براى ارتقاى حد وجودى انسان است که شامل احاطه وجودى و تغییر ماهیتِ او مىشود. لیکن از آنجا که فنا مرحله به مرحله محقق مىشود و به عبارت دیگر تدریجى است نه دفعى، در محدودهاى از این سیر، ذات بشرى انسان باقى است و صرفا دچار تحول صفاتى مىشود. به نظر مىرسد که نهتنها در مراحل مقدماتىِ فنا که حالات انسان تغییر مىکند، ذات بشرى باقى است، بلکه در فناى افعالى و صفاتى که دو مرتبه اصلى فنا هستند، نیز همینگونه است، زیرا در این مراتب، سالک صرفا به شهود حقیقت مىرسد و به تعبیر بعضى عارفان با چشم و گوشِ حق مىبیند، امّا در مرتبه فناى ذاتى امر بهگونه دیگرى است، یعنى دیگر ذات بشرى براى سالک باقىنمىماند وبهطور کلى تغییر هویت مىدهد، بهگونهاىکه بدن خودش با سایر بدنها برایش تفاوتى ندارد.
در سیر سالک به سوى فناى ذاتى با احاطه وجودىاى که به دست مىآورد، معرفت حقیقى او نیز افزایش مىیابد، زیرا این معرفت لازمه احاطه وجودىاى است که به مددِ آن، سالک نه از طریق مفاهیم، بلکه همه اشیاء را به تفصیل در ذات خود مىنگرد. از اینرو فنا نه تنها به معناى نابودى و از دست دادن چیزى نیست، بلکه رفع موانعى است که از جهت مادى براى انسان پدید آمده است، به صورتى که حجابهاى توهمزا از وجود او رخت برمىبندد و وجودى مىیابد که حقایق را همانگونه که هست مىیابد و از اینرو درمىیابد که همه موجودات هر چند خودشان آگاه نیستند، هیچ استقلالى ندارند و در حقیقت، فانى در ذات حق هستند. امّا معرفت به این فنا نیازمند فناى سلوکى است و هر چند همه موجودات به سوى فنا مىروند، بدون فناى سلوکى که حد و احاطه وجودى انسان را تغییر مىدهد، این معرفت حاصل نخواهد شد.
بدینترتیب آنچه حقیقتا فنا است، فناى ذاتى است، وبقیه مراتب فنا با نزدیکى و دورى به آن ارزشگذارى مىشوند. لیکن چنین فنایى تنها براى افراد خاصى رخ مىدهد. پس هرچند مطلوبِ همهاست، لیکن براى همه الزامى نیست، امّا بعضى مراتب مقدماتىِ آن که در مرتبه خود، صفات و رفتار انسان را تغییر مىدهد براى همه مطلوب است.
ادامه دارد ...
منبع: / فصلنامه / هفت آسمان / شماره 25 ۱۳۸۶/۰۳/۲۱
نویسنده : محمد على رستمیان
نظر شما